فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ...
سلام بر تو ای همراه خیرخواه..✋
📆 ۷ روز مانده تا میلاد امام زمان
#امام_زمان♥
#روزشمارنیمهشعبان🎊
【 @emamzaman_12 】
وَإِنْأَدْخَلْتَنِیالنَّارَ؛
أَعْلَمْتُأَهْلَهَاأَنِّیأُحِبُّکَ🍃
و اگر مرا به آتش دوزخ بری؛
اعلامکنم به اهل آن که،
دوستت دارم ...♥️🙃
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان
【 @emamzaman_12 】
⭕️ منجی در زرتشت
🔹به نظر میرسه اندیشه موعود گرایی زرتشت، سابقه ی بیشتری نسبت به سایر ادیان داشته باشه؛ بخصوص کسانی که تاریخ تولد این پیامبر را ۶۰۰۰ یا ۱۱۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح می دانند. البته قول صحیح در تولد زرتشت - بر اساس مُستنداتی - حدود ۶۶۰ سال قبل از میلاد مسیح بوده است. ۱
🔹رسیدن به پیروزی نهایی، دست یابی به جهانی که در آن مُرادهای آدمی برآورده شود، چیرگی بر تمام بدیها و نیروهای اهریمنی، اوصاف منجی یا نجات دهندگان و ... به تفصیل در متون زرتشتی وجود دارد. لازم است بدانیم در متون زرتشتی، اصطلاحاتی وجود دارد که "درطول تاریخ، بار معنایی آنها تغییر یافته" در واقع تفسیرها و برداشتهای گوناگونی در این متون راه یافت! ۲
📚 ۱.ادیان بزرگ، توفیقی، ص۵۷؛ ۲.منجی در ادیان، زواردهی، ص۱۸۲
#منجی_در_ادیان ۱۸
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
⭕️ اگر کارد به استخوانت رسیده...
🍃مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🍃اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: "یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ" "الغَوثَ اَدرِکنی".
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🍃ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
#حکایات_و_تشرفات ۳۳
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_نهم🦋 🌱ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آنها نمیدید، این چنین شروع
#رمان_ادموند
#پارت_دهم🌸
🍃حدود هشت ماهی میشد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده بود. از دانشجویان زیستشناسیترم آخر کارشناسی، حدوداً ۲۵ ساله، کمی دیرتر از حد معمول وارد دانشگاه شده و در نوع خودش دختر زیبایی بود! صورتش کشیده و کمی رنگپریده، موهای بلوند تابدار، چشمهای درشت و براق اما رنگ آنها به تبعیت از نژاد اروپاییاش آنقدر روشن بود که گاهی قابل تشخیص نبود، جزء آن دسته از دختران امروزی بهحساب میآمد که با پرداختن اغراقآمیز به جنبههای ظاهری خود مرکز توجه قرار میگیرند. البته زمانی که با ادموند آشنا شده بود، دختر معقول و تیزهوشی به نظر میرسید و همین امر سبب شده بود که بعد از چند جلسه صحبت و معارفه معمولی برای نامزدی اقدام کنند اما ازدواج را به بعد از فارغالتحصیلی ادموند موکول کردند ولی هرچه این رابطه کهنهتر میشد، کمتر احساس خوشایندی داشت و بیشتر در لاک تنهایی فرو میرفت.
الیزابت دختر شوخطبع و بذلهگویی بود که کمکم بخش خجالت و حیا را از شخصیت خویش حذف کرده و تبدیل به فرد سبکسری شده بود که این مورد ادموند را بسیار آزار میداد. رفتارهای وقیحانه و آزاردهندهای با دیگران داشت که احساسات او را به سخره میگرفت، اما درنهایت قلب مهربان ادموند نگران این بود که با اعلام جدایی و پایان ارتباط نهچندان طولانیمدت باعث دلشکستگی و سرخوردگی الیزابت شده و همچنین پدر و مادرش از او ناامید شوندزیرا آنها فکر میکردند او دچار یک نوع وسواس فکری در انتخاب همسر است و درنهایت تجرّد را پیشه خواهد کرد اما در واقعیت اینگونه نبود و حالا بعد از گذشت این مدت تازه فهمیده بود که چقدر در انتخاب همسر آیندهاش دچار اشتباه و پیشداوری شده است، در نتیجه غم بزرگی سراسر وجودش را فراگرفت.
پرستار چشم غرّهای به او رفت و برای نشان دادن حسن نیتش کیف همراه دختر را در حضور آن دو مرد باز و کارت شناسایی او را پیدا کرد؛ ملیکا حسینی. قلب ادموند با شنیدن این نام فرو ریخت. رنگ صورتش سرخ شده بود و احساس گُر گرفتگی داشت، انگار از شدت هیجان در حال خفه شدن بود، ناخودآگاه روی صندلی کنار دیوار نشست و یقه لباسش را چنگ زد، شاید بتواند هوای بیشتری را ببلعد. آرتور هم به او ملحق شد و آهسته در گوشش گفت: اِد، تو چته؟ چرا امروز اینجوری شدی؟!
- هیچی! چیزی نیست.
- فکر کردی من احمقم؟! برای چی تو پارکینگ زُل زده بودی به دختره و چشم ازش بر نمیداشتی؟! نکنه میشناسیش؟
- نه آرتور، نه! معلومه که نمیشناسمش، من فقط شوکه شده بودم، همین!
- به نظرت من باید حرفت رو باور کنم؟! میگم عکس دختر رو دیدی؟! تو کارت شناساییش! خیلی زیباست، از اون دسته دخترهای شرقی خاورمیانه! نمی دونم، شاید عرب باشه اما نه! فکر کنم نوشته بود ایران! ولی هر چی هست زیباست.
ادموند بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد جواب داد: بله خیلی زیباست، نیازی نیست که این رو از روی عکسش بفهمم!
و سرش را در میان دستهایش گرفت و با صدایی گرفته گفت: اما من تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، اینجوری که معلومه جزء دانشجویان رشته مطالعات تاریخی باید باشه، پس حتماً تو دانشکده حقوق هم رفت و آمد داشته ولی چرا من تا حالا متوجه حضورش نشدم؟!
📚 تالیف: #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ...
سلام بر تو ای کشتی نجات✋
📆 ۶ روز مانده تا میلاد امام زمان
#امام_زمان♥
#روزشمانیمهشعبان🎊
【 @emamzaman_12 】
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میفرماید:
حوائج بندمو بدید
اینجوری از خدا چیز بخواید^^❤️
#استاد_پناهیان
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامِ جان❣
و تو از دلم آگاهی؛
وحاجتم را میدانی؛
و ضمیر مرا میشناسی...🌿🤲
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان
【 @emamzaman_12 】