🍃ازعالمۍپرسیدند:برا؎خوببودن
ڪدامروزبھتراست..؟!
عالمفرمود:یڪروزقبلازمرگ!
گفتند:ولۍهیچڪسزمانمرگرانمیداند
عالمفرمود:پسهرروززندگۍراروزآخرفڪر
ڪنوخوبباش(:
شایدفردایۍنباشد!👀
#تلنگــر☄
【 @emamzaman_12 】
⭕️ منجی در ادیان غیر ابراهیمی
🔹ادیانی که بعد از حضرت ابراهیم توسط پیامبران الهی برای بشر، آورده شده را "ادیان ابراهیمی" می گویند؛ یهود، مسیحیت و اسلام، ابراهیمی اند و خصوصیت بزرگ این ادیان، اشتراک شان در توحید، معاد و نبوت است برای همین به آنها «ادیان توحیدی» هم می گویند.
🔹ادیان قبل از حضرت ابراهیم را "غیر ابراهیمی" می نامند؛ مانند: زرتشت، هندو، بودا... که اعتقاد به منجی و موعود نهایی، در آئین ها، فرهنگ ها و ادیان غیرابراهیمی هم بوده. ردّ پای آن را میتوان در کشورهای آسیای شرقی و جنوب شرقی (همچون هند، چین، ژاپن، تایلند و ویتنام) مورد بررسی قرار داد.
📚منجی در ادیان، زواردهی، ص۱۷۸
#منجی_در_ادیان ۱۷
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا)
🔹در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند.
🔹او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا.
🔹به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف...
📚 میر مهر، صفحه ٣١١
#حکایات_و_تشرفات ۳۲
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_هشتم🦋 چند لحظهای به این منوال گذشت تا اینکه ملیکا با تعجب پرسید: آقای پارکر،
#رمان_ادموند
#پارت_نهم🦋
🌱ادموند هم که چاره ای جز تسلیم در برابر خواسته آنها نمیدید، این چنین شروع کرد: فقط یک ماه اول نامزدی باهاش حس خوبی داشتم، انگار هرچه زمان پیش میرفت نقابی که به چهره زده بود بیشتر کنار میرفت. اوایل فکر میکردم من خیلی وسواس دارم و باید راحتتر با بعضی چیزها در جامعه کنار بیام؛ اما رفتارش از حد تحمل من خارج شده بود. من رو متهم میکرد که رفتار و افکار قرون وسطایی دارم و این روزها دیگه کسی مثل من مُتحجِّر زندگی نمیکنه. بیبند و باری های اخلاقیش رو پشت توهین به اعتقادات دینی من پنهان میکرد تا منو بشکنه و به هدفش برسه. وقتی بحث به اینجا رسید ادموند از عصبانیت قرمز شده بود و به وضوح میلرزید.
- رفتار زنندهای در دانشگاه و مکانهای رسمی و غیررسمی داشت،کافی بود به یه مهمونی دعوت بشیم تا در کنارش کل اعتبار خانوادگیم زیر سوال بره، با سر و وضع نامناسبی لباس میپوشید و قوانین رو زیر پا میذاشت، من چند بار سعی کردم با مهربونی توضیح بدم که رفتارش مناسب نیست ولی باز هم منو مسخره کرد. چند هفته پیش با آرتور، الیزا رو تو محوطه دانشکده با یه پسری دیدیم که... حرفش رو قطع کرد و ساکت شد، پدر و مادرش فهمیدند که تعریف کردن جزئیات آن اتفاق مثل بیماری جذام در حال خوردن روح و روان پسر عزیزشان است، پدر دستشو روی دستان ادموند گذاشت تا به او بفهماند که اجازه دارد از این قسمت گذر کند.
ادموند پارکر جوانی سیساله بود، اصالتا روستازادهای که بهدوراز هیاهوی شهرهای بزرگ در دهکدهای کوچک به نام وینچ فیلد از توابع همپشایر در جنوب شرق انگلستان، مکانی آرام و دنج با جمعیتی حدود ششصد نفر به دنیا آمده بود. ادموند گرچه زاده روستا بود اما از لحاظ تربیت و جایگاه اجتماعی بی شک بسیار بالاتر و پختهتر از جوانان امروزی بزرگ شده در شهرها بود.
پدرش ویلیام پارکر از مردان سرشناس و اصیل، یک عمارت بزرگ به نام خانوادگی شان (عمارت پارکر) و تعداد زیادی زمین کشاورزی در آن حوالی داشت که در نوع خود جزء خانوادههای بسیار ثروتمند و با نفوذ انگلستان بهحساب میآمد اما این رفاه و ثروت باعث نمیشد که در زندگی بهدور از انصاف و عدالت با زیردستان خود رفتار کند.
ویلیام خیلی زود پدر شده بود، در سن ۱۸ سالگی عاشق یکی از نوادگان مؤسس مدرسه قدیمی دهکده، ماری برگز شد، مدرسهای که در سال ۱۸۶۰ توسط ویلیام برگز تأسیس گردیده بود و چون هر دو خانواده جزء خانوادههای خوشنام و با اصالت منطقه بودند و از صمیم قلب رضایت به این وصلت داشتند، این دو جوان خیلی زود باهم ازدواجکردند. ثمره این ازدواج در فاصلهای حدود یک سال بعد یعنی سال ۱۹۸۲ به دنیا آمد، ادموند پارکر.
دوران بارداری و زایمان برای مادر ادموند به دلیل سن کم و ضعف بدنی زیاد بهسختی طی شد. پزشک بارداری مجدد را برای او قدغن و اعلام کرده بود که در صورت توجه نکردن به توصیههایش ممکن است جان مادر و جنین هر دو به خطر بیفتد. ویلیام که حتی تصور یکلحظه زندگی بدون همسرش را نداشت، این توصیه را جدی گرفت و هرگز حتی به فرزند دیگری فکر هم نکرد.....
📚تالیف: #آمنه_پازوکی
🌿 با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود...
#رمان_مهدوی
【 @emamzaman_12 】
~id @mola113(1).mp3
10.33M
اربابِدوعالَمخیلیبَدهحالَمبرس
بهدادِنُوکَرتروبهزوالم..؛💔😭•~
#شور
#شب_جمعه🥀
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ...
سلام بر تو ای همراه خیرخواه..✋
📆 ۷ روز مانده تا میلاد امام زمان
#امام_زمان♥
#روزشمارنیمهشعبان🎊
【 @emamzaman_12 】
وَإِنْأَدْخَلْتَنِیالنَّارَ؛
أَعْلَمْتُأَهْلَهَاأَنِّیأُحِبُّکَ🍃
و اگر مرا به آتش دوزخ بری؛
اعلامکنم به اهل آن که،
دوستت دارم ...♥️🙃
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان
【 @emamzaman_12 】
⭕️ منجی در زرتشت
🔹به نظر میرسه اندیشه موعود گرایی زرتشت، سابقه ی بیشتری نسبت به سایر ادیان داشته باشه؛ بخصوص کسانی که تاریخ تولد این پیامبر را ۶۰۰۰ یا ۱۱۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح می دانند. البته قول صحیح در تولد زرتشت - بر اساس مُستنداتی - حدود ۶۶۰ سال قبل از میلاد مسیح بوده است. ۱
🔹رسیدن به پیروزی نهایی، دست یابی به جهانی که در آن مُرادهای آدمی برآورده شود، چیرگی بر تمام بدیها و نیروهای اهریمنی، اوصاف منجی یا نجات دهندگان و ... به تفصیل در متون زرتشتی وجود دارد. لازم است بدانیم در متون زرتشتی، اصطلاحاتی وجود دارد که "درطول تاریخ، بار معنایی آنها تغییر یافته" در واقع تفسیرها و برداشتهای گوناگونی در این متون راه یافت! ۲
📚 ۱.ادیان بزرگ، توفیقی، ص۵۷؛ ۲.منجی در ادیان، زواردهی، ص۱۸۲
#منجی_در_ادیان ۱۸
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
⭕️ اگر کارد به استخوانت رسیده...
🍃مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🍃اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: "یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ" "الغَوثَ اَدرِکنی".
(مهدی جان؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🍃ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
#حکایات_و_تشرفات ۳۳
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】