4_5767286500295183721.mp3
1.99M
چرا این همه "اللهم عجل لولیک الفرج" های ما، به اجابت نمی رسد؟😔
چرابا اینهمه ظلم، که عالم را احاطه کرده است؛ظهور منجی،اتفاق نمی افتد؟🤔
#استاد_شجاعی🎙
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقاموبردی کربلا
پس من چی؟!😞💔
#اربعین🥀
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_بیست_و_اول سریع از مسجد اومدم بیرون ،چه خوب، چه بد اصلا دلم نمی خواست ح
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_بیست_و_دوم
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد، خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن، نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ،حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم.رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ،همه چیز رو خلاصه براش گفتم از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود بدجور چهره اش گرفته بود سکوت عمیقی بین ما حاکم شد اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت .سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه، سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم .خانواده انتخاب ما نیست، پدر و مادر انتخاب ما نیست ،خودتون کی هستید؟ الان کی هستید؟تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ،دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ،از خوشحالی گریه ام گرفته بود .قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم، البته این پیشنهاد حسنا بود ،چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود .پیداش کردم .۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد.کنار خیابون گدایی می کرد،با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود. یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم لباسم رو گرفت و گفت: پسر جوون، یه کمکی بهم بکن نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم. اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش،اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید، لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم.از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد،گریه ام گرفته بود هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم و به پدر و مادر خود نیکی کنید همون جا نشستم کنار خیابون سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم .اومد طرفم روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …سرم رو آوردم بالا زل زدم توی چشم هاش چقدر گذشت؛ نمی دونم بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد .اینو پسر قشنگ بهم داده ،پسر قشنگ بهم داده …
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم .زدم بیرون، سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد .تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی ،حالا که … بهم میگی پسر قشنگ ،نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد .خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد.حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم، و مونده بودم چی بهش بگم، چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟چاره ای نبود، توکل کردم و گفتم.
حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم .قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم دیگه ندارمش ،به زحمت آب دهنم رو قورت دادم .خنده اش گرفت شوخی می کنی؟یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد شوخی نمی کنی .چرا استنلی؟چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ،مکث عمیقی کرد شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ برای من گفتنش خیلی سخته
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
میبینید روزگار پردرد و تلخمان را؟
میبینید دلهای داغدار و ِ
سینههای به خون نشستهمان را؟
میبینید اشکهای جاری و
بغضهای فرو خوردهی بیپایانمان را؟
میبینید هزار زخم بیمرهم بر
پیکر نحیف آرزوهایمان را؟
میبینید دردهای ناتمام و
اضطراب کشندهمان را؟
اینجا...
در انتهای کور و تاریک
و جهنمی آخرالزمان،
ما هر روز برزخ را مرور میکنیم
میترسیم بهشتندیده از دنیا برویم
بیایید و رهایمان کنید
از هجوم رنجها...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما خیلی گیجیم...😟
اوضاع از زمان امام حسن هیچ فرقی نکرده، هنوز هم مشکل ظهور ما هستیم...
#امام_زمان
#پیشنهادی 👌
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌مامصیبتزدهایم... از ایت الله بهجت پرسیدند: مقصود از مصیبت در دین ذکر شده در برخی ادعیه چیست؟..🥀
📌منگلیدارمکهدنیاراگلستانمیکند
به چیه این زندگی دلخوشیم؟ چیه این دنیا ما رو گرفته؟ کدوم صورت زیبا رو دیدیم که انقدر دل از ما برده که دلمون نمیاد صبح جمعه بگیم یابن الحسن؟..😞🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۳۹»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️تعریف اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #طمع۱:
طمع به چه معناست.⁉️🤔
طمع در برابر=ورع زهد، پارسایی و پرهیزکاری هست، به معنی؛ داشتن میل و کشش به چیزی به ناحق" که احتمال رسیدن و دست یافتن به اون رو بدهیم،
❇️طمع؛ اگه براساس امید به فضل خدا در امور معنوی" باشه امری پسندیده هست،
اما اگه در امور مادی باشه، باعث از دست رفتن؛ ورع و تقوا و رفتن به ورطه یاَس و نومیدی می شه و انسان رو به هلاکت میندازه
❎طمع اگه میل به امکانات ديگران باشه باعث سستی و فرسودگی مروت و انسانیت می شود.
✳️حضرت علی (ع) می فرمایند؛ آنجا که شخص طمع را شعار خود قرار دهد و با رنج آن را طلب کند خود را کنف کرده و حقیر شمرده چرا که میل به چیزی که ارزش آن از انسان کمتر است به این معناست؛ که قدر خویش رو نشناخته و خود را به کمتر فروخته ،وخود را در دست دیگران اسیر نموده است.
📚تحف العقول ، ص۳۹۹.
#خودسازی
#قسمت_چهل_و_ششم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥با تقویت اربعین به ظهور امام زمان کمک کن...
🔅امام حسینیها رو جمع میکنن یه عدهای از اینها امام زمانی میشن...
#اربعین / #امام_زمان
#استاد_رائفی_پور
#استاد_شجاعی
【 @emamzaman_12 】
4_5769405173302562628.mp3
3.18M
💔کل یوم عاشورا که میگویند؛
حقیقتی است تلخ!عاشورا درحال تکرار است؛وحسین زمان ما،تنهاي تنها!
درست مثل حسین😔
⛔️ماکجای لشکر اوایستاده ایم؟
#استاد_شجاعی🎙
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
قَسمبہعِصمتزهراکِہتازمـٰانظھور
عَزاۍغُربتِمَھـدۍکمازمُحرمنیست☝️🏻!'
#امام_زمان
#جمعه
【 @emamzaman_12 】
ashouBe in del.mp3
5.02M
بزن بارون بزن، دارم میمیرم
بزن بارون بزن، حاجت بگیرم ..😭😭
#اربعین
#جاماندهازحرم 😭💔
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
سلام یگانه دلخوشی من،
مهدی جان
میدانم که چقدر قلب مهربانتان را
شکستهام،
میدانم که چقدر روح صبورتان را
آزردهام اما...
به خودتان سوگند مهربان من
که دوستتان دارم
ذره ذرهی وجودم از مهر شما
سرشار است
و قلبم از یادتان معطر
و زبانم از نامتان متبرک
من به محبتتان زندهام
و به نوکریتان مفتخر ...
این دلخوشی را
از من دریغ مکنید...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
مسیر اربعین.mp3
12M
تشنهام اما، تشنه تر از لعل ترَک
خورده لبهای تو نه...😔
#اربعین 🥀
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌منگلیدارمکهدنیاراگلستانمیکند به چیه این زندگی دلخوشیم؟ چیه این دنیا ما رو گرفته؟ کدوم صورت
📌امانازما...
آیتالله بهجت میفرمود: اگر در اتاق در بسته ای باشیم و بدانیم قدرت بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما علیه خودش را میشنود و به موقع علیه ما به اجرا میگذارد، چقدر مواظب سخنان خود میشدیم؟!..🍊
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۴۰»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
نظام تقديم 15.mp3
5.7M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_پانزدهم
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ممکنه این آخرین اربعین قبل ظهور باشه!
#اربعین / #امام_زمان
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بخش معرفی انواع طمع...
موضوع پست:#طمع۲
چند نوع طمع داریم.⁉️🤨
طمع حالتیه که انسان رو به ورطه محرمات می کشه و از رحمت واسعه حق محروم می کنه و ملکوت" وجود آدمی رو به ظلمت و تاریکی آلوده میکنه و از انسان منبع شرّوخطر می سازه و شقاوت دنیا و آخرت رو برای بشر به ارمغان می یاره😨.،‼️
❎طمع دارای دو جنبه مثبت و منفی هست:
⛔️طمع منفی؛
که میراث اون بدبختی دنیا و آخرته ، مثل:
❌طمع به مال مردم
❌طمع به زنان نامحرم
✳️طمع مثبت؛
که از بهترین حالت الهی و ملکوتی هست،
۱-طمع به بهشت و مغفرت خداوند در جنبه عمل
و اجرای دستورات و مقررات و ترک محرماتی که خدا مشخص کرد حدودش رو
۲-طمع به استجابت دعا
۳-طمع به بخشیدن گناهان ب شرط توبه حقیقی
📚غررالحکم:۲۹۷،حدیث۶۷۰۷؛مسترک الوسائل:۷۱/۱۲،باب ۶۷حدیث ۱۳۵۴۱
#خودسازی
#قسمت_چهل_و_هفتم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
4_5771894403203337508.mp3
1.51M
✍احساس بی پناهی در زمان مشکلات،
به این دلیله که؛
ما پناه آرامش بخشی سراغ نداریم!
❣دلهای ما،بی پناه نیست!
باید آنرا به پناهگاهش برسانیم😊
#استاد_شجاعی🎙
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_بیست_و_دوم این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد، خواسته ب
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_آخر
اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود پس تو هم بهم یه قولی بده، هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ،کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه به زحمت بغضش رو قورت داد با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم تا بعد خدا بزرگه…اون شب تا صبح توی مسجد موندم توی تاریکی نشسته بودم .خدایا! من به حرفت گوش کردم، خیلی سخت و دردناک بود اما از کاری که کردم پشیمون نیستم. کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم .اما نمی دونم چرا دلم شکسته،خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن به ما کمک کن تا من رو ببخشه و به قلبش آرامش بده ..
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم. رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست،اون اولین خانواده من بود ،کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه، خیلی می ترسیدم ،نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم .بالاخره مراسم شروع شد .بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بودعروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد کنارم نشست و خوندن خطبه شروع شد همه میومدن سمتم تبریک می گفتن و مصافحه می کردن هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود … حتی اگر بهشتی وجود نداشت … قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم .دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد. دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت … ماشاء الله گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت … دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود.اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت .من ایستاده بودم و نگاهش می کردم حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود.بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم .من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم.صندلی رو برام عقب کشید با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ،با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه اشک از چشمم پایین اومد… بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ،حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ، استنلی چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟ من کاری کردم؟ سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت احساس و اشک ها به اختیار من نبودن،با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم حسنا، تا امروز هرگز تا این حد لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم. تمام زندگیم این زندگی تو رحمت خدایی حسنا ،دیگه نتونستم ادامه بدم ،حسنا هم گریه اش گرفته بود،بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت. دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم.قصد داشتم برم دانشگاه با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد .من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ،مادر سالم و خوبی هم نداشتم. برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم.اما امروز خوشحال و شاکرم و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم.من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و بدم.مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم .چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن.زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته اما من آرامم قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ،من و همسرم، هر دو کار می کنیم. و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم وقتی همسرم از سر کاربرمی گرده با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها، برای اونها وقت میگذاره و با اونها بازی،میکنه.