eitaa logo
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
625 دنبال‌کننده
69 عکس
1 ویدیو
0 فایل
خادم‌الشهــدا👈 @shahidhematt کانال نحوه آشنایے و عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat کانال اولمون👇 از ابراهیم‌همت تاخدا😍✌ @kheiybar
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی 👇👇 دلم مثل این انار ها از ازدحام تنهای ترک خورده ، دلتنگی مرا بچین ....... یلدا مبارک‌❤️ سلام روزتون بخیر ببخشید ادمین کانال آشنایی با حاج همت انلاین نیستن من می خواستم داستان زندکیم بدم بذارن داخل کانال یا حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💚: سلام تشکر خودم هستم بفرمایید در خدمتم خادم الشهدا: عه باشه براتون می فرستم راستش قصد همچین کاری نداشتم ایدی کانال شما یکی از دوستانم ک تو اینستا داستان من خونده بود داد فکر کنم پارسال منم نمی خواستم دیگه داستانم بفرستم بر ای جایی ولی دوشب پیش خواب حاجی دیدم تو حرفایی که داشتیم باهم می زدیم گفت راستی چرا داستانت ندادی کانالی که سمانه داده بود💔 منم دیگه سرم شلوغ بود این چند روز امروز فرصت شد پیام بدم یا حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها💚: جااان من ??? حاجی اینجوری گفت خادم الشهدا: بله خواب دیدم تو یه مسجد هستم ک خادم اونجام جشن برای امام زمان گرفته بودن داخل مسجد منم داشتم پذیرایی می کردم کارها انجام میدادم که دیدم حاجی امد داخل مسجد بعد از این که جشن تمام شد بهم کمک‌کرد کارهام انجام دادم بعد نشستیم باهم کلی حرف زدیم یادم تو حرفایی که باهم داشتیم می زدیم این بهم گفت که چرا کانالی که سمانه داده داستانت نفرستادی💔 دوستان این همون خواهر عزیزی هستن که شهیدهمت بهشون خیلی عنایت داشته😔 قبلا هم رمانش رو گذاشتم تو کانال و الان به درخواست شهیدهمت،خودشون داستان زندگیشون رو برامون فرستان😭 کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
ارسالی 👇👇 دلم مثل این انار ها از ازدحام تنهای ترک خورده ، دلتنگی مرا بچین ....... یلدا مبارک‌❤️
پلان اول کودکی و نوجوانی پدرم تاجر فرش بود. خونمون بهترین جای شهر بود. یه خونه ویلایی و بایه حوض خوشگل تو حیاطش😊 خانوادگی هیچ کدام نه به خدا نه به چیزدیگه اعتقادی نداشتیم. فقط خدمتکارمون نماز می خوند که اونم زیاد اهمیتی نداشت. همیشه یا ما پارتی مهمونی بودیم یا خونه ما مهمونی پارتی بود. شاید بهتره بگم بی بند بار و پولدار بی عار درد بودیم ! پدرم یه دوست داشت که ما بهش میگفتیم عمو مهدی خیلی بهش اعتماد داشت بابا. رفت امد خانوادگی باهم داشتیم. من ده سالم بود. خدمتکارمون رفته بود عروسی خواهرزادش. من خونه تنها بودم. بابا زنگ زد که عمو مهدی میاد یه سری مدارک ببره. عمو امد در باز کردم فهمید تنهام امد داخل نشست براش شربت بردم کنارش نشستم. عمو بوسیدم برای اولین بار و من فکر میکردم چیز بدی نیست اما اون ازم خواست لباسام دربیارم قبول نکردم.کتکم زد ب زور لباسام دراورد ترسیده بودم به خودم که امدم دیدم لخت زیر دست پاشم. دستش گذاشته بود جلوی دهنم تا جیغ نزنم. کارش شروع کرده بود و من نمی تونستم کاری کنم. خیلی وحشتناک بود داداشم رسیدو کتکش زد من یه گوشه تو خودم جمع شده بودم گریه میکردم عمو مهدی فرار کرد. بابا که ماجرا رو فهمید ازش شکایت کرد و افتاد زندان و ماهم دیگه باهم درارتباط نبودیم. هنوزم بعضی وقتا کابوسش می بینم😖 بابا مجبورم کرد برم باشگاه رشته کاراته تا بتونم ازخودم دفاع کنم. از وقتی خودمو شناختم همش پارتی مسافرت بودم با دوستام. یه جین دوست پسر داشتم. سیگارمشروب مصرف میکردم. خانوادم کاری نداشتن باهام چون خودشونم این مدلی بودن بابا برای هر کدام از ما بچه ها یه اپارتمان خریده بود تا هر وقت می خوایم مهمونی بگیریم یا با دوستامون باشیم بریم اونجا. دبیرستان بودم مدرسه به علت بدحجابی و غیبت های طولانی سه روز اخراجم کردن. منم لج کردم دیگه نرفتم مدرسه هر چی باهام صحبت کردن قبول نکردم دیگه هر روز اینور اونور بودم همش دنبال پسر بازی بودم مسافرت میرفتم مصرف سیگار مشروبم بالا رفته بود. یه وقتا هم تفریحی مواد میکشیدم با بچه ها. وقتی دیدم دوستام دپیلم گرفتن و می خوان برن دانشگاه خجالت کشیدم که درس نخوندم و رفتم اسمم نوشتم یه مدرسه غیر انتفاعی . خانوادم خوشحال بودن که سر عقل امدم و می خوام درس بخونم ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان اول کودکی و نوجوانی پدرم تاجر فرش بود. خونمون بهترین جای شهر بود. یه خونه ویلایی و بایه حوض
تو کلاسم یه دختر چادری بود که همیشه کنار من بود و سعی میکرد باهم دوست بشیم. چند بار دعواش کردم که نزدیک من نشه. از چادریا و اخوندهابدم میامد. اما اون بی خیال نمیشد. اسمش مائده بود. یه روز بهم گفت جنوب میای؟ گفتم اره ، پیش خودم گفتم با بچه ها میریم خوشگذرانی. تا حالا جنوب نرفته بودم. زنگ زدم به دوستام رفتیم ثبت نام اسممون نمی نوشتن، خلاصه بعد از یه دعوای درست و حسابی و دوبرابر پول دادن مجبور شدن اسممون رو بنویسن. راستش می خواستیم فقط رو کم کنیم .وگرنه جا زیادبود برای تفریح روز حرکت دیدیم همه اخوند چادری مذهبین بچه ها گفتن ما نمیایم اما من گفتم بیاین بریم هم فال هم تماشا یکمم این بچه بسیجی ها رو مسخره میکنیم با اون تیپ های فضاییمون تو اون جمع تابلو بودیم . تمام بچه های ماشین به ما یه چیزی گفتن ماهم گفتیم حالتون میگیریم، از ریختن نمک تو غذاشون گرفته تا پس گردنی زدن به یکی از بچه ها و البته شکستن دست یکی از دخترها.... شب که رسیدیم اهواز دیدم امدیم پادگان من کلی دعوا کردم که این همه پول دادیم چرا ما رو نبردین هتل می خواستم برگردم، اخه ما فکر می کردیم یه سفر تفریحی ومیایم هتل! اصلا نمی دونستیم یه سفر زیارتی هست.... اخرش کوتاه امدیم از اونجایی که اونا دیدن ما کلا تعطیلیم ما 12 تا رو انداختن تو یه اتاق تا به حال خودمون باشیم. اولین جایی که رفتن اروند بود. توی اروند دوستام گم کردم یه کم ترسیدم داشتم دنبالشون میگشتم که یه دفعه دیدم وسط یه نخلستانم احساس می کردم که یه عالم چشم هستن که دارن منو نگاه می کنن سعی کردم روسریم بیارم جلو یه دفعه که به خودم امدم دیدم از اونجا امدم بیرون و صورتم خیسه من کی گریه کردم؟ بی خیالش شدم داشتم میگشتم که یکی از دوستام دیدم رفتیم کلی خرید کردیم از بس ما شلوغ میکردیم هیچ راوی تو ماشینمون نمی موند. اخرش یه اخوندی امد تو ماشین کلی ما اذیتش کردیم اما اونم کم نمی اورد. ما فقط اینا مسخره میکردیم که مگه خاک هم گریه داره و بعضی وقتا هم واقعا از رفتاراشون تعجب میکردیم. شب اخربود. خواب دیدم تو شلمچم همه جا تاریک بود اما اطراف حسینیه روشن بود چند نفر با لباس های خاکی اونجا بودن منو که دیدن گفتن تو میدونی کجا آمدی؟ اصلا کی تو رو آورده ؟ دونفر که من نمی تونستم ببینمشون دوطرفم رو گرفته بودن و داشتن منو می بردن خیلی ترسیده بودم همه جا تاریک بود تا این که رسیدیم بالای یه قبر خالی انداختنم تو قبرجیغ زدم که ولم کنین اما اونا داشتن سنگ های لحد رو میذاشتن داشتم گریه میکردم و داد می زدم سنگ اخر می خواستن بذارن یه اقایی دیدم امد گفت ولش کنین نمی تونستم صورتش ببینم فقط یادمه یه شال سبز داشت از خواب پریدم زدم زیر گریه همه دورم جمع شده بودن به حدی ترسیده بودم که حرف نمی تونستم بزنم . بچه ها هم از خواب پریده بودن . باهمون حالم رفتم در اتاق مسئول کاروانمون گفتم منو ببرین شلمچه وگرنه همدان نمیام قبول نمیکردن اما اخرش کوتاه امدن با همون روحانی که راویمون بود با دوستام رفتیم شلمچه منی که اونا رو مسخره میکردم و چندشم میشد رو اون خاک بشینم خودم انداختم رو اون خاک ها گریه کردم تا اذان صبح شلمچه بودیم تو راه برگشت از بروجرد یه قواره چادر مشکی خریدم! خودمم نمی دونم چرا! از وقتی که برگشته بودیم فکرم همش مشغول این سفر و اتفاقاتش بود خودم دوست نداشتم بهش فکر کنم اما دست خودم نبود ، سعی کردم دوست پسرامو عوض کنم بیشتر برم پارتی و مسافرت بلکه کمتر فکر کنم اما نمیشد تصمیم گرفتم چند روزی برم ترکیه تا حال و هوام عوض بشه اونجاهم همش تو فکر بودم رفتم خونه مجردیم نزدیک یه ماه اونجا بودم و ارتباطم باهمه قطع کرده بودم همش شراب می خوردم و سیگار مواد میکشیدم که مست بشم و فکر نکنم اما نمیشد. یه روز همون دوستام که باهام جنوب بودن آمدن خونم دعوام کردن که اخرش سنگ کوپ می کنی، فکر کردی با این کارا می تونی جلوی خودت بگیری که تغییر نکنی؟!! تغییر نکنی؟!؟ برگشتم خونه و سه روزخودمو تو اتاقم زندانی کردم نه غذا می خوردم نه چیزی چادری که خریده بودم گذاشته بودم جلوم و فقط بهش نگاه می کردم و اشک میریختم. به این فکر می کردم که چه طوری بپوشمش؟! به کی بگم کمکم کنه؟! خلاصه بعد ازسه روز زنگ زدم به همون راوی ماشینمون رفتم دیدنش بهم گفت زودتر منتظرت بودم دوستات زودتر امدن، فهمیدم دوستامم تغییر کردن حاج اقا کمک کرد تا با خودم کناربیام چادر بپوشم، پدرم وقتی فهمید چادری شدم گفت تو می خوای ابروی منو ببری؟! هر چی کردم قانع نشد اخرش بهم گفت یا خانوادت یا چادر گفتم حجابم و رفتم خونه مجردیم حالا دیگه تتها شده بودم و کسی نداشتم نه دوستی نه خانواده ای همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کردن .... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
تو کلاسم یه دختر چادری بود که همیشه کنار من بود و سعی میکرد باهم دوست بشیم. چند بار دعواش کردم که ن
😊💔 پلان دوم شهید دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه داری چون همیشه خدمتکار داشتم و تقریبا هیچی بلد نبودم از همه بدتر این تنهایی بود همه تا فهمیده بودن چادری شدم ترکم کرده بودن تنها دوستام همونایی بودن ک باهم جنوب بودیم رفتم پایگاه بسیج اسم نوشتم و چندتا اونجا دوست پیداکردم چیزی که این وسط داشت اذیتم می کردم نمازم بود دوست داشتم نماز بخوانم اما بلد نبودم به کسی هم روم نمیشد بگم از روی رساله هم هر چی می خوندم متوجه نمیشدم یه شب خیلی گریه کردم با گریه خوابم برد تو خواب دیدم شلمچم اذان دارن میگن یه اقایی با لباس خاکی بود امد نزدیکم گفت بیا دنبالم بهم وضو یاد داد رفتیم تو حسینیه نماز خوندیم از خواب پریدم گفتم حتما خوابه توهم بوده. دیدم اذان صبحه رفتم وضو گرفتم و وایسادم نماز تمام چیزایی که تو خواب یاد گرفته بودم یادم بود و اولین نمازم خوندم ارامشم بیشتر شده بود دیگه سعی میکردم نماز غذاهام بخونم و بیشتر احکام یاد بگیرم یه روز پدرم زنگ زد گفت برگرد خونه این یعنی اشتی کردن برگشتم خونمون، اما هیچ کس باهام حرف نمی زد فقط جواب سلامم می دادن و اصلا همدیگه رو نمی دیدیم مگه سر میز غذا، سختی از اونجایی شروع شد که فامیلامون هم فهمیدند چادری شدم و مسخرم می کردند. دوباره عید شد ودل من هوای جنوب کرد ساکم جمع کردم با یه کاروان راهی شدم. دفعه قبل به خاطر بدحجابیم سوژه بودم و این دفعه به خاطرحجابم، همه به هم نشونم می دادن و می گفتن این همون دختر پارسالیس، سعی کردم این دفعه از صحبت های راوی بیشتر استفاده کنم. تو طلائیه کیک خریدم و جشن تولد یک سالگیم گرفتم، اخه یه عمر بود که مرده بودم و توی شلمچه دوباره متولد شده بودم!!! تو طلائیه داشتم دنبال ماشینمون میگشتم که یه عکس روی شیشه یک اتوبوس دیدم دقت کردم دیدم این همون اقایی که تو خواب بهم نماز یاد داده بود رفتم تو اتوبوس با مسئولشون صحبت کردم گفتم این عکس کیه گفت شهید همت داستان براش تعریف کردم اون آقا از دوستان صمیمی حاج همت بودن و شمارش رو بهم داد تا بیشتر باهم صحبت کنیم. دیگه عاشق حاج همت شده بودم. سعی کردم بیشتر دربارش بدونم و اون شد داداشم. حالا دیگه هر وقت که دلم میگرفت باهاش صحبت میکردم، کاملا حس میکردم کنارمه، شاید باورتون نشه اما من حتی صدای نفسشم می شنیدم! سعی کردم درباره شهدا بیشتر بدونم یه شب تو خواب حاج همت بهم گفت درسته که داداشتم امانامحرمم وقتی باهام حرف میزنی حجاب کن از اون موقع تا الان هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم چادر پوشیدم. حالا دیگه گلزار شهدای شهرم شده بود پاتوق من و دوستام هروقت دلمون می گرفت می رفتیم اونجا.... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان دوم شهید #محمدابراهیم_همت دیگه با زندگی جدیدم کنار امده بودم اما برام سخت بود اشپزی و خونه
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن حسابی عصبانی شدن گفتن تو فکر ابروی ما نکردی؟ چی پیش خودت فکرکردی که بری اخوند بشی؟ امامن تصمیمم گرفته بودم بابا بهم گفت پس از خونه من برو منم امدم خونه خودم . بابا حمایت مالیش قطع کرد. دنبال کار رفتم برام سخت بود خیلی اما اخرش تو یه تولیدی کار پیدا کردم یه تیکه از طلاهام فروختم وسایل و کتاب هام خریدم . هم سر کار می رفتم هم میرفتم حوزه. دورادور از خانوادم خبر داشتم راستش غرورم قبول نمیکرد باهاشون بحرفم بهم بر خورده بود اماحاج اقا راضیم کرد که بهشون سر بزنم. یه روز رفتم در خونمون خوشحال شدن دیدنم بابا ازم خواست برگردم اما من نمی خواستم دیگه برگردم . برای خودم داشتم زندگی می کردم . تا این ک... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
بچه ها گفتن ما می خوایم بریم حوزه ثبت نام کنیم منم باهاشون رفتم و اسم نوشتم وقتی بابامامان فهمیدن
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم توی اسایشگاه یه جانباز بود که خیلی چهرش برام آشنابود اما هر چی فکر می کردم یادم نمیامد کیه تو راه برگشت یادم افتاد شب قبل خواب دیده بودم تو یه بیابان یه نفر روی ویلچره و حاج همت کنارش اونی ک روی ویلچر بود همون جانباز بود!!!! سریع یه نامه نوشتم خوابم گفتم و ادرس و شماره دادم دادمش ب حاجی گفتم برسونش به اون جانباز چند ماهی بود که خبری نشد منم بی خیال شدم تا این که همون جانباز زنگ زد باهم صحبت کردیم نامم دیر رسیده بود ب دستش زندگیم براش گفتم باهم دوست شدیم ارتباطمون بیشتر تلفنی بود راهنماییم میکرد تا این که یه روز دعوتم کرد خونشون ناهار منم رفتم باهم ک تنها شدیم بهش گفتم همسر من میشین؟؟!!!! طفلک خیلی تعجب کرد شوکه شد گفت نه تو بچه ای نمی فهمی زندگی با جانباز چه طوریه چه قدر سخته اما من اصرار کردم بلاخره قبول کرد قرار شد بیان خواستگاری اما خانوادم قبول نکردن از خونه بیرونشون کردن منم چند تا واسطه فرستادم خلاصه بعد از دوماه رفت و امد و اصرار اخرش پدرم گفت باشه اجازه میدم اما بعد از ازدواج دیگه دختر من نیستی منم قبول کردم بابا یه وکالت نامه داد به وکیلمون برای عقد خونه مجردیم فروختم دادم جهیزیه یه ترم هم از حوزه مرخصی گرفتم شب قبل از عقدمون خواب دیدم توی معراج شهدا یه تابوت هست و حاج همت بالای سرش نزدیک تابوت شدم پرچم دادم کنار دیدم جنازه رضا از خواب پریدم توی شلمچه عقد کردیم و زندگیمون شروع کردیم. اونقدر زندگیم عاشقونه بود که میگفتم کاش زودتر ازدواج میکردم. تقریبا سه هفته ای از زندگیمون میگذشت تصمیم گرفتیم باهم بریم جنوب با مامان و باباش تقریبا همه مناطق رفته بودیم تو شلمچه کنار هم بودیم من نماز می خوندم بعد از نماز رفتم کنار رضا دیدم بیهوش دستاش سرد بود خیلی ترسیدم اصلا نمی دونم چه طوری رسوندیمش بیمارستان بردنش اورژانس و بعد از نیم ساعت دکتر گفت متاسفم دیر رسوندین سکته قلبی کرده قلبم وایستاد دیگه نمی دونم چی شد چه طوری مراسم گرفتن کی امد کی رفت از لجم تمام عکسامون پاک کردم هر چی ک بود از بین بردم داشتم دیوونه میشدم من عاشق رضا بودم فقط ارامبخش برام می زدن ک بخوابم بیدار نباشم وسایلم خورد کنم چهلم رضا ک شد مامان بابام امدن دیدنم می خواستن ببرنم خونشون اما من قبول نکردم می خواستم بمونم تهران دیگه بی خیال درسمم شده بودم. تصمیم گرفتم زندگیم از اول بسازم افتادم دنبال کار .وقتی خانواده رضا فهمیدن ناراحت شدن اما بهشون فهموندم که باید مستقل بشم و حقوق رضا رو هم برگردوندم ب خودشون گفتم برام خودش مهم بود ک نیست . کم کم اونجا دوست پیدا کردم و کار فرهنگی میکردم. ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان سوم ازدواج با رضا یه روز حاج اقا خبر داد می خوان برن دیدار جانبازان اسایشگاه منم رفتم
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو هم نوشته بودیم ..... نزدیک سالگرد ازدواجمون بود خانوادش اسمم نوشته بودن برای کربلا پام کردم تو یه کفش که من نمیرم اونا هم پاشون کردن تو یه کفش که باید بری فکر می کردم کربلا برام فضاش خیلی سنگینه. من امادگی این سفر نداشتم اصلا نمی خواستم برم خلاصه چند نفر واسطه شدن و راضیم کردن برم استادم بهم گفت تنها برو گوشی نبر نمازم نخون جایی هم نرو جز حرم فقط برو یه گوشه بشین و تو حال خودت باش و نگاه کن به زائرا و من همین کار کردم تنها رفتم تو نجف هیچ جا نرفتم همش تو هتل بودم تا این که شب اخر تصمیمم . گرفتم برم حرم زیارت با کلی سختی زیارتم کردم و برگشتم هتل تو کربلا اوضاع سختر شده بود دوروز تمام پام از اتاقم بیرون نذاشتم انگار با خودم و ارباب و خدا و همه لج کرده بودم اخرش کلی روی روان خودم کار کردم که برم حرم همش تو بین الحرمین می نشستم یه گوشه به اطرافم نگاه می کردم می دیدی چند ساعته فقط به یه نقطه خیره شدم و به خودم که میامدم صورتم خیس بود دیگه تقریبا بیشتر خادما و زائرا عادت کرده بودن ک من ببینن یه گوشه نشستم همش به خودم زندگیم خانوادم ایندم و راهی که انتخاب کرده بودم فکر می کردم و اخرشم به هیچی نمیرسیدم یه روز که تو حال خودم بود دیدم اذان ظهره و همه دارن میرن نماز تو جمعیت یکی دیدم مثل حاج همت رفتم دنبالش صداش کردم اما یه دفعه تو جمعیت گمش کردم 😭😭😭😭 حالم بدتر گرفته شد و نشستم یه گوشه حسابی گریه کردم مردم میرن کربلا خوشحالن دعا می کنن اما من رفته بودم انگار کسیم فوت کرده بود اصدا خوشحال نبود فقط میگفتم تمام بشه برگردم خونه دیگه روز اخر بود و قرار بود فرداش برگردیم با خودم خیلییییی کار کردم که برم حرم زیارت رفتم اما این که چه طوری باچه حالی زیارتم کردم بماند ... تا صبح تو حرم بودم خوشحال بودم که تمام شده ودارم برمی گردم شهرم برگشتم لحظه اخر به ارباب گفتم منو خودت اوردی من که نمی خواستم بیام فقط بهم جنوبم بده برگشتم تهران انگار نه انگار ک کربلا بودم هنوزم حالیم نشده بود که کجا رفتم... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان چهارم کربلا 💔 قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو
پلان پنجم ورشکستگی بابا😔❤️ زندگیم همیجوری داشت پیش می رفت یه روز داداشم زنگ زد گفت فقط بیا همدان ، فهمیدم پدرم ورشکست شده نمی دونستم الان باید ناراحت باشم خوشحال باشم چی کنم خیلی سخت بود پدر و مادرم واقعا حالشون خوب نبود و پدرم مجبور شده بود هر چی که داره بفروشه و بده به طلبکاراش حتی خونمون رو حالا یه هویی رسیده بودیم به خط فقر فقط چند میلون پول مانده بود که باهاش یه خونه اجاره کنیم مادرم سکته قلبی کرد پدرم هم سکته کرد مونده بودم این وسط چی کنم کسی نبود ک کمک کنه همه پاپس کشیده بودند. پدرم واقعا اوضاع جسمیش خراب بود و تازه فهمیدیم سرطان هم داره من یه عکس از حاج همت دارم که همیشه تو اتاقم و هرروز از خواب بیدار میشم اول اونو نگاه می کنم مامانم خواب دیده بود تو خواب یه اقایی بهش یه انگشتر داده و گفته بوده زندگیتون و خودتون درست کنید. مامانم بهم گفت اون اقایی که دیده همینی هست که عکسش تو اتاقت بازهم حاجی به دادمون رسیده بود پدرم خیلی وضعیتش بهتر شده بود اما سرطانش نه و هر چند وقت یه بار باید شیمی درمانی کنه تصمیم گرفتم منم برگردم همدان پیششون، دیگه هممون با وضعیت جدید کنار امده بودیم مامانم مثل مامانای دیگه خونه دار شده بود اشپزی می کرد و کمتر پدر و مادرم بهم گیر می دادن می دونستن که راه من درسته و باید این وسط خودشون تغییر بدن کم کم شروع کردن به نماز خوندن و رفتند کربلا خیلی خوشحال بودم که اونا هم دارن تغییر می کنند و اینا به برکت حضور حاجی تو زندگیمون بود. تا همین قدر تغییرم خوب بود... ... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان پنجم ورشکستگی بابا😔❤️ زندگیم همیجوری داشت پیش می رفت یه روز داداشم زنگ زد گفت فقط بیا همدان ،
😊💔 پلان ششم شفا داشتم برای خودم زندگیم می کردم و ورزشم می کردم. حالا دوستای زیادی داشتم سعی کردم برم کلاس روایتگری رفتم تهران و دورش گذراندم و چند بارهم با کاروان ها رفتم منطقه. تصمیم گرفتم چشمم لازک کنم، دکتر بهم استراحت مطلق داده بودو گفته بود ورزش نکنم تا چند وقت، تا این که یه روز مربیم زنگ زد و گفت بیا مسابقه گفتم نمی تونم دکتر ممنوع کرده اخرش وسوسه شدم و بخش مبارزه شرکت کردم. تمام حریفام شکست دادم اگه این یکی هم شکست می دادم نفر سوم میشدم دقیقه دوم بود که دختره نامردی نکرد و بامشت زد تو چشم چپم من دیگه چیزی متوجه نشدم به هوش که امدم بیمارستان بودم اما چشمم وحشت ناک درد داشت، دکترم خیلی دعوام کرد چشمم بدجوری اسیب دیده بود قرنیش پاره شده بود دکتر بهم گفت چشمت فعلا درمانی نداره اسمم نوشتند برای پیوند قرنیه دکتر گفته بود اینم فقط 30درصد احتمالش هست و ممکنه چشمم قبول نکنه و برای همیشه یه چشمم نابینا بمونه حالم بدجوررفته بود از خودم عصبی بودم به خاطر بی احتیاطیم کارم فقط شده بود گریه مجبور شده بودم چادر نپوشم و موهام کوتاه کنم تا سرم سنگین نباشه و به چشمم فشار نیاد حالا این وسط بماند که چه قدر بقیه بهم حرف مفت زدن سر چادر نپوشیدنم انگار خودشون معصوم بودند حال روحیم خیلی خراب بود فکراین که تا آخر عمرم نتونم ببینم دیوانم میکرد. عید دوباره راهی جنوب شدم . شب خواب دیدم حاج همت بهم گفت سه شنبه ساعت سه نیم سه راهی شهادت منتظرتم یادت نره خداییش فکر می کردم این دفعه واقعا توهم زدم کلا بی خیال خواب شده بودم اما فرداش دقیقا روز سه شنبه بود و ما ساعت 3:05 دقیقه طلائیه بودیم یه دفعه یاد خوابم افتادم اما بازهم گفتم توهم بوده تا این که گفتم برم سه راهی اونجا خلوت و کسی نیست مزاحمم بشه. نشسته بودم و داشتم همینجوری اشک می ریختم با حاجی حرف می زدم یه دفعه دیدم حاج همت روبه روم بهم گفت اینقدر ناراحت نباش چشمت خوب شده باورم نمیشد که اون روبه رومه اصلا نمی تونستم حرف بزنم فقط اشکام میامد😭 داشت میرفت به خودم اومدم التماسش کردم نره بازهم کنارم بمونه اما گفت کار دارم بایدبرم همینجوری داشتم صداش می کردم و گریه می کردم 😭😭😭😭 امااون رفت..... به خودم که امدم دیدم داخل بهداری طلائیم و سرم برام زدن بچه ها گفتن بی هوش تو سه راهی یکی از خادما دیده بودتم و اوردنم بهداری به دکتر اونجا خوابم و چشمم و حاج همت گفتم مثل بمب تو طلائیه ترکید که یه نفر شفا گرفته بردنم بیمارستان برای معاینه و پرونده پزشکیم برام فکس کردن بیمارستان تمام دکتر ها تایید کردند و گفتند هیچ مشکلی نداره. شب که برگشتیم خوابگاه بیشتر دوستام بهم بد بیراه گفتن گفتند دروغ گفتی می خواستی جلب توجه کنی زیاد برام مهم نبود حرفاشون هنوز خودمم توشوک بودم که حاجی دیدم بعداز برگشت مجبور شدم برم سپاه با پرونده پزشکیم و معاینات ادامه_دارد... کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
😊💔 پلان ششم شفا داشتم برای خودم زندگیم می کردم و ورزشم می کردم. حالا دوستای زیادی داشتم سعی کردم
پلان هفتم من سرطان دارم ❤️😊 زندگیم داشتم میکردم برای خودم تا پارسال که مامان رضا زنگ زد برم خونشون ، ازم خواستگاری کرد برای برادر اقا رضا قرار شد با محمد علی حرف بزنیم بهم گفت من قصد ازدواج ندارم و اگه بخوام هم ازدواج کنم با دست خورده کس دیگه ازدواج نمی کنم. الانم به خاطر اصرار مامان اینجام . خیلی بهم بر خورد حرفش. فهمیدم مامانش داره بهم ترحم میکنه که اره من جوونیم گذاشتم واسه پسرش الانم تنهام بهتره شوهر کنم. راه افتادم رفتم خونه عمم زنگ زدم به عمو مجید دوست بابا گفتم فقط بیا تهران امد و جریان بهش گفتم گفتم فقط یه خونه می خوام ک وسایلم ببرم . دوست نداشتم خونه ای که توش با آقا رضا کلی خاطره دارم ترک‌کنم اما نمیشد باید خونه تحویل میدادم عمو یه خونه خرید من تمام وسایلم بردم اونجا. اون خونه مهریم بود و به اسمم بود به بابای اقارضا گفتم فقط بیا خونه بزن به اسم خودت کن قبول نمیکرد همش معذرت می خواست اما وقتی قسمش دادم قبول کرد خونه رو هم برگردوندم فروردین امسال مامان اقا رضا فوت کرد پارسال اسفند بود که بادرد شدید شکم رفتم بیمارستان و گفتن کیستم خونریزی کرده و اپاندیسم ترکیده اورژانسی عمل کردن اپاندیسم دراوردن و یه تیکه از تخمدانم رو تخلیه کردن هنوز حالم جا نیامده بود دائم دکتر بود به خاطر درد هام و هر ماه چند روز بستری بودم کسی نمی فهمید مشکلم چیه تا این که یه دکتر خوب پیدا کردیم اول فرستاد سونو دارو داد اما بهتر نشدم فرستادم ازمایش رومای خونم بالا بود و این نشان می داد احتمالا سرطان تخمدان دارم فرستادم ام ار ای و فهمیدم سرطان تخمدان دارم و رکتوم و مثانه و رحمم و لگنم درگیر شده خیلی برام سخت بود پذیرشش اما چاره نداشتم تصمیم گرفتم قبل از عمل و شیمی درمانیم برم جنوب راستش فکر میکردم اگه بر م اونجا خوب میشم و دوباره شفا میگیرم اما دقیقا یه روز به حرکتم حالم ریخت بهم بستری شدم دکترم گفت باید برم برم شیمی درمانی چند تا عمل سنگین انجام دادم و شیمی درمانی ..... سختم بود اما توی همه لحظه ها احساس مب کردم حاج همت کنارم وقت هایی ک‌درد شدید داشتم صداش می زدم کنارم بود تنها چیزی که باعث شده بود این درد تحمل کنم و کم نیارم فقط حظور حاج همت بود و راهیان نوری که بعد از دوسال راهش باز شد یه پام جنوب بود یه پام بیمارستان انگار رفتنم به منطقه بهم انرژی میداد کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
ارسالی👇👇 🌸🌸راستش یه شب خواب دیدم به یه دشمنی مواجه شدم توهمین اغتشاشات داشت به سمت ما تیر پرتاب می کرد منم فقط دستم رو حالت تفنگ به دست گرفتم فقط میگفتم یا شهید ابراهیم همت تیربود که به سمتش پرتاب میشد فقط میگفتم یاشهید ابراهیم همت که پیروز شدم توخوابم هم به یه خانم گفتم صد صلوات به نیت شهید ابراهیم همت بفرست گروه ختم صلوات دارم هرروز به نام یک شهید ختم صلوات می‌گیریم اون روز به نام این شهید عزیز ودوست داشتنی ختم صلوات گرفتيم کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
پلان هفتم من سرطان دارم ❤️😊 زندگیم داشتم میکردم برای خودم تا پارسال که مامان رضا زنگ زد برم خونشون
ارسالی از خواهری که داستانش در کانالش گذاشته شد👇👇 من یه بار دیدم یه نفر بهم پیام داد سوفیا مامانش باباش یهودی بودن بعد این گفت ک همت کی هست ک تو به خاطرش از همه چی گذشتی!؟ ایدی تلگرامم دادم با شماره واتم باهم دوست شدیم بعد من از حاجی گفتم کم کم از حاجی گذشت .گفت اسلام چیه بحث رسید ب اسلام ببین خیلی سختم بود چون خودمم زیاد اطلاعات نداشتم با کمک حاج اقا عبدالله پور ک میگم راویمون بود من باهش صحبت کردم کتاب معرفی کردم شاید یه وقت ها مجبور میشدم برم خونه حاج اقا و با سوفیا صحبت کنم این وسط خیلی هم ب حاجی توسل کردم ک این ب خاطرتو ک بشناستت امده پیش من حالا رسیده ب دین اسلام من ضایع نشم خودت کمک کن بهم مجبور شدم که تو این چهار ماه اشنایی دوبار برم استانبول و هم دیگه ببینیم و برای سومین دیدار سوفیا خانم که امد تهران رفتیم یادمان حاج همت و مسلمان شد اسمشم شد فاطمه خانم یه مدت دیگه دیدم سوفیا گفت دوست صمیمیش کارن که لائیک بودن این دیگه واقعا سخت بود چون هیچی قبول نداست حتی خدا این بار بحث ها صحبت های ما شد ۶ ماه هر روز شاید ۶ ۷ ساعت صحبت کردن خیلی کارم سخت بود شبانه روز توسل داشتم ب حاج همت‌ چهاربار هم دیگه رو دیدیم تو استانبول ما یک شهید مدافع حرم داریم تو همدان اقا سید میلاد مصطفوی نزدیک شهادتش بود که کارن امد همدان رفتیم مزار اقا سید و ایشونم مسلمان شد هیچ وقت فکر نمی کردم که داستان زندگی من باعث مسلمان شدن دونفر بشه کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام صبحتون پراز نور الهی و بخیر . خواستم نحوه آشناییمو با شهید ابراهیم همت براتون اشتراک بزارم🥰 راستش از زمانی آشنایی من با این شهید بزرگوار کلش به یک ماه هم نرسیده... اول ماجرا این بود ک من توی ایتا مث روزای گذشته داشتم دنبال کانال شهیدان میگشتم اگه اشتباه نکرده باشم که با انتخاب این لینک و اون لینک یهو وارد این کانال آشنایی با شهید همت شدم... راستش من اون موقع زیاد توجه ایی نداشتم و بعد یه روز خارج شدم از کانالتون و این کار رو دوبار انجام دادم واقعا نمیدونم چرا.. گذشت و گذشت تا اینکه من با شهید عزیزی به اسم ابراهیم هادی یکم آشنا شدم و توجه ب شخصیتشون کردم ولی ن اونطور عمیق جست و جو کرده باشم تا اینکه دقیقا امروز ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ من ساعت ۶ صبح بیدار شدم با آلارم موبایلم وخب اولش نمیدونستم چیکار کنم و بلند شدم رفتم برنامه درسیمو چیدم برای امروز و بعد رفتم نمازمو تا قبل اینکه قضا شه فوری خوندم(اینم بگم ک من بین این روز ک برسه قبلش خیلی با خودم کلنجار میرفتم و از امام زمان میخواستم یه نشونی یه راهی یه علامتی از شهیدی ک رفیق و همراهم تو زندگی انتخاب کنم باشه...تا اینکه حتی آخرش یادمه به شهید ابراهیم هادی خواستم کمکم کنه نمیدونم چرا از شهیدبزرگوار شهید ابراهیم هادی خواستم بااینکه شناخت کاملی هم نداشتم ازشون فقط دوروز اسمشون تو ذهنم میچرخید با دیدن عکسشون و متن کوتاهی ک از بزرگیشون و معجزه خوندن اذانشون داشتم) از اصل مطلب دور نمونیم من بعد نماز تصمیم گرفتم یه استراحت کوتاهی داشته باشم و دوباره ساعت ۷ونیم پاشم ب درسام برسم (چون کنکوریم 😅☺)و خب وقتی خوابیدم یه خواب خیلی عجیب و طولانی ایی دیدم ک تا ۹ ونیم اگه اشتباه نکنم خواب موندم از روزم .و خب واقعا خواب آرامش بخشی بود من باورم نمیشد .(این خوابم خیلی طولانیه ولی همین قدر رو بگم من مادر شهید همت و خودشون رو و حتی قبرشون رو دیدم ...بماند حالا ماجرا ک چطور بود بخوام توضیح بدم خیلی طولانی میشه )الحمدالله خواب خیلی خوبی بود و من وقتی بیدار شدم زودی رفتم تو اینترنت سرچ کردم ک ابراهیم همت کیه؟آیا شهیدی ب این اسم هست؟(اصلا فراموش کرده بودم یه کانالی ازشون داشتم.و اینم بگم ک من بعد اون همه کلنجار و خارج شدن از کانال آخرش عضوشون تا ب امروز بودم قبل اینکه خوابو ببینم و از رمان هاشون استفاده می‌کردم و تا نصفه آخرین رمان زیباشون دارم استفاده میکنم)بعد رفتم سرچ کردم دیدم ... بعلهههه من خواب شهید ابراهیم رو دیدم 😭باورم نمیشد حتی چهره مادرشون هم زدم ک مطمئن شم خودشه دیدم مادرشون هم همونی بود ک تو خواب ازشون تصویری ک داشتم 😭 به معنی کامل میتونم بگم تا این لحظه همینطور داره نشونه هایی ازین بزرگوار برام فرستاده میشه فکرکنم امام زمان جوابموداده😅 و خب قبل این ها چن دیقه ایی میشه ک وارد ایتا شدم و خب خواستم یه سری بزنم ک یهو وقتی این کانالو دیدم ک داشتم از شهید همت واقعا شُکه شدم و نمیدونم قسمتم قراره کدوم شهیدی ک درنظر داشتم باشه 😭و خب از امروز تصمیم دارم خیلی بیشتر و عمیق تر با این شهید بزرگوار آشنا شم و اگه قبولم داشتن خادمیشونوکنم⚘🌹 التماس دعا .برای شادی روح این برادرعزیز داداش ابراهیم همتتون صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم . پیروز و پاینده باشید . کنیز بی بی زهرا .سه شنبه ۲۰'۱۰'۱۴۰۱ دی ماه یاعلی ✋ کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام و نور بنده مزاحم همیشگی شما هستم چند وقتی هست درگیر خیلی مشکلاتم ی خواب چند وقت پیش دیدم خواستم از طرف من بگذارید کانالتون 😭😭😭خواب دیدم رهبر عزیزم و حاج قاسم اوندن خونمون من فقط نگاهشون میکردم بعد به حاج قاسم سجده کردم و دستشون رو بوسیدم و بهشون گفتم حاجی پیش امام علی شفاعت منو بکنید ایشون لبخند زدن و گفتند حتما بعد رفتند انقدر حالم بعد خواب خوب بود نمیدونید چقدر چسبید ولی حاجی و رهبر عزیزم خیلی جوون بودند خیلی و خوش خنده قشنگ یادمه میخواستم دسشون رو ببوسم گفتند نه نه و من بوسیدم کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام وقت بخیر خواستم بگم من چایخونه حضرت رضا خدمت میکنم امشب رو نیت کردم هم خدمتم در چایخانه و هم زیارتم رو به نیابت از شهید همت انجام میدم ارسالی اعضا کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
ارسالی اعضا چهارشنبه۱۷ اسفند ۱۳۶۲ زمانی بود که من مشق الفبا میکردم در کلاس اول اما یکی در ضلع جنوبی جزیره مجنون به اربابش درس عاشقی پس داد و شهد شیرین شهادت نوشید . سالها گذشت و سلولهای قلبم به همون تکه از خاک طلائیه پیوند خورد . سی هشت سال گذشت و او که هر روز صدایش در گوشم شنیده میشه بر قلبم حکومت میکند . سالها گذشت و شناسنامه حیاتم نام فردی را در خورد جای داد به اسم حاج همت . سالها گذشت اما قلبم بعد از کربلا در طلاییه آرام میگیرد . سالها گذشت و مشق زندگی من از دفتر حاج همته. سالها گذشت و هر روز یقینم بیشتر میشود که او مرا میبیند . صدایم را می‌شنود. و در زمان مناسب دستم را میگیرد و بلندم میکند . سالها گذشت و من هر سال در این روز اشکم بی اختیار جاری و دلم غمگین . شاید روزی خدا این دل آشفته مرا نیز آرام کند و شفاعتش شامل حال من گردد.✨ 👈و البته باید بگم تو سند ازدواجم اسم حاج همت هست☺️ من گاهی حضورش را در زندگیم حس میکنم♥️ اونقدر کرامات ازش دیدم که اگه یکی پیشم بگه شهدا زنده نیستن می زنم تو‌ دهنشون❗️ کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
سفره عقدشون😍♥️
خادم امام حسینم سال اول بهمون گفتن شهیدی که با نیابتش خادمی میان بگید تا پیکسل درست کنیم منم طبق معمول عکس حاج همت جانمو دادم جالب اینکه بعد طراحی و درست کردن پیکسل اشتباها اسم زیر پیکسل نام منو با عید کلمه شهید نوشتن بجای شهید محمد ابراهیم همت کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
ان‌شاءالله به حق حضرت زهرا شفا بگیرند با دعای اقا امام زمان♥️
نحوه آشنایےو عنایات شهیدهمت
خواهش یک شهید از زائران کربلا شهید شرفخانلو می‌نویسد: چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این
ارسالی اعضا👇 این عکس و تو گروه شهید ابراهیم فرستادید من چاپش کردم زدم پشت کوله رفتم کربلا وقتی رسیدیم رفتیم بین الحرمین و از طرف حرم امام حسین خارج شدیم دنبال جا می‌گشتیم که بشینیم یکدفعه یه عراقی گفت این پولو بگیر و عکس و بده هرچی گفتیم پول نمیخواد گفت این یه دینار برکت داره این شد که عکس شهید شرف خانلو تو شهر کربلا برای همیشه موندگار شد😭😭😭 لطفا این داستان رو تو گروه بزارید و معجزه امام برای زائران خودش رو همه بدونن😔 کانال عنایات شهیدهمت👇 @enayate_shahidhemat
سلام یه عنایت از امام زمان و شهیدهمت از ماه صفر تا این ماه تمام بدنم قرمز میشد و خارش میکرد دونه دونه قرمز میزد ۳ بار رفتم دکتر و بیمارستان میگفتن کهیر زده و حساسیته امپول زدم بدتر شدم تا اومد تو سرم و صورتم و پیشونیم ورم کرد😔😭 گفتن بیا برو پیش دعا نویس رفتم ۳ بار گفتن این چشم هست دعا نویسه که از سادات بود گفت این کارا رو انجام بدی خوب میشی تا ده روز انجام دادم ۳ یا چهار روز بعد دوباره روز از نو روزی از نو😭 دوباره رفتم پیش دعا نویس دوباره گفت این کار ها رو انجام بده بار سومی هم رفتم گفتم تا کی بیام اینجا گفت همین بار اخره اومدم خونه شب اولی انجامش دادم دیگه انجام ندادم و شبش رفتم پیش یه دعا نویس دیگه رو دستم خوند گفت این میره که میره اومدم خونه دستم بدتر شد😭😭😭 دیگه نمیدونستم چکنم😭 یهو انگار کسی تو دلم گذاشت گفت مگه تو کسی رو نداری مگه بی کسی که این همه میری پیش دعا نویس و پیش دکتر تو خدارو داریا تو امام زمان رو داری😭 دیگه تصمیم گرفتم چله دعای فرج بگیرم امروز روز پنجم از چله دعای فرج هست روز دومی دستم خوب شد😍 همون شب که متوسل شدم عکس شهیدهمت تو اتاق چشمم بهش افتاد گفت داداش دستم رو خوب کن😔 الان الحمدالله دستم خوب شده واقعیتش همون اولم به امام زمان متوسل شده بودم ولی واقعیتش نبریده بودم باید درک کنی که تو این دنیا ما بی‌کس نیستیم ما همه جا میریم جز در خونه امام زمان امام زمانی که همه کاره عالمه😔 اللهم عجل الولیک الفرج به حق زینب کبری❤️ کانال نذورات مهــر مهدوی👇 @seshanbehmahdaviii