اِنقِطٰاعْ
منِ عزیزم سلام!
مدت هاست که میخواهم برایت بنویسم. برایت از گوشه به گوشهٔ این روزهایم بگویم و کمی دردودل کنم. حرفهای زیادی هستند که هنوز نگفتهام. آنقدر در کنجِ دلم نشستهاند که بعضیهایشان خاک گرفتهاند.
انتظار ، بیشترین چیزی است که این روزها با آن روبهرو میشوم. انتظارِ یافتنِ فرصتی برای حرفهای ناگفته ، انتظار برای شنیدن واگویههایی که هیچگاه گفته نخواهند شد ، به انتظار نشستن برای آسودگی که مدتهاست از آن بیخبرم ، انتظار کشیدن برای روزهای بهتر. انتظاری بیهوده !
این دوره از زندگی ، چیزی است میان کودکی و بزرگسالی. به هیچیک تعلق نداری ، اما به هر دو چنگ میزنی. کودکی هستی با مشکلات بزرگ. نمیدانی چگونه با آنها روبرو شوی. همه چیز برایت سختتر میشود. دل نازکتر میشوی. شیشهٔ ظریفِ دلت ترک برمیدارد ، میشکند و تو دوباره آن را بند میزنی. گاهی تکههای کوچک دلت را گم میکنی ؛ نگران نباش! جایشان تا همیشه خالی نمیماند.کسانی پیدا میشوند که در عوض تکههای گمشدهٔ دلت ، قسمتی از وجودشان را به تو هدیه کنند.
بگذار به تو بگویم که قلبت ، لحافی چهل تکه خواهد شد. لحافی که تکههایش یادآورِ نگرانیهایت خواهندبود. یادآورِ لبخندهایت ، رشد کردنهایت ، بزرگ شدنت! لحافی که تو را گرم خواهدکرد در شبهای سردِ دلتنگی و نامهربانی!
این روزها با آسمان رفیق شدهام. با ابرها صحبت میکنم ؛ آنها خوب به حرفهایم گوش میدهند. این را وقتی فهمیدم که دیدم پرستوها کوچ میکنند ، میروند تا حرفهایم را به گوشِ ابرهای دیگر هم برسانند. امیدوارم امانتدار خوبی برای رازهایم باشند.
همیشه عاشق درختان بودهام ؛ این روزها بیشتر. وقت زیادی را با آنها میگذرانم. میخواهم قد کشیدن را از آنها بیاموزم ؛ سبز بودن را ، سبز ماندن را...
برایم نامه بنویس ، از خودت بگو ! قول میدهم رسمِ رازداری را مانند ابرها به جا بیاورم. مگذار منتظرِ نامههای تو بودن هم به انتظارهای بیپایانِ این روزهایم اضافه شود.
تولدت مبارک منِ عزیزم:)
_با تاخیر ، کسی که تا همیشه دوستت خواهد داشت..
اونموقع که کتاب [ما تمامش میکنیم] رو میخوندم ، عاشق شخصیتهاش شده بودم ، عاشق فضای کتاب! وقتی شنیدم دارن فیلمش رو میسازن ، بی صبرانه منتظر بودم هرچه زودتر ببینمش.
انتخاب شخصیتهاش میتونست خیلی بهتر باشه. خیلی قسمتها رو هم حذف کرده بودن ، روند داستان عوض شده بود.
همون بلایی که سر داستان هری پاتر آورده بودن.