من نباید تو این هوا زیست بخونم![ وی اشکهایش را پاک کرده و صفحه بعد را باز میکند]
آدمیزاد ـــ این حجم غمناک ـــ
روی پاشویهٔ وقت
روز سرشاری حوض را خواب میبیند.
[ سهراب سپهری]
دیروز حالِ دلم خوب نبود. دلم میخواست غمگین باشم. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. پلک هایم داغ میشد از اشک و نمیتوانستم گریه کنم.احساس میکردم چیزی روی طاقچهٔ دلم سرِ جایش نیست! به خدا گفتم دستم را بگیرد ، گفتم حواسش به من باشد.
امروز به مراسم شهدای گمنام دعوت شدم. قشنگترین مراسمی بود که در این چند وقت در آن حضور داشتم. شهدا میزبانم بودند. خدا صدایم را شنیده بود ، دستم را گرفته بود. گاهی نیاز داریم به تلنگرهایی که حواسمان جمع شود. خدا خوب میداند کِی ما را به خودمان بیاورد.
میخواهم که در آغوش خدا بمانم ، میخواهم دستهایش را محکم بگیرم و رها نکنم.
ــــ به وقتِ هفتم آذرماهِ سال سه
اِنقِطٰاعْ
وقتی هوشنگ ابتهاج خونهاش رو میخریده ، توی حیاطِ اون خونه یه درخت بوده که نسبتا خشکیده بوده و همه پیشنهاد میکنن که قطعش کنه. در عوض سایه از اون درخت مراقبت میکنه. درخت دوباره سبز میشه و رشتهٔ محبتِ بین سایه و درختش ـــ که بعد ها اسم اون رو ارغوان میزاره ـــ روزبهروز محکمتر میشه ؛ اونقدر که هوشنگ ابتهاج اون رو یکی از اعضای خانوادهاش میدونه و راجع بهش میگه:( این درخت ارغوان با بچههای من قد کشید و بزرگ شد. من بهخود درخت واقعا دلبستگی پیدا کردم و در آن سالی که از خانه و زندگی جدا و دور بودم، یاد این درخت همیشه با من بود. )
روزهای سال ۶۰ که ابتهاج توی زندان بوده ، از شدت دلتنگیاش برای خانواده و البته درختش ـــ شعر معروف و ماندگار ارغوان رو مینویسه.
بعدها که سایه از ایران مهاجرت میکنه و به آلمان میره ، وصیت میکنه وقتی از دنیا رفت ، زیر ارغوانش به خاک سپرده بشه. هرچند به وصیتش عمل نشد و سایه و ارغوان هیچوقت باهم خداحافظی نکردن:)