داشتم تو گوشیم دنبال چیزی میگشتم و چندتا ویس از خودم پیدا کردم. ویسایی که برای خودم گرفته بودم و یادم نبود! حالِ خوبی داشت. چیزایی که فراموش کردهبودم رو یادم آورد ، دغدغههام رو ، مشکلاتی که اون زمان فکر میکردم خیلی بزرگه و الان اثری ازش نمونده. اینکه کسی راجعبه دغدغههایی که فقط تو داشتی باهات صحبت کنه ، حالِ خوبیه. حتی اگه اون آدم خودت باشی.
دوست دارم این کارو بازم تکرار کنم ؛ شاید هرروز.
مستی سلامت میکند ، پنهان پیامت میکند
آنکو دلش را بردهای جان هم غلامت میکند
ـــ مولانای جان
امروز روزِ عجیبی بود. پر از حسهای ضد و نقیض. باید ذهنِ خستهام را خالی میکردم از این حجمِ تمامنشدنیِ افکار. پس نوشتم. تمام حسهایم را ، افکارم را ـــ ویرانههایی که شاید هیچگاه دوباره ساخته نمیشدند ــ اعتمادم را. کلمه پشت کلمه آمد و خط پشت خط. آنقدر نوشتم که خودکار جا زد. دیگر ننوشت. جوهرش تمام شد ــ مانند امیدِ نوپای وجودم.
خودکار را عوض کردم و باز هم نوشتم. باید امروز را ثبت میکردم. امروز روزِ مهمی برایم بود. برای اینکه در نهایت بپذیرم دنیای آرمانیِ ذهنم فقط همانجاست. درون ذهنم!
[ ۱۷ بهمن ماه ـــ روزی که نمیدانم اسمش را چه باید گذاشت.]