eitaa logo
اِنقِطٰاعْ
14 دنبال‌کننده
201 عکس
17 ویدیو
3 فایل
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس دستباف عنکبوتان است پود و تار من اینجا حرفات رو میشنوم:) https://daigo.ir/secret/8810090500
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه نمیکشم جدا. تعطیلی بسه!
If you know, you know. If you don't, you should!
دیل گفت:فکر می‌کنم وقتی بزرگ شدم دلقک بشم. من و جم در مسیرمان ناگهان توقف کردیم. گفت: بله جناب ، یک دلقک. هیچ‌کاری تو این دنیا نمی‌تونم برای مردم انجام بدم جز خندوندن ، پس من به سیرک ملحق میشم و تا حد مرگ میخندم. جم گفت: تو برعکس برداشت کردی ، دیل. دلقک‌ها غمگینن ، این مردم هستن که به اونا می‌خندن. او اشاره کرد: خب ، من یک نوع دلقک جدید میشم. وسط رینگ می‌ایستم و به مردم می‌خندم. [ کشتن مرغ مینا]
گلِ جدیدم!
اِنقِطٰاعْ
گلِ جدیدم!
اسم مهمونِ جدید اتاقم آتیکوسه! اسم شخصیت محبوبم از کتاب [کشتن مرغ مینا]. شخصیت آتیکوس عمیقا مورد علاقم بود. دقیقا همون احترامی که همیشه تو ذهنم در نظر دارم ــ و حتی تو آدما دنبالش میگردم ــ رو در برابر بچه‌هاش به‌کار میبرد. شیوهٔ تربیت بچه‌هاش ــ جِم و اسکات ــ شدیدا مورد علاقمه. اسمِ گلِ جدیدم رو آتیکوس انتخاب کردم تا هروقت می‌بینمش یادم بیاد که رفتارِ درست از نظرم چیه.
و از اونجایی که به تازگی سریال آنه شرلی رو دیدم ــ که شدیدا پیشنهاد میکنم ــ اشتیاق صحبت کردن با گل‌ها و گیاهان ، به سبک آنه ، در وجودم خیلی خودنمایی می‌کنه. پس تمامِ مدت باهاش صحبت میکنم و این روزا تنها کسی که از احساساتم خبردار میشه ــ غیر از خودم ــ ، آتیکوسه.
او را دوست داشتم. تک‌تک حرکاتش را هم. حرف‌هایش را هم. فکر میکنم از یک جایی به بعد دیگر دست من نبود. همین که می‌دانستم او این حرف را گفته ، کافی بود تا آن را در صندوقچهٔ گوشهٔ قلبم بگذارم. چشم‌هایم دیگر عادت کرده‌بودند ریز به ریزِ حرکاتش را دنبال کنند. شاید اینطور نبود ـــ اما مغز و قلبِ من پذیرفته بودند که همهٔ کارهای او سنجیده است. حتی کوچک‌ترین عملش ، محوترین لبخندش ، بی‌صدا‌ترین زمزمه‌هایش! [ او مرا بلد است] این را همان روز اول که دیدمش فهمیدم. انگار که روی پیشانی‌اش نوشته شده‌بود. همان روز که پلیور قرمز‌رنگی به تن داشت. همیشه قرمز می‌پوشید. کمدش را که باز می‌کردی ، رنگِ قرمز چشمت را می‌زد. انگار که از روزِ اولِ تولدش ، اناری را برای او سر بریده بودند و خونِ سرخ ِ انار روی همهٔ زندگی‌اش پاشیده‌بود.زیر آستین های همیشه قرمزش ، ساعتی بود با صفحهٔ کوچک و بندِ چرم قهوه‌ای. همیشه همراهش بود. هیچوقت نفهمیدم چرا ساعتش قرمز نیست. هیچوقت هم نپرسیدم. به او می‌آمد. اما اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، این‌ها نبودند. نگاهش بود. شاید هم کمی لبخندش. چشم‌هایش صاف بودند. نمی‌دانم چه صفتی باید برای او و چشم‌هایش به کار برد. اما بار اولی که نگاهش کردم ، او را ندیدم. خودم را دیدم ؛ خودِ واقعی‌ام را. و بعد قلبش را دیدم. قلبش هم سرخ بود.همانقدر زنده! او به همه‌چیز با قلبش نگاه می‌کرد. فکر میکنم قلبش باید بزرگتر از همهٔ اعضای دیگرش باشد ، او بیشتر از همه‌چیز ، از قلبش استفاده می‌کرد‌. همان‌موقع با او دوست شدم. کسی را می‌خواستم که خودِ مرا ببیند.قلبم را. با قلبش.نه باچشم‌هایش. فکر میکنم او بهترین چیزی‌است که تا به حال داشته‌ام. او آینهٔ من است. آیینهٔ تمام‌نمای من. پ.ن:انشای ترم اول سال یازدهم [زمستانِ سالِ سه]
ــ