eitaa logo
اِنقِطٰاعْ
14 دنبال‌کننده
201 عکس
17 ویدیو
3 فایل
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس دستباف عنکبوتان است پود و تار من اینجا حرفات رو میشنوم:) https://daigo.ir/secret/8810090500
مشاهده در ایتا
دانلود
او را دوست داشتم. تک‌تک حرکاتش را هم. حرف‌هایش را هم. فکر میکنم از یک جایی به بعد دیگر دست من نبود. همین که می‌دانستم او این حرف را گفته ، کافی بود تا آن را در صندوقچهٔ گوشهٔ قلبم بگذارم. چشم‌هایم دیگر عادت کرده‌بودند ریز به ریزِ حرکاتش را دنبال کنند. شاید اینطور نبود ـــ اما مغز و قلبِ من پذیرفته بودند که همهٔ کارهای او سنجیده است. حتی کوچک‌ترین عملش ، محوترین لبخندش ، بی‌صدا‌ترین زمزمه‌هایش! [ او مرا بلد است] این را همان روز اول که دیدمش فهمیدم. انگار که روی پیشانی‌اش نوشته شده‌بود. همان روز که پلیور قرمز‌رنگی به تن داشت. همیشه قرمز می‌پوشید. کمدش را که باز می‌کردی ، رنگِ قرمز چشمت را می‌زد. انگار که از روزِ اولِ تولدش ، اناری را برای او سر بریده بودند و خونِ سرخ ِ انار روی همهٔ زندگی‌اش پاشیده‌بود.زیر آستین های همیشه قرمزش ، ساعتی بود با صفحهٔ کوچک و بندِ چرم قهوه‌ای. همیشه همراهش بود. هیچوقت نفهمیدم چرا ساعتش قرمز نیست. هیچوقت هم نپرسیدم. به او می‌آمد. اما اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، این‌ها نبودند. نگاهش بود. شاید هم کمی لبخندش. چشم‌هایش صاف بودند. نمی‌دانم چه صفتی باید برای او و چشم‌هایش به کار برد. اما بار اولی که نگاهش کردم ، او را ندیدم. خودم را دیدم ؛ خودِ واقعی‌ام را. و بعد قلبش را دیدم. قلبش هم سرخ بود.همانقدر زنده! او به همه‌چیز با قلبش نگاه می‌کرد. فکر میکنم قلبش باید بزرگتر از همهٔ اعضای دیگرش باشد ، او بیشتر از همه‌چیز ، از قلبش استفاده می‌کرد‌. همان‌موقع با او دوست شدم. کسی را می‌خواستم که خودِ مرا ببیند.قلبم را. با قلبش.نه باچشم‌هایش. فکر میکنم او بهترین چیزی‌است که تا به حال داشته‌ام. او آینهٔ من است. آیینهٔ تمام‌نمای من. پ.ن:انشای ترم اول سال یازدهم [زمستانِ سالِ سه]
ــ
عاشق دیدن درختای کاج زیر برف‌ام! انگار تو قصه‌هایی.🌲
بافتی که بابام برام خریده ، خیلی جالب‌انگیزناکه!
خیلی احساس زیبایی میکنم.
اِنقِطٰاعْ
این آهنگ خیلی حالِ جالبی داره. حسِ یه سفر جاده‌ای رو میده. حسِ رهایی و بی تعلقی.
ابرهایی که در اندیشه ی دریا هستند بغض دارند ولی توی گلو می ریزند کوه من گریه نمی کرد و نمی دانستم کوهها اشک ندارند فرو می ریزند
کت و شلوار خریدم ، بابام گفت بپوش ببینم. وقتی از درِ اتاق اومدم بیرون گفت: به‌به آقا داماد!🌚
پایانِ هر خوابی که می‌بینیم ، بیداری‌‌ست!
اِنقِطٰاعْ
گوشه‌به‌گوشهٔ خانه را نگاه میکنم و می‌فهمم تمامِ اینجا را دوست دارم. همه‌چیزش را. چند روز پیش ویدئویی میدیدم با عنوان [ پناهگاه ِ من] ؛ به این فکر کردم که این خانه هم پناهِ من است. پناهِ‌ گاه‌های بی‌قراریِ من ! بخاریِ کنجِ خانه را دوست دارم ، اینکه همیشه رویش پر از قابلمه‌های کوچک و بزرگ است ؛ حتی ظرفِ پر از رشته‌‌ای که آنجا گذاشته شده تا خشک شود و گاهی یواشکی به آن‌ها دست‌برد می‌زنیم را هم دوست دارم. پشتی‌های خانه را که روی آنها منچ و مار‌پله بازی می‌کنیم. گلدان‌هایی که بی‌هیچ نظم‌ خاصی همه‌جا آنها را می‌بینی. پنجره‌های دلبازی که نرده‌های آبی‌رنگش آسمان را در دلِ خود جای می‌دهند. همه ، از دوست‌داشتنی‌هایِ من هستند. اینکه در زمستان ، حیاطِ این خانه بیشتر از همه‌جا برف دارد و میتوانیم به رسمِ کودکی‌ها ، غاری برای خود بسازیم. به‌یادِ همان وقت‌هایی که آنقدر کوچک بودیم که می‌توانستیم بخزیم درون غارهایمان و هیچ هیولایی دستش به ما نرسد. تابستان‌هایی که تمام پنجره‌ها باز است و صدای قطع‌نشدنی موتور‌ها دادِ بزرگتر‌ها را در‌می‌آورد. زمان‌هایی که روی بالکنِ بزرگِ نه‌چندان روشن شام میخوریم و انتظار مهمان‌هایی که شاید بیایند را می‌کشیم. اما از همه بیشتر ، حال‌ و هوای اینجاست که ــ به قول روباهِ شازده‌کوچولو ــ اهلی‌ام میکند. همهٔ‌ اینجا تکرارنشدنی است. اینجا میتوانی بی‌وقفه کتاب بخوانی و کسی کاری به کارت نداشته باشد. اینجا اگر غذا را دوست نداشته باشی ، همیشه از شامِ دیشب کمی هست تا سیرت کند. اینجا تا نیمه‌های شب همه بیدار می‌مانند ، تخمه می‌شکنند و از عالم و آدم حرف می‌زنند. میتوانم ساعت‌ها از این خانه بنویسم. قبلا هم گفته‌ام ، اما باز میگویم:[ خانهٔ مادربزرگ‌ها ، تکه‌ای از بهشت است.]