مدتها بود بیوقفه کتاب نخوانده بودم. در کتاب غرق نشده بودم. احساسات شخصیت ها درگیرم نکردهبود. مدتها میگذشت از آخرین باری که شخصیت کتاب ، دلش را با نخی به دلم گره میزد و با خود میکشاند هرجا که میخواست.
چقدر دلم تنگ شده بود برای کتاب خواندن! برای زندگی کردن میان صفحات کتاب.
حالا چند روزی میشود که با کلاریس ، روزهای گرمِ آبادان را زندگی میکنم ، خاکِ گل نخودیهایش را عوض میکنم. به غرغرهای آلیس گوش میکنم و بیخیالیهای آرتوش گاهی حوصلهام را سر میبرد.
ــ واگویههایی از کتاب [ چراغها را من خاموش میکنم ــ زویا پیرزاد]
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخِ یارِ من مقابله بود
ــ جناب حافظ
احساسات کنترل نشدنیاند. حداقل احساساتِ الانِ من اینگونهاند. عشق میورزم و بعد فکر میکنم کار درستی بود؟ وقت میگذارم و بعد میپرسم ارزشش را داشت؟ نمیدانم مشکل از من است ، از این دورهٔ بخصوص است یا از آدمهایی که احساساتم را خرجشان میکنم؟
سردرگمم. گاهی فکر میکنم دارم احساساتم را حرام میکنم. فکر میکنم آدم درستی را انتخاب نکردهام. نمیدانم ، شاید هم این خاصیت شب است که وادارت میکند فکر کنی. آنقدر فکر کنی که همهچیز در هم بپیچد. نخِ نامرئیِ بدبینی دورِ منطقت میپیچد و به دامت میاندازد.
شاید نباید فکر کنم. شاید شبها نباید فکر کنم.
روز آخر امسال به فوتبال بازی کردن گذشت ! خیلیی زیاد خوش گذشت و نفسگیر بود. به قول فاطمه [ مثل اینکه فوتبالیستها پول مفت نمیگیرن].