احساسات کنترل نشدنیاند. حداقل احساساتِ الانِ من اینگونهاند. عشق میورزم و بعد فکر میکنم کار درستی بود؟ وقت میگذارم و بعد میپرسم ارزشش را داشت؟ نمیدانم مشکل از من است ، از این دورهٔ بخصوص است یا از آدمهایی که احساساتم را خرجشان میکنم؟
سردرگمم. گاهی فکر میکنم دارم احساساتم را حرام میکنم. فکر میکنم آدم درستی را انتخاب نکردهام. نمیدانم ، شاید هم این خاصیت شب است که وادارت میکند فکر کنی. آنقدر فکر کنی که همهچیز در هم بپیچد. نخِ نامرئیِ بدبینی دورِ منطقت میپیچد و به دامت میاندازد.
شاید نباید فکر کنم. شاید شبها نباید فکر کنم.
روز آخر امسال به فوتبال بازی کردن گذشت ! خیلیی زیاد خوش گذشت و نفسگیر بود. به قول فاطمه [ مثل اینکه فوتبالیستها پول مفت نمیگیرن].
اِنقِطٰاعْ
هربار عکسهای سفرِ امسال را نگاه میکنم ، دلتنگ میشوم. بعضی خاطرات انگار واقعی نیستند. انگار از دنیایی دیگر آمدهاند ؛ همانقدر خاص و تکرار نشدنی. تصور میکنی در کتابی جادویی قدم برمیداری نه روی زمین. امیدوارم سالِ جدید هم پر باشد از این دست خاطرات!
پ.ن: این عکسهایم را خیلی دوست دارم. شما هم دوستشان داشته باشید.