ندارم آرزویی جز مقام عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبی که بیرون میشود جاه است
ــ عیدتون مبارک!🌸
با شایلیِ عزیزم تلفنی صحبت کردم. در راه فرودگاه بود. در یک ماهِ گذشته ، از همان روزی که خبرِ رفتنش را داد ، احساساتِ خالص و تکرارنشدنیای که در طولِ این دوستیِ بینهایت دلنشین ، ذره ذره شکل گرفته بودند ، ناگهان طغیان کرد ؛ مانندِ اشکهای محکومِ معصومی که پشت پلکهایت جمع شدهاند ، دیدگانت را تار کردهاند ، زور میزنی جلویشان را بگیری اما با اولین پلک زدن ، افسار گسیخته از قفسِ چشمانت بیرون میزنند. یا مثل خندهای که سرِ جدیترین کلاس در گلویت مانده و تو خطر توبیخ شدن را به جان میخری و میخندی.
روزِ اول همه گریه کردیم. آن روز همهچیز برایم متفاوت بود. انگار همهچیز داشت با من خداحافظی میکرد. دو روزِ بعدش حالِ خوشی نداشتم. مادر آنشب دمِ گوشم گفت:[ باید یاد بگیری دل بکنی.]
هفتههای بعدش بهتر گذشت. دیگر همه پذیرفته بودیم که باید خداحافظی کنیم و تصمیم گرفته بودیم تا میتوانیم خاطره بسازیم.
دیشب شایلی موقع خداحافظی گفت [ میبینمت!] و انگار که صدایش از گوشم گذشت و به قلبم رسید. دانهای شد و لابهلای خاکِ تازه شدهٔ احساساتم پنهان شد. و من لبخند زدم و حس کردم دانه جوانه زد. امید بود شاید. امیدِ در آغوش گرفتن ِ دوبارهٔ دوستی قدیمی.
ــ ۰۴/۱/۴