واژهها در ذهنم آرام و قرار ندارند. هر عکسی که میگیرم ، کلمات پشت سرهم ردیف میشوند و داستانی رقم میزنند. هیچوقت اینقدر بیقرارِ نوشتن نبودهام. اگر ننویسم چه ؟ اگر واژهها مرا برای همیشه تنها بگذارند چه؟ کجا را دنبالشان بگردم؟
دلم میخواهد به اندازهٔ تمام عکسهای بیداستان ــ همانهایی که هنوز کسی نمیشناسدشان ــ وقت داشتم تا بنویسم. آنوقت شاید آرام میگرفتم.
اِنقِطٰاعْ
این آهنگیه که علیرضا قربانی برای سالگرد فوتِ همسرش خونده! جدای از متن و آهنگِ قشنگش ، عاشق اسمش شدم:
[ یازده ماه و بیستونه روز و چندهزار ساعت]
شیمی آلی رو که میخوندیم ، سر مبحثِ تجزیهٔ استرها ، دبیرمون گفت استرها از نقطه ضعفاشون تجزیه میشن.( از همونجایی که اسید و الکل پیوند دادن و استر رو بوجود آوردن!) همون موقع به این فکر کردم که چقدر این موقعیت شبیه به زندگی واقعیِ ماست و این جمله رو نوشتم:[ نقاطِ ضعف ما ، همان نقاطِ اتصال ما هستند. همان نقاطی که ما را پیوند میدهند به دوستداشتنیهایمان!]
اِنقِطٰاعْ
شیمی آلی رو که میخوندیم ، سر مبحثِ تجزیهٔ استرها ، دبیرمون گفت استرها از نقطه ضعفاشون تجزیه میشن.(
سر کلاس خوندمش و دبیرمون گفت:[ خانوادهات چقدر با آگاهی اسمت رو انتخاب کردن ، شهرزاد خیلی بهت میاد.]
هنوزم به احساسِ اون لحظهام فکر میکنم ، انگار قلبم جای خون ، عسل پمپاژ میکنه.