7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انصاف نباشد که منِ خستهٔ رنجور
پروانهٔ او باشم و او شمعِ جماعت:)
اِنقِطٰاعْ
انصاف نباشد که منِ خستهٔ رنجور پروانهٔ او باشم و او شمعِ جماعت:)
نیمساعت فیلم گرفتم تا اینو درست کنم ، با کلی ذوق اومدم غروب رو ببینم فهمیدم گوشیم اذان داده فیلم قطع شده![🌚]
۱ــ قرار بود ساعت ۷:۳۰ سوالات را پخش کنند ؛ عقربهها یک ربع مانده به هشت را نشان میداد و ما هنوز در کلاس بودیم. یکی از ته کلاس موبایلش را بیرون آورد و بلند گفت:( بچهها سوالا لو رفته.) شنیده بودم که خیلی اوقات قبل از شروع آزمون سوالات به دست بچهها میرسد اما اینکه خودم هم یکی از آن افراد باشم تجربهٔ متفاوتی بود. سوالات را تندتند حل کردیم. سر جلسه که نشستیم و برگهها که پخش شد ، کنترل لبخندهایمان دست خودمان نبود. از گوشهٔ چشم یکدیگر را نگاه میکردیم و پوزخندی بازیگوش کنجِ لبهایمان میشکفت.آخرین تستِ سالِ یازدهم ، متفاوت بود.
۲ــ اضطراب در تمامِ اندامهایم میچرخید و مطمئن میشد جایی را از قلم نینداخته باشد. دلزده از انتظارِ بیاندازه پابهپا شدم و نگاهی به برگهٔ در دستم و بعد به صورتِ پریا انداختم. میخواستیم در موردِ سالِ بعدمان ــ آخرین سالی که دانشآموز بودیم ــ صحبت کنیم. چیزی ، صدایی شاید ، در سکوتِ سالن از میان متروکههای ذهنم بلند میشد و مرا از این بارِ سنگین میترساند. مسئولیت همیشه ترسناک است ؛ ترسناک و امیدبخش.
لبخندِ ریزِ هنگام خروج از اتاقی که سردرش زده بود[ اتاقِ مدیریت] ، ارزشِ استرسهای قبلش را داشت.صحبت درمورد [آخرینبارها] خوب پیش رفتهبود.
۳) زیاد به زنگ نمانده بود ، هرچه توانستیم عکس گرفتیم؛ از درختِ باابهتِ پشت مدرسه و ابرها ، تا کفشهایمان و انواع و اقسامِ ژستها. بهرسمِ هرساله ــ رسمی که از سالِ نهم پایبندش هستیم ــ فیلمی گرفتیم و فریادِ خداحافظیامان را ثبت کردیم.
فرار از مدرسه همیشه یکی از فانتزیهایم بوده ، بارها خودم را در موقعیتهای گوناگون تصور کردهام که بالاخره فرار کردهام. آن روز ، یکی از اهدافِ چندسالهام تیک خورد. از مدرسه فرار کردیم. هیجان داشت ، خیلی زیاد.
به قولِ هستی ، بالاخره من هم خاطرهٔ فرار از مدرسه دارم تا تعریف کنم.
ــ ۱۷ اردیبهشتماهِ سالِ چهار