eitaa logo
اِنقِطٰاعْ
14 دنبال‌کننده
201 عکس
17 ویدیو
3 فایل
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس دستباف عنکبوتان است پود و تار من اینجا حرفات رو میشنوم:) https://daigo.ir/secret/8810090500
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ــ قرار بود ساعت ۷:۳۰ سوالات را پخش کنند ؛ عقربه‌ها یک ربع مانده به هشت را نشان می‌داد و ما هنوز در کلاس بودیم. یکی از ته کلاس موبایلش را بیرون آورد و بلند گفت:( بچه‌ها سوالا لو رفته.) شنیده بودم که خیلی اوقات قبل از شروع آزمون سوالات به دست بچه‌ها می‌رسد اما اینکه خودم هم یکی از آن افراد باشم تجربهٔ متفاوتی بود. سوالات را تند‌تند حل کردیم. سر جلسه که نشستیم و برگه‌ها که پخش شد ، کنترل لبخند‌هایمان دست خودمان نبود. از گوشهٔ چشم یکدیگر را نگاه می‌کردیم و پوزخندی بازیگوش کنجِ لب‌هایمان می‌شکفت.آخرین تستِ سالِ یازدهم ، متفاوت بود. ۲ــ اضطراب در تمامِ اندام‌هایم می‌چرخید و مطمئن می‌شد جایی را از قلم نینداخته باشد. دلزده از انتظارِ بی‌اندازه پا‌به‌پا شدم و نگاهی به برگهٔ در دستم و بعد به صورتِ پریا انداختم. می‌خواستیم در موردِ سالِ بعدمان ــ آخرین سالی که دانش‌آموز بودیم ــ صحبت کنیم. چیزی ، صدایی شاید ، در سکوتِ سالن از میان متروکه‌های ذهنم بلند میشد و مرا از این بارِ سنگین می‌ترساند. مسئولیت همیشه ترسناک است ؛ ترسناک و امیدبخش. لبخندِ ریزِ هنگام خروج از اتاقی که سر‌درش زده بود[ اتاقِ مدیریت] ، ارزشِ استرس‌های قبلش را داشت.صحبت درمورد [آخرین‌بار‌ها] خوب پیش رفته‌بود. ۳) زیاد به زنگ نمانده بود ، هرچه توانستیم عکس گرفتیم؛ از درختِ با‌ابهتِ پشت مدرسه و ابرها ، تا کفش‌هایمان و انواع و اقسامِ ژست‌ها. به‌رسمِ هرساله ــ رسمی که از سالِ نهم پایبندش هستیم ــ فیلمی گرفتیم و فریادِ خداحافظی‌امان را ثبت کردیم. فرار از مدرسه همیشه یکی از فانتزی‌هایم بوده ، بارها خودم را در موقعیت‌های گوناگون تصور کرده‌ام که بالاخره فرار کرده‌ام. آن روز ، یکی از اهدافِ چند‌ساله‌ام تیک خورد. از مدرسه فرار کردیم. هیجان داشت ، خیلی زیاد. به قولِ هستی ، بالاخره من هم خاطرهٔ فرار از مدرسه دارم تا تعریف کنم. ــ ۱۷ اردیبهشت‌ماهِ سالِ چهار
[ روایت دست‌ها🌝]
امروز رفته‌بودم کتاب‌خونه ، مثلا می‌خواستم درس بخونم ولی جدی تمرکز کردن خیلی سخت بود. فکر کن دورت پر از کتاب رمان و شعر و شاهکارای ادبیات باشه بعد تو باید ساختار دستگاه عصبی رو بخونی!
وسط درس خوندن هی بلند میشدم بین قفسه‌ها می‌چرخیدم. بعد انگار دلم می‌خواست تقویم رو بگیرم دستم ، خودمو ببرم بعد امتحانا ، یا کلا بعد کنکور ؛ بعد کلی کتاب بچینم دورم ، همه‌ رو بخونم.
یه کتابی که چند وقت تو فکرش بودم رو هم دیدم ، کتابِ [بر جاده‌های آبیِ سرخ] از نادر ابراهیمی. درمورد یه قهرمان ملی ــ محلی به اسم میر مَهنا [ مَهناوْ] نوشته شده. قول میدم بخونمش. قولِ قول.
اِنقِطٰاعْ
اینو دیشب با گوشی مامانم گرفتم. دیگه غصه نمیخورم چرا ماه تو عکسا قشنگ نیست.🌚
باورم نمیشه دارم عشق ابدی می‌بینم.😔