namaaz31.mp3
4.76M
#نماز_سکوی_پرتاب 31
✍ قبر ما چیزی نیست جز همین نفس ما!
وقتی نماز میخونی
آیا احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟
پس
قبر تو رو هم روشن میکنه!
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_2⃣1⃣ چند رو
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_3⃣1⃣
ــ مى خواستم مطلبى را به تو بگويم.
ــ من آماده شنيدن آن هستم.
ــ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟
ــ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن.
ــ من به يك نفر علاقه پيدا كرده ام.
ــ مبارك است! پس سرانجام تصميم گرفتى ازدواج كنى.
خديجه لبخندى مى زند. هاله خيلى خوشحال مى شود و مى پرسد:
ــ خوب بگو بدانم كدام مرد توانست دل تو را بربايد؟ تو به كدام خواستگارانت علاقه پيدا كرده اى؟ نكند شاه يمن را انتخاب كردى؟
ــ نه، من به كسى علاقه پيدا كرده ام كه تا به حال به خواستگارى من نيامده است!
ــ مى دانى كه ما خانواده نجيبى هستيم و هرگز اين رسم ها را نداشتيم!
خديجه سرش را پايين مى اندازد و سكوت مى كند. او نمى داند به خواهر چه جوابى بدهد. چاره اى نيست بايد واقعيّت را بگويد پس چنين مى گويد:
ــ خواهرم! آن روز عيد را به خاطر دارى كه مسافرى از شام به شهر ما آمده بود.
ــ همان مسافر كه براى ديدن زادگاه آخرين پيامبر به مكّه آمده بود؟
ــ آرى.
ــ هرگز يادم نمى رود كه او چقدر مشتاق ديدن آخرين پيامبر بود.
ــ خواهر! من فهميده ام كه آن پيامبر موعود كيست؟
ــ راست مى گويى! پس چرا به من خبر ندادى؟ پيامبر موعود كيست؟
ــ محمّد.
ــ تو از كجا اين را فهميدى؟
ــ اين مطلب را مَيسِره به من گفت. وقتى آنها به شام رفتند، يكى از علماى يهود، محمّد را مى بيند و به مَيسِره مى گويد او همان پيامبر موعود است.
هر دو خواهر سكوت مى كنند و ديگر حرفى نمى زنند. آنها فقط به هم نگاه مى كنند.
هاله نمى داند چه بگويد. راستش را بخواهى او به خواهر خود غبطه مى خورد. او باور نمى كند كه خديجه اين قدر آسمانى فكر كند.
اگر اين ازدواج صورت بگيرد نام و ياد خديجه، جاودانه خواهد شد. خديجه مى خواهد همسر پيامبر خدا بشود.
هاله راز گريه هاى شبانه خديجه را مى فهمد. آرى، چهره رنگ پريده خديجه نشانه عشق او به محمّد(ص) است.
لحظاتى مى گذرد، اكنون هاله رو به خديجه مى كند و مى گويد: خواهر! محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟
خديجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟
چرا همه مردم نگاهشان به ثروت و مالِ دنياست و اگر مردى فقير باشد، كسى همسر او نمى شود؟
اين ها از سنّت هاى جاهلى است كه مردم همه ارزش ها را در پول خلاصه مى كنند.
مردم اين روزگار فقط به دنيا فكر مى كنند و شيفته آن شده اند; من اين را نمى خواهم. من مى خواهم شيفته آسمان باشم!
اگر ملكه يمن بشوم به زودى اين عزّت به پايان خواهد رسيد و من فقط با يك كفن به قبر خواهم رفت.
من مى خواهم عزّتى بى پايان را براى خود بخرم و به سعادت ابدى برسم كه همان رضايت خداست.
من خديجه ام. از نسل ابراهيم(ع)!
خواهرم! در نگاه من ثروتمند بودن ارزش نيست. اين را خوب بدان! ارزش هاى من چيزهايى است كه بوى آسمان مى دهد!
اكنون هاله به فكر فرو مى رود. او ديگر به خديجه حق مى دهد. هاله بايد براى خديجه مادرى كند. اگر مادر آنها زنده بود در اين شرايط براى خديجه چه مى كرد؟ هاله بايد همان كار را بكند. او خواهر بزرگ تر است.
ديگر وقت خداحافظى است. هاله از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود.
خديجه خدا را شكر مى كند كه توانست حرف دلش را به خواهرش بگويد. هاله به خوبى حرف خديجه را فهميد و او را درك كرد.
خديجه خود را منتظر سخنان تندى كرده بود. مثلاً خواهرش به او بگويد: مگر ديوانه اى كه عاشق يك چوپان شده اى؟
ولى نام محمّد(ص) چيست كه اين گونه خواهر خديجه را آرام كرد؟
آرى، اين نام آسمانى، آرام بخش همه دل ها است، ياد محمّد(ع)، ياد خداست.
امشب خواب به چشمان هاله نمى رود. او به خديجه فكر مى كند و دلش مى خواهد به خواهرش كمك كند.
او مى داند كه اگر اين ازدواج سر نگيرد، خديجه ديگر ازدواج نخواهد كرد.
هاله شنيده است كه ابوطالب به دنبال همسر مناسبى براى محمّد(ص) است. شايد به همين زودى محمّد(ص) ازدواج كند. هاله نبايد فرصت را از دست بدهد.
به راستى او چه بايد بكند؟ اگر زنان مكّه بفهمند كه خديجه عاشق محمّد(ص)شده است چه خواهند كرد؟
هاله در حياط خانه قدم مى زند و به ستارگان آسمان نگاه مى كند كه در تاريكى شب مى درخشند.
ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد: بايد با محمّد سخن بگويم!
آرى، بايد اين راز را با محمّد در ميان گذاشت. اين بهترين راه است.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊▬▬ ▬▬🕯๑❤️๑🕯▬▬▬🕊
#کلـیپ_تصــویری 📹
♻️👈 لزوم معرفی صحیح امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#آیت_الله_رفعتی
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه #خاطره_نوشت در خانه قدم میزدم.. چشمان به قاب عک
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
- خوشوقتم زینب جان، من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاطمه جون .. - ممنونم. -خبب چیشد که با برادر دست پا چلفتی بنده آشنا شدی؟ با تعجب از خنده ریسه رفتم و زینب هم خندید، به تو گفت دست پا چلفتی ،انتظار این راحتی را نداشتم و حال خوبی به من دست داد، شروع کردم به تعریف کل داستان تا به حال... خنده بر لبان زینب نقش بسته بود،امد چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد من سریع بلند شدم و ترسیدم،نمیدانم چرا؟از اینکه تو باشی و از دیدن من عصبانی شوی و پا به فرار بگذاری.. زینب گفت بشین و خودش به سمت در رفت..صداها به گوش میرسید،تو بودی،نه خدای من ..سریع کیفم را برداشتم که بروم ، زینب امد و گفت:
- چرا بلند شدی بابا؟ از داداشم میترسی؟ - سریع گفتم : اره. خنده اش گرفت و گفت بابا اینجوری نبینش ، خیلی دلش کوچیکه بخدا. ولی کلا با دخترا سرسنگینه . - خب من برم دیگه دیرم شده کلاس دارم. - عه کجا .- باید برم زینب جان ممنون از پذیراییت .- خب دودیقه وایسا. امد و رو به رویم ایستاد و گوشیش را درآورد. - خب شمارتو بهم بده اگر مایلی، خیلی دختر خوبی هستی، دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم.کمی تردید کردم اما گفتم باشه.شماره را دادم و خداحافظی کردم.خواستم سوار ماشین شوم که تو را دیدم,به دیئار تکیه داده بودی و سرت پایین بود،هه منتظر رقتن من بودی، در دلم گفتم:خب بابا عمو، فکر کرده کیه افتخار نمیده .اه پسره امل.. سوار ماشین شدم و گاز را تا جا داشت فشار دادمو سریع شتاب دادم و از کنارت لایی کشیدم، احساس کردم خودت را عقب کشیدیو رفتنم را نگاه میکنی. حتما باز میگویی استغفرالله . به خانه برگشتم.
از آن روز دوماه گذشته بود و رابطه من و زینب خیلی خوب شده بود، درحدی که باهم بیرون میرفتیم و به خانمان آمده بود،دختر خوب و سرحالی بود، برعکس عقیده من نسبت به چادری ها خیلی به روز هم بود، اما یکسری چیز هارا ارزش میدانست،که این ارزش هارا به من میگفت و من هرروز به آن ها فکر میکردم..دو ماه که گذشت مادرت ناگهانی به خانه مان زنگ زده بود برای .. خواستگاری!آن روز از تعجب شاخ درآورده بودم،پدر مادرم که درباره تان تحقیق کرده بودند سریعا مخالفت کردند.. این مخالفت تا دماه بعد طول کشید،دوماهی که گنجم را پیدا کردم...ه خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
با صدای در از خاطرات بیرون آمدم...
#نویسنده_نهال_سلطانی
#بالهایم_هوس_باتو_پریدن_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
✨✨✨✨🌺✨✨✨✨
سلام
آیا
امروز
بر
پیامبر
و
آلش
صلوات
فرستادی؟
پس باز هم بفرست😍😍
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨✨✨✨🌺✨✨✨✨
4_105866674648908357.mp3
6.25M
دلبر تویی...
و دنیا چشم به راه ظهورت نشسته است...😍😍
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
❣﷽❣
.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 35
چرا خدا نماز رو تکراری قرار داده ؟
استاد پناهیان؛
چرا خدا نماز رو اینقدر تکرای ویه جور، وبايه قبله ،
با یه ذکر ،براي ما قرار داده ؟
در خونه خدا بایستیم بگیم خدایا خواستی نماز برای ما تاز گی نداشته باشه ؟
پس چی میخوای داشته باشه ؟
اونو بما بده
خواستی شیرینیهای نماز از من گرفته بشه ؟
✅ چون یه عمل جدیدی که نیست
《فی کل جدید لذه 》
در هر چیز جدیدی لذته ،
از بس تکراری میشه لذتش از بین میره
خواستی یه عملی انجام بدم که بخاطر جدید بودنش لذت نداشته باشه ؟
پس اگه اینو نداره چی داره ؟
به من اونو بده
✅ اونوقت خواهی دید که این نماز تکراری فلسفه ی اولش
اینه که به آدم ادب یاد بده
خیلی ها بلدند به غریبه که میرسند لبخند بزنند
اگه راست میگی به اون آدمی که تکراریه
به پدرت ،
مادرت ،
همسرت ،
بچه ات
به اونا که میرسی عین غریبه ها لبخند بزن ،
این نشون میده با ادبی.
آدمی که ادب نداشته باشه به آدمای تکراری ،
دیگه لبخند نمیزنه فقط برای غریبه ها لبخند میزنه
و تحویلشون میگیره
به تکراریها که میرسه عین ماست نگاه میکنه
این آدم ادب نداره ، ادب نداره ، 😏😏
یعنی هرچی دلش میخواد انجام میده
نمازم یه جوریه که اینقدر تکرار میشه که تو دیگه دلت نخواد
⛔️ اینقدر تکرار شده که تو دیگه ازش لذت نبری
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد...
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨
namaaz-32.mp3
4.4M
#نماز_سکوی_پرتاب 32
✍نماز یک وسیله است یا یک مرکب تیز پا
که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت!
⁉️اماچرا
ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم؟
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_3⃣1⃣ ــ مى
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_ 4⃣1⃣
ــ خديجه! سريع آماده شو!
ــ هاله! مگر قرار است جايى برويم؟
ــ آرى، مى خواهيم براى طواف كعبه برويم.
ــ چشم. الآن آماده مى شوم.
بعد از دقايقى، خديجه همراه هاله به سوى كعبه حركت مى كنند. آن كوه را مى بينى! آنجا را كوه صفا مى گويند.
آنجا را نگاه كن! آنجا دو نفر را مى بينى كه بالاى كوه صفا نشسته اند. چهره يكى از آنها آشنا به نظر مى رسد. او محمّد(ص)است كه با دوستش عمّار در بالاى كوه نشسته اند.
نشستن روى كوه صفا ثواب زيادى دارد، كوه صفا همان جايى است كه وقتى آدم(ع) از بهشت رانده شد در بالاى آن قرار گرفت. آدم(ع) آن قدر بالاى اين كوه گريه كرد تا خدا گناه او را بخشيد. كوه صفا مكان بسيار مقدّسى است.45
هاله از خديجه مى خواهد تا لحظه اى در گوشه اى صبر كند. هاله خودش به سوى كوه صفا مى رود. او به عمّار اشاره مى كند تا از كوه پايين بيايد.
نگاه خديجه به بالاى كوه صفا مى افتد، محمّد(ص) را مى بيند كه در آنجا نشسته است. گويى همه هستيش در آنجاست. قلبش تند تند مى زند. او سريع نگاه خود را از محمّد(ص) مى گيرد، نجابتش مانع مى شود تا به محمّد(ص) خيره بماند.
عمّار از كوه پايين مى آيد. هاله به او چنين مى گويد:
ــ عمّار! من مى خواستم مطلب مهمّى را به تو بگويم.
ــ چه مطلبى؟
ــ شنيده ام كه ابوطالب به دنبال همسرى خوب و نجيب براى محمّد است.
ــ آرى، من خودم پيشنهاد چند مورد را به آنها داده ام.
ــ خوب، نتيجه چه شده است؟
ــ تو كه مى دانى مردم امروز فقط به پول و ثروت دنيا فكر مى كنند.
ــ اى عمّار! من همسرى براى محمّد سراغ دارم كه اين گونه فكر نمى كند.
ــ هاله! حتماً مى دانى كه هر كسى شايستگى ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبال همسرى مى گردد كه نجيب باشد.
ــ من قول مى دهم كه بهترين گزينه را براى محمّد پيدا كرده باشم.
ــ نامش چيست؟
ــ خديجه!
ــ خواهرت را مى گويى؟
ــ آرى.46
عَمّار نمى داند چه بگويد، او خيلى تعجّب كرده است، چگونه زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب حاضر شده است با محمّد(ص) ازدواج كند؟ اين با عقل جور در نمى آيد.47
هاله بار ديگر عمّار را صدا مى زند و مى گويد: از تو مى خواهم تا با محمّد(ص)درباره اين موضوع سخن بگويى.
عمّار باز هم سكوت مى كند. او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. چه شده است كه خديجه، شاه يمن را جواب كرده و حالا مى خواهد همسر محمّد(ص)بشود؟
اى عمّار! زياد فكر نكن!
هيچ كس نمى تواند پاسخ اين سؤال را بدهد!
خدا هم امروز به خديجه افتخار كرد.
اى عمّار! خديجه مى خواهد در اوجِ سياهى ها همچون خورشيدى بدرخشد.
در روزگارى كه همه ارزش ها فراموش شده اند خديجه، چه انتخاب زيبايى كرد.
هنر اين است كه در اوج سياهى ها بدرخشى، وقتى كه همه مردم خوب هستند، خوب بودن هنر نيست!!
هاله با عمّار خداحافظى مى كند و براى طواف مى رود، او در جستجوى خواهرش است و خواهرش را كنار كعبه مى يابد در حالى كه پرده كعبه را گرفته است و آرام آرام گريه مى كند و با خداى خود سخن مى گويد:
خدايا! ... فقط به خاطر تو!
من از ميان همه، محمّد(ص) را انتخاب كردم; و همه آداب و رسوم را كنار گذاشتم و براى او پيام فرستادم.48
من آماده ام تا همه وجود و همه ثروتم را به پاى او بريزم;
من كنيز او مى شوم و هستىِ خود را فدايش مى كنم.
من همه اين كارها را فقط به خاطر تو انجام مى دهم.
و تو چه مى دانى كه خدا چه جوابى به خديجه مى دهد، بگذار اين قلم چنين بنويسد:
اى خديجه! اى فرشته زيباى من!
تو از همه چيز خود به خاطر من گذشتى، تو كنيز دوست من شدى!
تو به خاطر من، همه وجود و ثروت خود را به پاى محمّد(ص) مى ريزى.
من هم به خاطر تو، گل زيباى خود را به تو مى دهم.
من فقط به خاطر تو، به تو فاطمه مى دهم.
تو چه مى دانى فاطمه كيست. فاطمه، گل سرسبد هستى من است.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
5_610778795128913975.mp3
2.99M
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
#کلیپ_صوتی🎤❣🎤❣🎤
👤 #سید_حسن_آیت
موضــوع؛ ⁉️
🔊 🔴👈 #تهـــــران در #اخـرالـزمـان چگـــــونہ خـــــواهـد بـــــود👇🔴
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
#کلـیپ_تصـــویری 💽
👤 #استــادپنــاهیـــان 😊
✅ بعضیا منتظرن مهدی فاطمه(عج) بیاد، بعدش تازه تربیت بشن❗️😳
📌 همین الان گناه نکن تا آقا نیومده عوض شودیگه بعدش فایده نداره ها😕
⛅️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ⛅️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #ادامه - خوشوقتم زینب جان، من فاطمه پایدار هستم, - چه اسم زیبایی داری فاط
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه
#نفس_های_رفتن
بعد از آن همه نبودن های علی،خودش آمد و گفت برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده،تمام بالا دستی هایش به او میگویند که سید معطل چه هستی؟زمانی که به خانه آمد هیچ چیزی نگفت،اما مشخص بود فکرش آشفته است، به پیشنهاد علی آبگوشتی را که درست کرده بودم در حیاط خوردیم، هنوز غذا تمام نشده بود که گفت:
- فاطمه؟ نگاهش رنگ عجیبی داشته، دلم سوخت،برای خودم و خودش - جانم؟ سرش را پاین انداخت و دستی به موهایش کشید و گفت: - جانت سلامت، ام یه چیزیو باید بهت بگم، یادته قول دادیم همیشه حرف دلمونو بهم بزنیم تا اروم شیم؟ حالا میخوام بهت بگم چی تو دلمه؛ منتظر نگاهش میکردم، انگار میدانستم میخواهد چه حرفی بزند... - ببین خانومم یه مدت نمیتونیم همو ببینیم،البته بگما میشه باهات تلفنی صحبت میکنم، یه ماموریته،یه ماموریت واجب دینیه، الان به من نیازه خانوم، هم برای مهارتای رزمی هم برای اطلاعات ؛ میدونی که چی میگم؟؟ همانطور بی حرف نگاهش کردم، ارام،بی روح و نگران. - فاطمه جان، این یه کاریه که کسایی که میتونن باید انجام بدن و جلو بیان عزیز دلم؛ خب؟ سکوت... - فاطمه تروخداااا اینطور نباش،تو اگر راضی نباشی من قدم از قدم بر نمیدارم زهرای من؛ خودتم خوب میدونی چقدر برام سخته، اما ما با توکل به خدا و شهدا و ایمه زندگیمونو شروع کردیم, حالا هم باید خدمت کنیم بهشون،فاطمه ی من؟ لحظه ای فکر نبود علی اتش جانم شد که لب باز کردم و گفتم: - علی، من بدون تو چی کنم؟ - فاطمه .. من هستم فقط.. -فقط چیییییییییییییییی علی؟؟؟؟؟ فقط باید تو خونه منتظر بمونم تا یه خبر بد بهم برسه؟خبر برسه تمام زندگیم رفته؟ هاااااااا علی چیکار میکنی با دل من؟بخدا طاقت ندارم علی،بخدا.. داد میزدم و جملاتم را میگفتم، هق هقم سر گرفته بود،قاشقم را که هنوز در دستم مانده بود در بشقاب رها کردم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و شانه هایم میلرزید، دستی را روی شانه ام احساس کردم،علی کنارم نشست و سرم را در اغوش گرفت و نوازش کرد و هیچ نگفت،عادتش بود هیچ چیز نمیگفت تا آرام شوم بعد صحبت کند، کم کم گریه ام بند امد و سرم را از دستان قدرتمندش بیرون اوردم،با آن چشم های عسلی مرا نگاه کرد،نگاهی پر از خواهش و رضایت برای رفتن، برای نبودنش،برای نشنیدن صدایش، برای درآغوش نکشیدنش،برای همه نبودش... لیوانی اب به دستم داد و همانطور منتظر نگاهم میکرد،نگاهش کردم،فکری به ذهنم رسید و گفتم:
-علی؟
-جان؟ - یه شرط داره،باید امشب بریم مزار همون شهید گمنام،همون جا که باعث وصالمون شد،اگر استخاره گرفتم و ... سرم را پایین انداختم بازهم بغض به گلویم چنگ انداخت ،با زحمت گفتم: اگر بر رفتن بود، خودش باعث دوریمون بشه.... بدون هیچ حرفی زیر نگاه پرنفوذ علی ایستادم ،لحظه ای سرم گیج رفت و تعادلم را از دست داد، خواستم زمین بیفم که علی از بازوانم گرفت و نگران پرسید:چیزی شد فاطمه؟ - نه،خوبمونمیخوری دیگه سفره رو جمع کنم؟ - خانوم مگه چیزیم مونده از دستپخت خوشمزون که بخوریم؟ به سفره نگاه کردم، هیچ چیز نمانده بود، لحظه ای لبخند زدم اما آن را جمع و جور کردم، با شیطنت نگاهم میکرد اما تمام قدرتم را جمع کردم تا سرسنگین بشوم،نمیدانم چرا انقدر کودکانه رفتار میکردم،اما سخت بود، باورکنید سخت بود...دست بردم و کاسه هارا دوتا یکی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم،پشت سرم علی را دیدم که مثل همیشه کمکم میکند، خدایا چرا اینطور سخت مرا امتحان میکنی چرااااا؟ از بغض و فشار دست هایم سِر شد و کاسه ها از دستم افتاد ،خودم هم به کابینت خوردم و گردنم رگ به رگ شد، علی نگران گفت: - تکون نخور همونجا وایسا تا اینا رو جمع کنم، بیا این دمپایی هارو بپوش بیا اینور. طبق گفته هیش عمل کردم، با ضعف شدید به آنور اشپزخانه رفتم و علی زیر بغلم را گرفت و به اتاق برد،دراز کشیدم و نگاهش کردم،همانطور نگران نگاهم میکرد که گفت: - تو همه ی وجود منی،چرا با وجودم این کارو میکنی؟دلت برام نمیسوزه؟ با شنیدن حرفش دوباره گریه کردم، که این بار صدایش بالا رفت و داد زد: - فاطمه تروخدااااا بس کن فاطمه،من طاقت اشکاتو ندارم بسسسسسسسس کن. گریه ام متوقف شد اما اینبار خودش کنار تخت زانو زد و دستانش را روی تخت گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد،دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم:علی ببخشید،علی جان اروم باش ببخشید جون فاطمه.. همین را که گفتم سرش را بالا اورد و با چشمان سرخش نگاهم کرد،لحظه ای نفسم رفت،این حق ما بود؟؟ خدایا... چرا؟چرا من؟ بعد سوالم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم: چرا یکی دیگه؟؟ بعد از گریه های طولانی خوابم برد تا دیدار عاشقی و گمنام...
#نویسنده_نهال_سلطانی
#دیدار_منو_تو_اتفاقی_نبود_هیچ_اتفاقی_اتفاقی_نمیفته❗️
#بانظراتتون_خوشحالم_کنید_____☺️/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأ
#حدیث✨
🌸پیامبر ص
🍃ازدواج را آشکار برگزار کنید و خواستگاری را پنهان
📚کنزالعمال،ج۱۶،ص۲۹۱،ح۴۴۵۳۲
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
💖 عشق رازیست ڪه تنها به خــ 💖ــدا
باید گفت...
چـه سخـنها ڪه خُــ💖ـدا با من تنها دارد...
🍃🌸 با خُـدا حرف بزݩ...💖
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
آرزو میکنم⭐️
در اين شب زمستانی
مهر ، بركت ، عشق⭐️
محبت ، سلامتى همنشین
شما دوستان عزیزم باشند⭐️
#شبتون_خوش⭐️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈