eitaa logo
انتخاب موفق❤ازدواج❤
11.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
59 فایل
کانال راه ها و روشهای انتخاب همسر 🔶️تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/95420429Ca78b871478 🔶️کانال دیگر ما https://eitaa.com/khanevade_movafagh ارتباط با مدیر و مشاور کانال👇 @Ehghaghi7ali
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌🍃🌺 این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه. همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا. گفت:حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم. نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود. یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!!! اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد. حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت:موافقید حاج آقا؟! حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه.. من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:بفرمایید.. رفتیم به اتاقم.حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد. قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم. تنها کلامی که تونستم بگم این بود:باورم نمیشه ... او خنده ی محجوبی کرد. _میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟ دست و صدام میلرزید! گفتم:اینکه شما. . شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد. الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد! پرسید:خب من درخدمت شمام سیده خانوم. من واقعا نمیتونستم چیزی بگم .. گفتم:میشه اول شما صحبت کنید.. او دوباره خندید. نگاهم کرد. با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم. نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر. پرسیدم:شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟ جمله م رو قطع کرد. _من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه.. جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت. همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم. حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟ میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟! او حالت صورتش تغییر کرد. به گل قالی خیره شد و گفت: _وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟ او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه... یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!! ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
بلاخره رسیدیم سر قسمتی که منتظرش بودیم😍👆
انتخاب موفق❤ازدواج❤
‌ #رهایی از شب #ف-مقیمی #قسمت #اول @entkhab7eshgham گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را
ابتدای داستان برای عزیزان تازه وارد😍👆این داستان فوق العاده رو از دست ندید☺️❣
هایی که سن ازدواجشون دیر شده حتما بخونن .... درست است که این روزها سن ازدواج بالا رفته و جوان ها سخت تر ازدواج می کنند اما گاهی بهانه این دیر ازدواج کردن ها، بهانه تراشی ها و کمال گرایی های دختران و پسران جوانی است که حاضر نیستند برای شروع یک زندگی، از خواسته هایشان کوتاه بیایند. تجرد قطعی و گذشتن از سن ازدواج بیش از همه برای دختران آسیب زا است. آسیب هایی که تنها راه دور ماندن از آنها ازدواج در سن مناسب است. تجرد به هر دلیلی که رخ دهد، آثار و آسیب های روحی و روانی را با خود خواهد داشت 💡مثل: ✅ مجردها افسرده می شوند این شاید با تجربه شما از دور و بری هایتان تفاوت داشته باشد اما محققان می گویند تجرد باعث افسردگی و کاهش تمرکز می شود. خیلی از دخترانی که دچار تجرد قطعی می شوند این احساسات را تجربه می کنند. بی تفاوتی نسبت به لذت های سابق، بی انگیزگی و بی هدفی، مشکل در تمرکز و تصمیم گیری و... شاید یکی از دلایل آن این باشد که تاخیر در ازدواج سبب می شود که افراد تمایلات طبیعی خود را به تدریج نادیده بگیرند و دچار افسردگی و انزوا شوند. نیاز جسمی و عاطفی چیزی است که نمی توان از آن چشم پوشید. ✅ سخت پسندتر می شوید اگر برای انتخاب همسر آینده تان دست دست می کنید و تردید دارید بدانید که هر چه بگذرد این تردید بیشتر می شود و شما سخت گیر تر خواهید شد. بالا رفتن سن ازدواج با وسواسی کردن شما، شما را به سمت تجرد قطعی سوق می دهد. از آن گذشته ممکن است فکر کنید کسی که باید سراغ شما بیاید، حتما باید فردی جا افتاده باشد و این یعنی مردی همه چیز تمام که در سال های گذشته زندگی اش به اندازه کافی تجربه کسب کرده و مال اندوخته و رشد یافته است. در حالی که ممکن است این با واقعیت مطابقت نداشته باشد. ✅ جامعه آزارتان می دهد خیلی از دخترهایی که از وقت ازدواجشان گذشته، از جامعه بازخوردهای بدی دریافت می کنند، آنها باید مدام پاسخگو باشند که چرا ازدواج نمی کنند؟ پس کی قرار است عروس شوند یا در بهترین حالت آرزوی عروس شدن شان را از زبان این و آن بشنوند و آزار ببینند. همین جو زمینه رنجش و نگرانی از آینده را برای آنان فراهم می آورد. ✅ حس بد سربار بودن در فرهنگ ایرانی کمتر امکان زندگی تنها و مستقل برای دختران وجود دارد و همین باعث می شود احساس کنند سربار خانواده هستند. از سوی دیگر، نیاز به استقلال و زندگی خود را داشتن، خانواده خود را ساختن و مادر شدن نیازهایی غریزی است که نمی توان به سادگی از آنها چشم پوشی کرد. 🔑 راه حل چیست؟ اگر تا به حال ازدواج نکرده اید و نگران بالا رفتن سن تان هستید، دو حالت دارد. یا به اندازه کافی در جامعه دیده نمی شوید، یا اطرافیان تان دست روی دست گذاشته اند و برای ازدواج شما آستین بالا نمی زنند. حالت سومی هم هست که به خودتان بر می گردد. ممکن است استانداردهایتان با فضای اجتماعی ناهمخوان باشد و انتظاراتتان بالا باشد. در هر صورت سعی کنید در اجتماع های مناسب ورزشی، فرهنگی و خانوادگی حضور پررنگ تری داشته باشید. این حضور باید به گونه ای باشد که نشان دهد شما آماده ازدواج هستید. یعنی به وقار، استقلال فکر، پختگی در رفتار و مسئولیت پذیری ازدواج رسیده اید. مطمئن باشید هیچ مردی از این ویژگی ها به سادگی عبور نمی کند. 👌 به اطرافیان تان بسپارید که اگر مورد مناسبی بود، شما آمادگی ازدواج را دارید. در واقع به دوستان متاهل و اقوام تان بگویید که برای شروع زندگی مشترک با فردی که حداقل های یک زندگی سالم و ساده را دارد، مانعی نمی بینید. در نهایت، توقعاتتان را با واقعیت خودتان، واقعیت جامعه هماهنگ کنید و کمی صبورانه تر به آینده نگاه کنید. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @entkhab7eshgham
📝 پیامبر اکرم (ص): «همانا از نشانه های برکت زن آن است که خواستگاریش بی تکلف و آسان انجام گیرد.» 📚 کنز العمال، ج16، 322 🌸🍃🌸 @entkhab7eshgham
هر کسی آنلاینه یه دقیقا بیاد زود اینجا👇👇 امشب😍🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3794993160C8e3b34dab3
سلام😊 به🌺پنجشنبه🌺خوش امدی بیدار شو قلبت را آرام ڪڹ نڪَاه ڪڹ بہ اطرافت بہ آنچہ دارے تو هم خوشبختي امروزت را قدر بداڹ🌹🍃 @entkhab7eshgham
⭕️⭕️⭕️ ✅نکات مهم قبل از ازدواج ": قبل از ازدواج در انتخاب خود نهایت دقت را بکنید. 🚺 شما استحقاق همسر مناسب را دارید. برخی از افراد پیشنهاد ازدواج را فقط به دلایل زیر قبول می کنند: فکر می کنند شاید دیگر یک چنین اتفاقی در زندگی برایشان رخ ندهد، بچه دارند و شاید کسی حاضر به زندگی کردن با آنها نباشد، فکر می کنند که: “من آدم خاصی نیستم به همین دلیل حق انتخاب ندارم”، یا “دوستش ندارم ولی این فرد با ثبات است و می تواند حامی خوبی برای من باشد. ❌هیچ کدام از این موارد نمی توانند دلیل خوبی برای “بله” گفتن به شمار روند. از آنجایی که ازدواج را خداوند پایه ریزی کرده می تواند مکان امنی برای اجتماع دو انسان که پایبند ارزش های الهی هستند، باشد. ✅هدف اصلی ازدواج این است که انسان ها ابتدا بتوانند یکدیگر را دوست بدارند ، یکدیگر را خوب و متعالی بشناسند. به خدا برسند و درک حضور او کنند. 💎 از خداوند بخواهید که شریک مناسب زندگیتان را پیش رویتان قرار بدهد. منتظر نشانه خداوند باشید و جان فشانی نکنید. 💎💎💎💎 @entkhab7eshgham
2-03.mp3
6.14M
🌹 🎧 🎀 ازدواج موفق 🎈 قسمت هشتم 🎤 دکتر 🌸🍃❣🍃🌸 @entkhab7eshgham
انتخاب موفق❤ازدواج❤
‌ ‌🍃🌺 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صد_و_سی_و_ششم این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از ر
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!! گفتم:آبروتون چی حاج آقا؟ ؟یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من وشما درست کردن؟ بنظرتون با این... هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم. گفتم:بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟! او نفس عمیقی کشید و با مهربانی گفت: قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم ..ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره..شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم.. او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشاره اش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد: همون که گفتم...فقط رضایت خدا. خندیدم. با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم..تو واقعا از جنس نوری!!! حالا راحت تر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم. هرچند باز هم داشتم جان میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه. پرسیدم:حاج آقا ..جواب یک سوال خیلی برام مهمه..ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه.. او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت:البته..این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست.. هرسوالی که براتون مهمه ازمن بپرسید. آب دهانم رو قورت دادم.کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد.نفسم بالا نمی اومد. دنبال مناسب ترین کلمات میگشتم تا به غرورم بر نخوره. بالاخره گفتم:شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟! او صورتش سرخ شد.با لبخندی محجوب این پا واون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد.. از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد.. او میان شرم و خنده گفت:از اون سوالهای نفس گیر بودااا.. نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیرم..در لا به لای خنده های محجوبانه و معصومانه ی او جوابم رو گرفتم. او از جا بلند شد و گفت:اگر اجازه بدید بعد پاسخ این سوالتون رو بدم.. من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم: حتما براش یک جواب پیدا کنید ومن رو از افکار مزاحم نجات بدید.. او به نشانه ی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت. میخواست از در بیرون بره که لحظه ای تامل کرد و به سمتم چرخید.. با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد. در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت:همون که گفتم... رضایت خدا رضایت منم هست.. این جواب سوالم بود.!!! از اتاق بیرون رفت ومن همانجا ولو شدم. . اون شب پس از رفتن اونها ،من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم. اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم. و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطه ی اون بوسه میزدم. بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی... با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم.عشق من به او اینقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیک تر شد این احساس چندبرابر شد!! چند روز بعد من و حاج کمیل در یک مهمانی ساده و خودمانی کنار هم نشسته بودیم و انتظار میکشیدیم تا با خطبه ی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز می ترسیدم.! او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره. . در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او را لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا‌ از احساسات درک درستی داره یا خیر؟! خطبه جاری شد و من با اجازه ی پدرو مادرم بله گفتم ..چون میدونستم که اونها هم ‌اینک کنار من ایستادند..و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقه ی راهم میکنه و بوسه ای جانانه روی پیشونیم میزنه.. وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقه ی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!! من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم. . و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:ممنونم خداااا !! ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ ‌🍃🌺 اینجا بهشت بود.. نسیم همچین بی راه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره. من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه،خدا بهشتی نثارم کرد که هر بیننده ای آرزوی رسیدن بهش رو داره. خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدند وبوسه بارانم کردند. وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتند.از شرم گونه هام گل انداخت. خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:بیا عروس خشگلتو ببین داداش..ماشالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست.. با این تمجید همه ی خانمها کف زدند و هلهله کردند. راضیه خانوم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت:الهی بگردم برا داداشم..خانمها روتونو بکنید اونور..داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه.. من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم. صدای هلهله وخنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچ کس متوجه نمیشد. حاج کمیل با شرم عاشقانه ای به سمتم چرخید. اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنند کجا لمس میکنند هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرایت خطبه، عاشقانه ترین وعمیق ترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟ کجا میتونند حالی که من الان دارم رو درک کنند؟!! کجا میتونند فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!! من دارم زیر این نگاه ها میمیرم.. من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینه ای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!!فقط او میبینم و او.. او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک..بببینم بازهم دنبالم راه می افتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی.خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم. او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمام تر ابروی راستش رو بالا میداد گفت:همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!! خندیدم. او هم خندید. کمی دورتر از ما ،فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خنده های ریز و یواشکی ما خندید. آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید. مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص وعاشقانه ای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهرورزی و شوخ طبعی بی نظیر بود. وقتی مهمانها رفتند او در کنار در بسته ی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت: خسته نباشید سیده خانوم. .امشب، هم ،عروس بودید و هم میزبان.کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگه ای بگیریم. لبخندی محجوبانه زدم وگفتم:من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا. .همه ی زحمتها رو دوش فاطمه خانوم و مادرشون بود. او دستم رو گرفت.. خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه.. خداکنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه. با اخمی شیرین گفت: شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟ انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم. گفتم:شما چی دوست دارید صداتون کنم؟ او لبخند زد:کمیل!! گفتم: همین؟! بی پس وپیش؟؟ لبخندش را باز تر کرد ودر حالیکه چشمانش رو بازو بسته میکرد گفت: همین!!! بی پس وپیش گفتم:سخته آخه. .ولی سعیم رو میکنم..پس لا اقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل! حالا دیگه خندید. دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت:قبول!! گفتم :پس شما هم منو صدا کنید رقیه.. او طبق عادت انگشت اشاره اش رو بالا برد و با تاکید گفت:حرفشم نزن! شما ساداتی.سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیرید. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه. صداتون میکنم رقیه سادات خانوم.. خندیدم:اوووووه چه طولانی.. او هم خندید:خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه. در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟ او اخم کرد:البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟ دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون. ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ ‌🍃🌺 در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟ او اخم کرد:البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟ دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون. باهم خندیدیم. میان خنده،گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی..من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم..قبل از اون زیاد به کارم نمی اومد. این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟ سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم. صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد:چیشد؟؟ بغضم رو قورت دادم: از کنایه ی شما دلم گرفت.نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ... او خندید.از همان خنده های زیبا و خاص خودش!! _چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته! هرچند از پیش ترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم! من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم. پرسیدم: حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید..گولم نزنید..شما..شما واقعا به من علاقه مند بودید؟ او در حالیکه میخندید ضربه ی آهسته ای به پیشانی زد و گفت:نخیییر..گرفتار شدیم! بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند. گفت:فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخ گویی سوالات تون من نگاه معصومانه ای کردم وگفتم:خواهش میکنم حاج آقا..امشب منو با این حال تنها نزارید. .برام حرف بزنید..من تشنه ی شنیدنم. در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم وبس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه..اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟ من از این بابت نگرانم.چون خودم رو لایق شما نمیدونم. او نگاهم کرد.در عمق نگاهش حرفها بود. گفت: چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!! شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند. سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه. او آهسته گفت: من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم.خوبه؟ ؟ همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم. به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره.چون آهی عمیق کشید وگفت:بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم! یکبار در کودکی و یک بار هفت سال ونیم پیش!! سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم. او گفت: من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم.حتی قصه ی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم. با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم. وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم. پرسیدم شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟ او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: از اسم و فامیل پدرتون..یادت نمیاد؟ گفتی . .شاید آقام رو بشناسید..آسد مجتبی حسینی. . اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!! وحتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی وهدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده. اسم این تحلیل حاج کمیل رو من وفاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانه ی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند.منو دلباخته ی مردی کرد که به خواست و اراده ی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود.و به واسطه ی اون احساس از منجلابی که درونش غوطه ور بودم نجات داد. با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:خداروشکر میکنم.من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم.یقین دارم دعای خیر پدرو مادرم نجاتم داد حاج اقا او اخم شیرینی کرد و گفت:حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها.. خندیدم:ببخشید..باید تمرین کنم. پرسید:خب سوال بعدی؟ گفتم:سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم! او داشت بلند میشد که شانه هاش رو گرفتم! _کجا حاج ..کمیل؟ با شیطنت گفت:مزاحم خلوتتون نمیشم! با التماس گفتم:منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج ..کمیل او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:گفتم که گرفتار شدیم.. ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham