یا حَضرَتِ حَق...
خواندیم وصیتشهیدان این بود
در توصیه پیــر جماران این بود
یعنی که فدایــی ولایت باشیمـ😇
آری سبب عــزت ایران این بود
#بہوقتشعر
#رهبرم😍
#سید_علی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🌈✨🌙
لحظههاییکهگناهمیخریدی
داشتےبهشتمیفُروختی..!
#بدونشرح...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
برادرم ؛
⇤مردان باغیرت🤵
قبـ↷ـل از اینڪہ
🔰♻️⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند
🧿◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند👌
🌀👨✈️{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}🙅♀️♂🤦♂️♂
سوره نور-۲۳➧
👈حجاب مختص زنان نیست ❌
•🦋•
#چادرانہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|•گاهیٖوَقتٰآسُکـوتٖقَشَنگـتَرینٖحَـرفٖدُنیٰآستٖ💭•|
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حاجے..
صدامونو دارے😭
ما گیر افتادیم...
تو میدان مین گناه گیر افتادیم..
حاجی به دادمون نرسے
از دسٺ رفتیماا💔
مگه نگفتی همه ۍ ما بچه هاتیم؟!
پس حاجے خودت کمکمون ڪن...
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#ســـردار
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_کجایی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَتِ حَق..
و صبح
چہ دلنشیݩ مۍ شود
اگر با صداۍ تـــــو از خواب برخیزم🙈♥️🙃
#صبح_بخیر
#سهنقطه
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
خستہ ام
ســـنگ نزن
هِی نشـــڪن روح مــرا...!
#بهوقٺشعر
#خستهام
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌تنها راه فرار از تنهایی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
آدم ها
همیشہ بہ هم مےرسند
گاهے دیر
گاهے دیرتر...
#دݪتنگــاوــ
#دِلْتَنْگِْــنِـوِشْت...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
هر گاهـ...!امتدادِ نِگاهَـت بھ حَـرامــ ـنرسـید شهیدۍ...🍃
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
رکعتی بوی خدا داشت، اگر خم شدن من...
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
📿
﴿لَا عِلْمَ لَنَا؛ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ﴾
ما هیچ نمیدانیم !
تو خود داناۍ همہ اسرار نھان هستۍ
‹ مائدہ ۱۰۹ ›
#آیه_گرافی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ناگہاݩ باز دلم یاد ٺو افتاد شکست💔
#سرداردلها💔😔
#ســـردار
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_کجایی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ها هم توی اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسی می کنند. دارم کتابخانه ام را منظم می کنم. خيلی درهم بحث می کنند. هرچه از کرسی آزاد انديشی و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علی هم گاهی از بيرون جمله ای می گويد. با خودم فکر می کنم بندگان خدا شيخ بهایی و خوارزمی عمراً اگر مثل اين دوتا بوده باشند!
بسته شکلاتم را پيدا می کنم. افتاده بود پشت کتاب ها، برش می دارم و می چرخم سمت آنها. مسعود خيز بر می دارد و بسته را قاپ می زند. از آخ جون بلند دوتايشان، علی در چارچوب در ظاهر می شود. بسته را می بيند.
- صبر کنيد، صبر کنيد الآن چايی می آرم.
سری به تأسف تکان می دهم...
- تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
- بيشتر از اين. يه ساعته توی اتاقت هستيم. يه چيزی نميدی که نوش جون کنيم.
- مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود می گويد:
- نه خواهرخونه اس. دفعه بعد اگه اينطوری زجرمون بدی اسمت رو عوض می کنيم.
علی با کتری و قوری و استکان هايی که در سينی چيده می آيد. با تعجب می گويم:
- علی اين چه وضعيه؟
چهارزانو می نشيند و آن ها را روی زمين می گذارد.
- مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچکی تحويل نمی گيره. بابا جوونيم ما. توی خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فکر می کنم که پس اين همه شام که خوردند، کجا رفته؟ چای می ريزد. بلند می شوم از توی کمدم بسته کيک بياورم. مسعود پشت سرم در کمد را باز می کند و هر چه خوراکی هست بر می دارد. اعتراض فايده ای ندارد. تمام آذوقه ای که خودشان هربار برايم خريده اند يک جا و درهم می خوريم. علی استکان ها را جمع می کند و می گويد:
- پاشين اتاق رو خالی کنيد، ليلا خسته شده می خواد استراحت کنه.
چشم غره ام را با خنده ای پاسخ می دهد. بعد رو می کند به سعيد.
- يه چيزی بگم؟ تجربه خودمه. همه آدمايی که ميان دانشگاه ها و حرف می زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت های خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما می دن، حالا چه قدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت کنند، بماند؛ اما خودتون تاريخ رو بخونين که وقتی يه سخنران حرف می زنه، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست می گه. خلاصه سرتون کلاه نره.
- علی راست می گه. من تا موقعی که خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد. بلند می شوم و می روم برايشان رختخواب می آورم. تا به خودم بجنبم، علی هم رختخواب به دست توی اتاقم ولو می شود. برای خودم متکا و پتو می آورم و روي تختم دراز می کشم. تا خود دوازده حرف می زنند و می خندند. خواب از سرم به کل پريده است. همراهم را روشن می کنم و برای مبينا پيام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خيلی خوشحال می شوم. برايش کمی از احوالات می نويسم. دلتنگ است. هرچند که با چند تا ايرانی دوست شده است. می نويسم:
- «دوستانت مانا هستند؟»
- «بيشتر اينایی که من ديده ام مقيم همين جا می شن. خيلی در قيد اين نيستن که برای برگشتن شان برنامه و انگيزه ای داشته باشن. واقعاً هم که اينجا امکانات علمی زيادی در اختيارشان می گذارن؛ يعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ايران که هيچ امکاناتی در اختيارشان نمی گذارند. خيلی طرف بايد متفاوت باشه که دلش اسير نشه و بخواد که برگرده و ثمرهاش رو تو وطنش بريزه».
می نويسم:
- «فرق چمران با بقيه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو يدک می کشن، اينه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خيلی ها فقط دو دوتا چهارتايشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران، «خدا هست و ديگر هيچ نيست» را درک کرد، بعد دکترای فيزيک هسته ای گرفت. اين آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند.»
بعد از چند دقيقه معطلی مبينا می نويسد:
- «به هر حال دعا کن. دلم برايتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صداي آخ و اوخ شان شنيدنی ست.»
دلم برايش شده است يک قطره.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_ششم
قطره وقتی از دريا دور می افتد چه حالی پيدا می کند؟ اين بار که پدر رفته اين حس را پيدا کرده ام. سال ها دريا می طلبيدم. هميشه هم می دانستم دريای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنيدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهايم بود که همراه دائمی دريا باشم.
پدر وسعت اين درياست. حالا که دارمش، بيشتر بی تاب می شوم. نه اينکه فقط من اين طور باشم، علی و سعيد و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمی دانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنيم. اخبار سوريه را که می گويند، تمام سور و ساتمان به هم می ريزد. به علی می گويم:
- اين داعشی ها آدم هم نيستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمريکايی هاس...
علی که چشم هايش از شنيدن خبر کشتار زن ها و بچه ها کاملاً به هم ريخته، می گويد:
- لامصبا موسسه فرقه آفرينی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن!
علی آن قدر به هم ريخته است که با ريحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هيچ جوره تصويری از يکی به دو کردن علی و ريحانه را در ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را نديده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گيرد.
همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبار هم صدای پيامک بلند شد، اما علی از پای تلويزيون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گير داده بود به آن. بعضی وقت ها چيزهای کم فايده چه به کار می آيند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهايش ژوليده است. بد هم نيست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تيشرت سفيد قرمزش را می پوشد. کنترل تلويزيون را آن قدر روی پايش می کوبد که مخش جا به جا می شود. کنترل را می گيرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال ديدن را در بياورم. فايده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بيشتر می کند، فايده ای ندارد.
چه فکرهايی می کنم. تقصير اعصاب خراب علی است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چايی آوردم که بخوريم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نياوردم و گفتم:
- عزيز دلم تو که بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهر می کنی؟
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ريحانه بود. صدايش طعم گريه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که ميخ تلويزيون بود، پرسيد. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلاً نگاه نمی کنم و بشقاب غذايم را جلو می کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم علی سرريز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد و قال چندانی نيست. شام که تمام می شود، می گويم:
- امشب علی ظرف ها رو می شوره.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
🔸تقوا یعنی چه؟!
آیت الله مجتهدی (ره):
تقوا یعنی اگر یک هفتہ مخفیانہ
از همہی کارهای ما فیلم گرفتند و
گفتند اعمال هفتہی گذشتهات در
تلویزیون پخش شده؛ ناراحت نشو😊
#مُتقـےباشیـم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق
💌چشیدن لذت مهربانی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
✨🌱✨🌱
🌱✨🌱
✨🌱
🌱
چرا عاشـ^^ق خدانباشم؟!
وقتےڪہ بہ من گفت تو ریحانہےخلقٺ منے؟!
روز دخٺر را
مٺفاوٺ ټر از هڔ ساݪ بـرگزار ݦۍڪنیم😌
دعوټید بہ جشݩے ڪہ عطر و بوے دخٺراݧہ دارد😍
سهشنبه،سوم تیرماه
ساعت ۶ عصر
#ریحانہےخݪقٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨..
اگر + خدا را داشته باشی
منهای همه میتوانی زندگی
کنی :)
#خداےخوبمݩ
#حالخوبــــ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈♥️🌙..
آن قدَر چادر قشنگت کرده که بی اختیار
از تمام بی حجابی هـا دلم بیزار شد...
#بہوقٺشـعـر
#چادرآݩہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh