eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اِࢪیحا(:
...♥️!
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خواهر داستانش با همہ فرق دارد 🙂 موجودی‌ست ڪہ بوۍ مادر مۍدھد 😍 مانند پدر، ڪوه مۍشود پشتت و مۍایستد✋ برادر گونہ رویت غیرت و حساسیت دارد 🤫 میتوانے روی رفاقتش تا تہ تہ دنیا حساب باز ڪنے🤗 بنظر من گاهے میشود گفت: بہشتــ زیر پاۍ خواهراݩ است ...💞 😊 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خدا رو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمی کنی کارات ردیف شه،که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی💕:) 🌿- @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... [🌿🌸] بعضـی چیزها درجهان؛ خیلـی مهم تر از دارایـی هستند یکی از آنها ؛ توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است...🙃♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. چه زود دلخوشی هایمان خاطره شد امید را بگو، کجا کاشتیم که سبز نشد ..!؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... من چه می‌کردم🤔 به عالم🌎 گر نمی‌دیدم تو را ..🙃 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 📹 مگه میشه از این گذشت؟ 🔻اشک شوق استاد پناهیان پای یک حدیث کربلایی یادش بخیر ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
... 💔
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اولین‌سالیست‌که‌نیستی گره‌به‌ڪار‌ا‌ربعینمان‌افتاده... 💔|😞... @Shahidzadeh
‌ یا‌حَضرَت ِ‌حَق... از اینجا که هستم تا آنجا که هستی وجب به وجب دلتنگتم... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده. ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست. - پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عميقی میکشد. - ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم. - نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند: - حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد. دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره... - صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد: - هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست. خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. @Shahidzadeh
همه رفتند...🚶‍♀ بخوابند...😴 منمـــ و...! دربه‍ دری...💔 فڪر... آنڪه... چه زمان..؟ ڪرب‌بلایم ببری...😭 @mahfelsh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بھ قوݪ حاج میثمــ مطیعے:" چون 'سعیــــــــد باسعــــــادتــــــــــــ💔 فداے نمــــــاز ٺو گشتن....:) (ع) @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... باید به آمار ڪشته هاے ڪرونا اربعین نرفته‌هارم اضافه ڪرد . . . @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌خودت را قربانی چیزی کن که بیارزد ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... کاش در سکوتِ تو🤫 همانقدر "دوستت دارم" باشد😍❤️ که در اشتیاقِ من...🤩 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟ بقيه حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم: - آن هم از يک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چيز غصه می خورن: يا به خاطر تمام ناخوشی هایی که قبلاً داشتند؛ با اينکه الآن براشون يه خاطره شده، يا به خاطر نگرانی که برای خوشی آينده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتيه که به خاطر مقايسه داشته های ديگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زياد کسايی که می بينه با خوشی های کم و ناخوشی های زياد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلا! هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگو از چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنيتم را پاک کنم. هنوزی که شيرين را نديده ام. حرفايش را نشنيده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که... - می دونی ليلا، آدما دوست دارن بهترين باشن، انسان باشن؛ اما هميشه سر راه خوب شدن پر از مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چيزهاييه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسيب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هايی هستند که تو از اون ها بدت مياد و حاضر نيستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقت ها هم مانع می شه همين بلايی که يکی ديگه سر تو می آره. امروز شيرين، فردا شايد هم کلاسيت، شايد برادرت، شايد فرزندت، شايد همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا اين قدر بی رحمانه تلخی دنيا را برايم تفسير نکند: - بعد حتماً می خوايد بگيد که من بايد از اين موانع عبور کنم. بايد از بدی های که دوست دارم دست بکشم. سراغ خوبی هايی که دوست ندارم برم، از همه بگذرم و حتماً بايد محبت هم بکنم، پيش خودم دليل هم بيارم که عملشون بده؛ والا خودشون رو نبايد دور انداخت. همه آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگير بشم و نه دل خوش. اين ها را با لحن عصبی می گويم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسليم: - باشه عزيزم، باشه خانومم. الآن وقت اين بحث نيست. ليلاجان! ليلاجان گفتن هايش را دوست دارم، اما نه الآن و با اين حال زار. حرف هايش را نمی توانم به اين راحتی بپذيرم. حس می کنم راست می گويد اما زور می گويد. - بريم ليلاجان! بريم توی ماشين. اينجور برات خيلی نگرانم. توی راه می ايستد. برايم معجون می گيرد. معجون خوردن برای من، يک نوع شکنجه مدرنه. بی ميلم. بنده خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجاييد؟ - سلام همين جا! - راستی ليلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختيار بر می گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم. - ضايع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلاً چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گيرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - يعنی علی! يک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هر ماه عملش کنی. و قطع می کند. - خدايا شکرت حداقل کنار همه اين سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گيرد مقابلم؛ اما رهايش نمی کند. - چايی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه تلخ رو نمی تونی از بين ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شيرين کردن و رفع تلخی ها. چايی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هر دو دقيقه يکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گيرم. وقتی که می رساندم، می گويد: - ليلاجان! باور کن که من اسير توام، نی اسير عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلي تکيه داده است. مصطفی هم مثل علی، مثل دوقلوها، با محبت يک زن زنده است. می گويم: - کی بريم کوه؟ چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم: - هر وقت که شما دوست داشته باشی. چشمانش پر از رگه های خونی شده است: - سحر جمعه بريم. چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد. - سحر جمعه می ريم. می ريم برای سلام به آفتاب و شور ليلايی... پياده می شوم. شيشه را پايين می دهد و می گويد: - اميدوارم همه چيز به خير تمام بشه ليلا. دعا کن. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🌙🖤°°° شب‌رسیدودردِ عشقم‌بازهم‌ شدّت‌گرفت... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... به مجنون گفتند:↓ هیچ قرآن خواندن میدانی...؟|💌 گفت: آری گفتند: بخوان خواند: سُبْحانَ الَّذی أَسْری‏ بِعَبْدِهِ لَیْلاً لیلاً... لیلاً...لیلاً ... : )|♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... حاج‌آقا پناهیان میگفت: توی دلت بگو: حُسین نگاهم میکنه،عباس نگاهم میکنـه:)🌱 @Shahidzadeh
یا حضرَت ِ حَق... 🌸دانش، راه عذرتراشی را بر بهانه جويان بسته است.🌿 💐 🍃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... [باران‌که‌می‌بارد یعنی‌هوا‌هنوز‌ برای‌عاشقی‌خوب‌است!...] ❤️،،، @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💔مناجاتی با امام حسین(ع) ... 🔻شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینی‌ها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ... - یا اباعبدالله(ع)! امسال ما رو راه ندادی؟! - خوشت نیومد از ما؟ - یا سیدالشهدا(ع)! این دفعه اگر بیام مودبانه‌تر میام ... فقط راه رو باز کن .. ➕ پیشنهادی برای اربعین امسال ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تفنگ دسته نقره م را فروختم برای وی قبای ترمه دوختم فرستادم، برایم پس فرستاد تفنگ دسته نقره م؛ داد و بیداد… @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... وقتی می رود همراهم را در می آورم، برايش همان جا می نويسم: - رفتيم بالای کوه برايم شعر بخوان. شوخی های شيرين پيامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کم رنگ می کند، اما حرف هايی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شايد وقتی ديگر. شب توی پياده روی من و علی و مادر که حکماً برای تغيير روحیه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره شيرين می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بداخلاق شده است: - ديگه حق نداری تلفنی صحبت کنی. - اين حکم توئه يا مصطفی؟ - هر دو. قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم. - چی شد؟ مثل اينکه پيروز شدی. نيومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟ - جادوگر نيستم؛ اما بيکار هم نيستم. اگر می خوايد اين مشکل واقعاً حل بشه حضوری بياييد صحبت کنيم. - حتماً. خاله م رو که خوب به جون ما انداختيد. بهت نمی آد اينقدر پفيوز باشی. چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گيرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند. آدمیزاد وقتی در سرازيری سرسره می افتد ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمين. حتی اگر حق با شيرين باشد، اين نحوه حرف زدنش نشانه خيلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر يک آرزو اين قدر خبيث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمايه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسيدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقير شود. پشت در خانه که می رسيم مادر زود می رود داخل و علی نگهم می دارد توی حياط. - ليلا! - هوم! - اين دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذيت نکنی. فکر ناجور هم نکن. عجب روزگاری است اين سياره رنج. اين ها چه قدر زور می گويند! تلخی ها را ببين، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پيشه ات را اگر دلگير کردند به روی خودت نياور تا کم کم به وضعيت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی... همراهم زنگ می خورد. شماره مصطفی است. وصل می کنم، دلم برايش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم. - سلام بانوی من. - سلام. - خوبی خانمم؟ بهتری؟ - الحمدلله. شما خوبيد؟ نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است... - خوبم. خوبم الآن فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم، مثل پيرمردهای قديم. - حکمت می گفتند. - فکر نمی کردم اين جوابشون حکيمانه باشه؛ اما قطعاً محبانه بوده. حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برايم شيرين است اگر بگذارند. - دختر خاله کذايی ام زنگ زد؟ اسمش را حذف کرده است. - بله. در صدايم شکستی هست که می شنود. - ليلاجان! می دونی که بهترين کار رو کردی؟ - اينکه... - اره همين برخورد تو با اين رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی. - اما دارم زجر می کشم. هيچ کس حال من رو درک نمی کنه. علی تحکم می کنه. شما مديريت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من بايد... بايد... مبارزه کنم که بفهم حقم يا نه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی... از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدايم کمی بلند بوده است. - جان مصطفی! اشکم راه می گيرد روی صورتم. - من تمام اين ها رو دارم می بينم ليلاجان! تمام سکوت و صبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دليت، به من اجازه تحرک نمی دی. نفس عميقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است. - منصفانه نيست ليلاجان! من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما رو متحير کرده، مجبور شدم خيلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترميم اين خرابی که يک ديوانه به بار آورده چه قدر بايد زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غير از تو برام هيچ زنی معنا نداره. برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم. چشمانم را می بندم. بايد چه کنم؟ يعنی انتهای اين غصه چه می شود؟ حرف هايش اينقدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بيايد و ببينمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم. @Shahidzadeh