یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتم
بچههای پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را میگرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش.
– آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمیکنید؟
او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی میگشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامههای پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد:
– لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره.
– نترسید ما لولو خورخوره نیستیم.
به این متلک شفیعپور میتوانست جواب دندانشکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کلکل کردنند و میدانند که پسرها هم از شنیدن این کلکلها خوششان میآید. میخواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمیآید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر میکنید.
دندانهایش را بر هم فشرد و سکوت کرد.
دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینیاش را رو کند. بار قبل که شفیعپور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پختوپزشان گذشت و حالا بچهها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینیای که کفیلی پخته بود صحبت میکردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینیخوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه او را بههم ریخت. بچهها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. میخواست دستی را که داشت شیرینی تعارف میکرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده میدید:
– نترسید آقای امیدی، به این کیکها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجلهای نیست.
خودش را زده بود به نشنیدن و با بیخیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن.
تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دستنوشتهای افتاد:
اینکه چرا برای شما مینویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمیکنید و از کنار جسمم به آسانی میگذرید، وجداناً احترامی که به من میگذارید بهخاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دلمشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار میکند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آیندهام را با آن پیش ببرم.
میخواهم خودم تدبیرگر زندگیام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آنقدر میجنگم تا هرچه را میخواهم به دست آورم.
همیشه نوشتههایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه میاندازم و میسوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما میدهم، نمیدانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما…
رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمیشود…
***
با صدای در، چنان از جا میپرم که دستم به لرزه میافتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه میشوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش میافتد. از وقتیکه مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفسهای آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. میخواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام میشدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را میدیدم، اما نمیتوانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم.
حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام میکند. نمیتوانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر میخورد و میافتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل میدهم، متوجه ناخن شکستهام میشوم و تازه دوباره دردش را احساس میکنم.
سعید تا من را میبیند کولهاش را زمین میگذارد و میگوید:
– لیلا چی شده؟
مسعود کنارم مینشیند:
– از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟
– نه، نه، داشتم چیزی میخوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم.
لیوان آب را دستم میدهد. مسعود میگوید:
– مگه چی میخوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بیخیال امتحانا بشم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
و کــــمی بعد .....
نامشــــــ جهاد
رسمش جهـــــــاد و خلاصـــــه با اوردݩ راه رسمش دشمݩ کــــــمر خم میکرد در برابرش و امروز سالروز اوست وقتـــــی که مادرش مهر اورا با دنیـــــا برای نجات تقسیــــــم کرد
و تو اے جهـــــاد جهــــادے
ببین و تمـــــاشا کن که در تمام دنیا مهرټ را چگونه در سینه جــــاودان به امــــانت نگاه داۺته ایم.
تولدت مبارک
پســـــر جهــــادی عمــــ❤️ــــاد
#دهههفتادے
#جہادجہادی
#پسرعماد
#برادرم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
من از دیار نارنج وُ ترنج و غزل هستم . . .🌱
#بیوےجذاب
#بیودزدی 😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
.
.
توےِ ²³سالگیش.. (:
به جایے |رسید| ڪه دُشمن
میترسید از مُقابله
باهاش دست به ترورش زدَن...👊🏻
.
.
#جهادنا_فے_قلبے💕
#تولدت_مبارڪ🎉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
پٰٓاۍِ عِشْـْـْـْْْــْقَٺْٓ رَهْبَرآٰ جٰٓاݩ بِدَهَمـْ جٰٓا دٰٓارد🍃♥️
#بیوےجذاب
#بیودزدی 😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
+میگفٺ↓
بچههایجورےرفتارڪنید
سالِدیگهاینموقع
بهمادراتونبگن
مادَرِشھید...(:
.
مادرهامونمادرشھیدبشنصلوات
#اللھمصلعلےمحمدوآلمحمد
ッ
🍃
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°(🔗*◽️(°♥️°)◽️*🔗)°
تو !
" تکرار " نمی شوی . . .
این مَنَم که ِ دِلبَسته ِ تَر می شَوَم . . . !♥️
#تکرارنمیشویبرایمن
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°|🌷🍃|°
چِشمانَت!
زیباترین درسی است که خوانده ام...📜❣️
چه معلم خوبی است ...!
نِگاهَت!🙃❣️
#چشمـآهویےجانم
#معلمنگاهـت
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh