eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 📹از کجا بفهمم خدا من رو بخشیده و از من راضیهــــ😩😟؟ ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
Panahian-Clip-VaseKhodaKhoshgelKarKon.mp3
1.81M
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🎵واسه خدا خوشگل کار کنــ😉! ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... پـروازِ تو آدینه‌ی دلتنگی شد تا روزِ ظهور ؛ جمعه‌ها غمگین است ... .... @shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بعدِ تو با هر غـروبی ؛ بی قراری میکنم می نشینم با نبودت جـمعه داری میکنم ... .... 🍃🌸 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ◻️🌺◻️🌺 🌺◻️🌺 ◻️🌺 🌺 "یا مَن عِشقَه ُ شِفاء"🍃❣️ ای کسی که ِ عِشق ِ او شِفاست!🙃🌷 🌺 ◻️🌺 🌺◻️🌺 ◻️🌺◻️🌺 @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... ‏مادر بزرگ شهید ‎جهادمغنیه می گفت: مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم بهش گفتم:چرا دیر ڪردی؟ منتظرت بودم! گفت:دیر کردیم... طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم... گفتم :چه بازرسی؟! گفت:بیشتر از همه سر بازرسی ‎نماز وایستادیم... بیشتر از همه درباره نمازصبح میپرسیدن... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ◻️🌺◻️🌺 🌺◻️🌺 ◻️🌺 🌺 ای که شیرینی ِ هَمدَمی خود را به عاشقانَش بخشیدی!🙃❣️ 🌺 ◻️🌺 🌺◻️🌺 ◻️🌺◻️🌺 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تا "تو"❣️ رفته ای . . .👣 شمار ِ شب 🏙 و روز 🌆 ها میکنم ! ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ‌ یاد همون اولین باری که روسری یشمیَ رو سرم دیدی و زیر لبت گفتی [ فضل الله المجاهدین خانومِ چریڪ ... ](:🌱 ⌈ ○°.⌋ 😉 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دو نخ موازی، با لحظه‌ای بی‌توجهی درهم می‌پیچد و گره می‌شود. بعضی از گره‌ها را راحت می‌توان باز کرد، اما گاهی گره‌ها چنان کور می‌شود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان می‌شوی. گاهی هم انسان خودش کور می‌شود و نمی‌بیند. در هر صورت، هر دوی این‌ها زندگی را سخت می‌کند. کوری را تجربه کرده‌ بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت‌ها و دریافت‌های تجربه شده‌اش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعت‌ها بی‌خوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمی‌هایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگی‌اش غلط‌گیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق می‌ماند و توی ذوق می‌زند. صحرا کفیلی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راه‌بلد می‌خواست و کسی که همراهی‌اش کند. آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلی‌اش، جزوه‌اش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایده‌ای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش می‌گرداند. ترم چهارم، استاد پروژه‌ای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروه‌هایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند. کفیلی و شفیع‌پور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج‌نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا می‌کردند و شفیع‌پور را شکیبا. از خودش و میل‌هایی که درونش سر بر می‌آوردند می‌ترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو می‌افتاد بلند شدن سخت می‌شد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحت‌تر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی می‌کرد هم‌کلامشان نشود و همچنان آن‌ها را به فامیل خطاب ‌کند. افشین، او را وسوسه می‌کرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این‌که خودش راحت بود، به فکر او احترام می‌گذاشت. – آقای امیدی جزوه‌تون پیدا شد؟ خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد: – نه. کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی‌خواست کارش ناقص بماند. – حالا چه‌کار می‌کنید؟ در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود: – من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم. جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی‌خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخره‌ای شده که همه می‌خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند! توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است. تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچه‌ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج‌هزار تومانی روی میز گذاشت. صحرا زیر لب غرید: – وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً این‌همه جزوه شما دست‌به‌دست می‌چرخه پول می‌گیرید. خنده بچه‌ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می‌کند ‌‌و جرقه‌های ریز می‌‌زند. زیر لب گفت: – هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست. و اسکناس پنج‌هزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی. @Shahidzadeh
بعلت مشکلی که دیشب پیش اومد،امشب قسمت بعدی رمان رو هم میزاریم
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بچه‌های پروژه، داشتند شماره‌ تلفن هم‌دیگر را ‌می‌گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. – آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمی‌کنید؟ او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می‌گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه‌های پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد: – لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. – نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع‌پور می‌توانست جواب دندان‌شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دختر‌ها عاشق کل‌کل کردنند و می‌دانند که پسرها هم از شنیدن این کل‌کل‌ها خوششان می‌آید. می‌خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی‌آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می‌کنید. دندان‌هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی‌اش را رو کند. بار قبل که شفیع‌پور شیرینی پخته بود، تا یک‌ ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت‌وپزشان گذشت و حالا بچه‌ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی‌ای که کفیلی پخته بود صحبت می‌کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی‌خوران جمع شده باشد، اما افشین آن‌قدر دیر آمد که برنامه او را به‌هم ریخت. بچه‌ها منتظر افشین مانده بودند و هم‌زمان با هم وارد کلاس شدند. می‌خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می‌کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می‌دید: – نترسید آقای امیدی، به این کیک‌ها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجله‌ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن و با بی‌خیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن. تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دست‌نوشته‌ای افتاد: این‌که چرا برای شما می‌نویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی‌کنید و از کنار جسمم به آسانی می‌گذرید، وجداناً احترامی که به من می‌گذارید به‌خاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دل‌مشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار می‌کند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آینده‌ام را با آن پیش ببرم. می‌خواهم خودم تدبیرگر زندگی‌ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن‌قدر می‌جنگم تا هرچه را می‌خواهم به دست آورم. همیشه نوشته‌هایم را برای دیوار می‌نویسم و در تاریکی، آتشی راه می‌اندازم و می‌سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می‌دهم، نمی‌دانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما… رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی‌شود… *** با صدای در، چنان از جا می‌پرم که دستم به لرزه می‌افتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه می‌شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می‌افتد. از وقتی‌که مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس‌های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می‌خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می‌شدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می‌‌دیدم، اما نمی‌‌توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام می‌کند. نمی‌توانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر می‌خورد و می‌افتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل می‌دهم، متوجه ناخن شکسته‌ام می‌شوم و تازه دوباره دردش را احساس می‌کنم. سعید تا من را می‌بیند کوله‌اش را زمین می‌گذارد و می‌گوید: – لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می‌نشیند: – از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ – نه، نه، داشتم چیزی می‌خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می‌دهد. مسعود می‌گوید: – مگه چی می‌خوندی که این‌قدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بی‌خیال امتحانا بشم. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... و کــــمی بعد ..... نامشــــــ جهاد رسمش جهـــــــاد و خلاصـــــه با اوردݩ راه رسمش دشمݩ کــــــمر خم میکرد در برابرش و امروز سالروز اوست وقتـــــی که مادرش مهر اورا با دنیـــــا برای نجات تقسیــــــم کرد و تو اے جهـــــاد جهــــادے ببین و تمـــــاشا کن که در تمام دنیا مهرټ را چگونه در سینه جــــاودان به امــــانت نگاه داۺته ایم. تولدت مبارک پســـــر جهــــادی عمــــ❤️ــــاد @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اسم کوچک تو آرزوےبزرگ من است....🙃🙂 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... من از دیار نارنج وُ ترنج و غزل هستم . . .🌱 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... . . توےِ ²³سالگیش.. (: به جایے |رسید| ڪه دُشمن میترسید از مُقابله باهاش دست به ترورش زدَن...👊🏻 . . 💕 🎉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... پٰٓاۍِ عِشْـْـْـْْْــْقَٺْٓ رَهْبَرآٰ جٰٓاݩ بِدَهَمـْ جٰٓا دٰٓارد🍃♥️ 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... +میگفٺ↓ بچه‌ها‌یجورےرفتار‌ڪنید سالِ‌دیگه‌این‌موقع‌ به‌مادراتون‌بگن مادَرِ‌شھید...(: . مادرهامون‌مادر‌شھید‌بشن‌صلوات ッ 🍃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🍃🙃 زِندِگی دَر پَرتو مُحَبَت |جان| می گیرَد! ♾💌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... °(🔗*◽️(°♥️°)◽️*🔗)° تو ! " تکرار " نمی شوی . . . این مَنَم که ِ دِلبَسته ِ تَر می شَوَم . . . !♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... °|🌷🍃|° چِشمانَت! زیباترین درسی است که خوانده ام...📜❣️ چه معلم خوبی است ...! نِگاهَت!🙃❣️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تنہا جایے ڪہ عقݕ نشینے شڪسٺ حسآݕ نمےشہ ږفآقٺہ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... وچقدر یادم تورا فراموش استــــ در این دنیاےتاریک، کجایے...❤ 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...|✈️❣️|... من! فَقَط یِک بلیط ِ رفت می خواهم ! بی بَرگَشت...💘<— بِه سوی ِ آغوش ِ تو ... !❣️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ǀт ɗσєѕ ησт мαттєя ωнєяє ιт ιѕ Ɯιтнσυт уσυ єνєяутнιηg ιѕ fαя αωαу ...! اینجا مهم نیست کجاست بی تو همه جا دور است ...! .... 🍃🌸 @Shahidzadeh