یاحَضرَت ِحَق...
خدایا👐🏻
می خوام ازت ببرم!💛
_چی ببری؟!
می خوام ازت سر ِ نماز 📿 لذت ببرم!💪🏻
#میخوام_ازت_ببرم!
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌 جدیترین لحظات انسان
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
[•••♥️•••]
شڪــر ؛
ڪه در قلبمان ،
مویرگی هست ،
متصل به خون گرم شهیدان
و از همان خـــون است ڪه گاه ،
قلبمان به یادشان می تپد...
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...|آدم ها باهم فرق می کنند|...
گناه ِ تو رو ممکنه خدا ده تا چوب بزنه...🤭
همین گناه و کَس دیگه بُکُنه ، یدونه چوب بخوره!😶
_خودتو مثه بقیه قاطی تلقی نَکُن!⚠️
#پای_مکتب_استاد_پناهیان!
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بہ ٺو فڪࢪ مےڪنم
ـو ٺو همیشہ دڔ عجیب تریݩ زمان
و غریب ترین مڪاݩ ها
در قلب منے
چه احساس زیبایی است
که ناگہاݩ
با فڪر زیبای تو
غافلگیࢪ شومــــــ...
#فڪࢪٺــــو...
#دڔقلبم♡
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
به وقت عاشقی...
دعای عــــہــــد♥️
#امامزمانم
#اَللهُمَّعَجِّلِوَلیِّکَالفَرَج
#دلتنگتوامحضرتبارانکجایی...
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
:)
یکسری حرف 💬 های ِ لوس ِ🤭دخترونه👱🏻♀️تحویل ِ تون بدم؟!🤨
#آهای_جنابِ_مثلامرد!😒
#دیالوگ!
#بچه_مهندس!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دست🖐🏻از طلب🙏🏻ندارم
تا کام ِ مَن👤برآید!💪🏻
یا جان💓رسد به جانان💞
یا جان💓 زتن 👤در آید!👣
خدایا نبری منو خودم میام !
خیلی وقته "شهادت"می خوام!
#بہوقٺشـعـر
#بہوقټشہادٺ
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...♥️💌🖇...
انا هارِبٌ مِنْڪ إلیْڪ
از تو بہ تو گریزانم ...🥀
#جرعہاےمناجاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ببین☺️بچه مذهبیا 🤗قیافه می گیرن!😎حَداقل یخورده شو می گیرَن!🤓
_اون بَده 🤭توخوبی دیگه!😏
اجتناب ناپذیره این قیافه😌گرفتن!!!!
معلوم میشع !
مردم ِ 👥 کوچه و بازار هم می فهمن!😬
میگن: آقا ما از این بچه مذهبیا 😎 خوشمون نمی آد!😒
_چرا آخه؟🤔
+آقا اینا قیافه 😏💪🏻 میگیرن ! اِفِه 😌👊🏻 میان!
بعد از بچه مذهبیه می پرسی : چرا خودتو می گیری؟!🧐
میگه :والا من 😎 خودمو نَگِرِفتَم!😟
ببین آقا تا حدی اون آدم درب ِ داغونه درست میگع!😶
باید واقعا خودتو نگیری !رفیقِ مذهبی!
#آهای
#بچه_مسلمون!
#مذهبی!
#خفن!
#واسه_ملت_قیافه_نگیر!!!!🤭
#گاهی_ادمین!
#پای_مکتب_استاد_پناهیان!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...|📿📖|...
وَهُوَشَدیدُالمِحال!
قُدرَتِ بی اَنتهایِ مَن!
...|💚رَعد💚|...
#سوره_رعد!
#آیه_گرافی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خدایا🤲🏻
کَسی که کارای ِ خوبِش!💙
کارایِ بدشه 😣
کارای ِ بدش چجوری بد نباشع؟!😞
خدایا این حسین ع توست ؟!😶👆🏻
#دعایِ_عرفه!
#من_چی_بِگَم؟!
#حسیــݩ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
جواد...
اگه پای ِ موندن نداری برووو!
مملکت به آدمای ِ پا در هوا نیاز نداره!!😒👊🏻
#مرضیه_تواَم_قوی_باش!😎
#انرژی_بدیم!💪🏻
#گاهی_ادمین!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
غمگین ترین😓جای ِ مُجَسَمه 🗿لبخندی 🙂است که با چاقو🔪تراشیده اند!!!
#بدونِ_شرح!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
:):
...|زندگی|...
جریان ِ بی "تو" بودن است !
|آه|
#آه
#بی_تو!
#زندگی_برام_عذاب_شد!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
کارای لذت بخش💫
جمعیش بیشتر حال میده!!😍
مثل
کتاب📖 خوندن!!
داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم،
تو و رفقات هم دعوتی...😋
نگی نگفتیم...😜
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود.
چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد.
هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود.
تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد.
نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير.
بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت:
- می کشمت. همين جام چالت می کنم.
عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده.
- هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا...
چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود.
سکوتش بدتر بود. گفته بود:
- من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت.
چاقو را پرت کرد و گفت:
- دروغ می گی.
يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل
آلود است.
- افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟
تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت.
- تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم.
به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد...
افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت:
- پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری...
پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد.
از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين
دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت:
- سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت:
- تا ديوانه رو کی بدونيد؟
- خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست.
- اصل منِ ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد
زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت:
- محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم.
لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت:
- تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد:
- همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده!
اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود.
- من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل».
آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟
- يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...💌🖤...
در چنیݩ روزے
قبر ِ چہار امام ِ ما را
ویراݩ ڪردند...
خوݩ نباید گریسٺ؟!
#اماممن
#تسلیٺ😭
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
مثلا ی روز امام حسین بیاد دستتو بگیره بگه جای تو پیش قائم ماست:)🌱♥
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
+ شمایے ڪہ
کیلو کیلو ادعا داری ،
گِرم گِرم عمل مےڪنے؟!
#ادّعا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
...🌈✨🌱..
وَلَقِّنِي كُلَّ سُرُورٍ
ــۅ هرگونہ دݪخوشـے را بہ دݪم انداز...
#جرعہاےمناجاٺ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
لامصب!!!
خودم 😎 این قدر جاذبه دارم😌 یک ثانیه در میون، عاشق ِ خودم میشَم!😉
#هعی!
#روزگارِعاشقی!
#اندراحوالاتقرنطینه
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh