eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ایݩ همہ شعر و غزݪ هدیہ بہ چشمان تو بود... مرگ مݩ راسټ بگو شعر مرا مے خوانے؟! ؟! @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... عارف ڪه ز سر معرفت آگاه است بۍ خود زخودست و با خدا همراه است🙃 ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خدایا! دُنیایِ🌎توحالموگرفت!😶+آدَماش!😬 _میگم!🗨 بغلَم💕کُن! حِسَموخوب:)کُن! دلمو❣️دُرُست✅کُن! ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ✨🌱 🌈♥️ مَن‌حَق‌دارم‌قَهر‌کُنم‌ولی‌، تو‌حَق‌نداری‌بزآری‌‌طولانی‌بشه‌رفیق[☁️] @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... هـلاݪ مــ🌙ـــاه اگـر دیـــ👀ـــده شـد چـه سود؟ مـــ🌛ـــاه تـمام عـالـمیاݩ پـشت پـرده است... @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با اين حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هايت را بگويی. اما اگر تنها يک دريچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همين جاست. پس حالا که همه را با هم و درهم می پذيرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی دراز نکنم. - مادر خدا خيرت بده منو می بری بيرون؟ پيرزن در ازدحام گير افتاده است. دستش را می گيرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمينی. پسر و عروسش را که می بيند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همين جا بنشينم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را برمی گرداند و با ديدن من لبخندی می زند. کنارش می نشينم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گويد: - قبول باشه عزيزم. زود اومدی! - قبول باشه، شما چرا زود آمديد؟ مرا به خودش فشار می دهد: - می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنيم. زودتر اومدم. ذهنم می گويد: - حکمت پيرزن را فهميدی حالا؟ امام جواب خواسته پدر را داد با درخواست پيرزن از تو. چهارزانو می نشيند. از کنارش بلند می شوم و رو به رويش می نشينم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبيحی که دستش است بازی می کنم. تسبيح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شيرينی است. بی توجه به جمعيت در خلوت قرار می گيری و آرامش جريان يافته در حرم هم در روحت جاری می شود. فقط اينجاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را يک جا دريابی. - ليلی! نمی خوای بقيه سؤال هات رو بپرسی؟ حرفی؟ حديثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زيبايش نگاه می کنم. - بابا خواهش می کنم. من شايد خيلی چيزها برايم مبهم باشه. اما باور کنيد که شما رو خيلی دوست دارم. سرم را از شرم پايين می اندازم... - می دونم خيلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نياورديد. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی بشيد. اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زير چانه ام می نشنيد. سرم را بالا می آورد و پيشانی ام را می بوسد. - گريه نکن عزيزم. اين چه حرفيه؟ من از شما هيچ وقت بی حرمتی نديدم... فقط يه چيزی رو بگم... دوباره تسبيح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آنقدر عميق است که فکر می کنم چند وقتی است ريه های پدر تشنه هوا بوده است؛ تشنه هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ريحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشينم و به امام می گويم: باور می کنم دست محبت شما هميشه برای گرفتن دست های ديگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستيم و باور می کنم اين بزرگ ترين حماقت انسان هاست. هرکسی جز اين راهی نشان بدهد دروغ است. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد: - محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است. اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد: - شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش. مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد: - به قول خودت مديونی اگه نگی! هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند. تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که: - علی سوار ماشين پدر ريحانه شد. پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم: - مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد: - واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟ - سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد. @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... یڪ سیب افتاد و جہان از قانون جاذبہ با خبر شد! میلیون ها جسد افتاد ولے بشر معنے انسانیت را درڪ نڪرد...! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... کسی تا حالا شعور رو با خودش به گور نبرده ...😀 پس همین حالا ازش استفاده کنید¡🙃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بہ خاطر اشتباهاتــِ توݩ معذرت خواهے ڪنید شاید؛ همه چیز با همیݩ دو ڪݪمہ عوض بشع!😎 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... صبحے کہ در آݩ ، صبح بخیر را از کسے کہ دوستش داری نشنوي ← تا اطّلاع ثانوی شب باقی می ماند... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...🍁🍂... _عمر ِ خُداوند ِ متعال چقدره ؟! ...☘️🍃... _بی نهایت! ...♾➰... _ "تو" قَراره ِ بی نهایت ♾ از خدا لذت 📿ببری! به اندازه ِ ی ِ عمر ِ خدا! ...🙃🙂... _درسته ازلی نبودی! وَلی ابدی خواهی بود !☺️ ! ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... «خواستَم» 🙃 اما «نتونستَم» 🙂 اون موقِع بود که فَهمیدَم ! هَمه ِ چی ... ...|فقطوفقط|... خواستن ِ توعه! ! ! ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🌸{{ اَللهم فارحَم قَلبی..هوای دلم روداشته باش}}🌸 😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... یاد زلفت کرده‌ایم و نام زلفت برده‌ایم هم پریشان گشته‌ایم و هم پریشان گفته‌ایم | ✨عطار🌱 | @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... "هر کہ عاشق شود و خود را پاڪ نگہ دارد، و با این حال بمیرد، شهید مرده است.. :) " ڪتابِ َمنِ او📓♥️ @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... خوب نیستــــم همین...! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خودمانیم رفیقان، به کسی بر نخورَد هر هوس را به غلط عشق حسابش کردیم ؟! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. تنصرامام زمانك، وتروح‌ تحضر حالك‌ انك تنصرامام‌زمانك "امام‌زمانت‌را یاری کن وخودت را به گونه‌ای آماده‌کن که یاری کننده‌ۍ «امام‌زمانت» باشی! 💌🖇 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🌈✨🌱 رِفیق فَقَط اون هَمکلِاسیٖ که اوّل باهاش سَرد بودیٖم وکم کم اونقَدرباهاش صَمیمی شُدیم کهِ ازسالهایِ بَعدکنارهَم رویِ نیمکَت میشستٖیم :)🥂👭🌈 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... |❤️| کَرده ِ ام خاطر ِ خود را به تمنای ِ تو خوش! ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خدایا ! ...|🙌🏻|... منو ببخش! ...|🙏🏻|... اینقدر ببخش... ...|♾|... که حالَم خوب شه ! ...|🙃|... ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🌈✨😍🌱 چآݪۺ ڋڔ ږآهـ اڛټ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خداییش سوال خوبی بود😂 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بعله بعله ما ام تبریک میگیم😌🙃😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... جاےِ خالے تــورا هیچڪس احساس نڪرد بہ گمانم ڪہ بہ دورے تــو عادٺ ڪردیم😔🕊 ... @Shahidzadeh