حوالت گویی در شعر آوینی
۹)•منظور از حوالت گویی چیست ؟
بگذار اول از زمان چیزی بگوییم
فرق زمان ساعتی یا تیک تاکی با زمانی که در شعر و هنر است چیست؟ به نظرم در زمان تیک تاکی خود زمان ابزار است. وسیله ای برای چیزی و کاری. در زمان تیک تاکی زمان تکه و پاره است و به هم پیوسته نیست و به هم وصله پینه شده است. در زمان تیک تاکی زمان «اکنون» است نه «حال» و همینطور عمر ندارد و امروزش با فردایش فرقی ندارد چرا که حال و احوال ندارد
اما زمان شاعرانه جور دیگریست. به گمانم بشود گفت:
زمان شاعرانه، خود بسنده است و شخصیتی دارد و صاحب احوال است و حال و هوایش عوض میشود. زمان شاعرانه عمری دارد اما زمان تیک تاکی همیشه در اکنون است یعنی مثلاً ساعت ده امروزش همان ساعت ده دیروز یا پس فرداست که تکرار شده است. زمان شاعرانه آدم واره است ولی زمان تیک تاکی ماشینی ست. آدمی حس دارد و حال و هوایش عوض میشود و دیروزش با امروزش و فردایش فرق میکند و شب و روز و فصولش و.... هر کدام برایش احوالی دارد ولی مثلا آدم آهنی و یا کامپیوتر و کلاً ماشین، صبح و شب و دیروز و امروز و فصل، ندارد. برایش هیچ فرفی نمیکند و همه اش یکسانست و همه اش اکنون است.
زمان تیک تاکی از آنجا که ماشینی است و گفتیم عمر ندارد لاجرم کودکی و جوانی و پیری هم ندارد این زمان، پیر نمیشود بلکه فرسوده میشود. ماشین و ابزار فرسوده میشوند اما زمان شاعرانه که آدم واره است پیر میشود نه فرسوده واصلا فرسودگی از آنِ انسان نیست مگر اینکه آدم تن به زمان تیک تاکی بدهد و ماشینی شود و یا بگو ابزار شود.
آدم که آدم باشد یا بگو شاعر واره باشد زمان بر مدار او می چرخد فصول و شب و روز، فصول و شب و روز اوست و مثلا شاید وقتی برسد که همه ی فصول، برای کسی مثل اخوان سرد است و زمستانی، که شعر زمستان را می گوید
یا آن دیگری می گوید
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
یا دیگری میگوید
پائیز بهاری ست که عاشق شده است
یا دیگری
یک باد ز اقلیم عدم آمد و می گفت
این دور و بر انگار زمستان به کمین است
@esharenakhana
#اشاره
نقاش ها مرده ها را میکِشند
ثابت،
بی جان.
مرتضی ولی
زنده ها را.
چه نقاشی بود.
نقاشی هایش
نفس می کشند
راه می روند
مرتضی
مرگ های زنده را می کشید
#آوینی
@esharenakhana
با یک دوسه کار ظاهری، تزئینی
گفتیم شده جهادمان تبینی
راوی بدون درد جنگیم، اما
بردیم گمان که گشته ایم آوینی
سعید صاعدی
@esharenakhana
ای ماه بلند گریه شمشیر من است
در این شب قدر آخرین تیر من است
من بی خبرم ز قدر خود،...ای مهتاب
امشب تو به من بگو چه تقدیر من است
سعید صاعدی
@esharenakhana
ندارم همدمی پیشش بگریَم
زیادی نه، کمی پیشش بگریَم
غم آدم فقط آدم میدونه
کجا هست آدمی پیشش بگریَم
سعید صاعدی
@esharenakhana
اشاره های ناخوانا
ندارم همدمی پیشش بگریَم زیادی نه، کمی پیشش بگریَم غم آدم فقط آدم میدونه کجا هست آدمی پیشش بگریَم س
ندارم مونسی.mp3
1.37M
ندارُم مونسی کِ تِس بِگِرووم
زیادی نُ بِ دامو سیس بِگِرووم
غم آدِم فقط آدِم اِخونه
کجا اووِی پیا دورِس بِگِرووم
با صدا و برگردان به زبان بختیاری :
علیرضا طهماسبی
به نظرم برگردان علیرضا شعرتر و بهتر از خود شعر شده
@esharenakhana
دوباره لاله آمد از گلستان
همان مردان اهل عهد و پیمان
من «زنجیر، پا» ماندم ولی دوست
رسانده زود خود را به شهیدان
سعید صاعدی
@esharenakhana
به واللهِ که هست این زخم کاری
نداره درمونی جز بی قراری
چه دردی بیش ازین جانسوز وجان کاه؟
که در چشم رفیقان خار خاری
سعید صاعدی
@esharenakhana
خوشی بر کام من انگار حرومه
یکی گفته که تقدیر تو شومه
به من گفتی دلا که صبر، باشه
ولی این روزا آخه کی تمومه
سعید صاعدی
@esharenakhana
گفتم بگیر آسان گفتا جناب سخت است
گفتم که طاقتم ده گفتا که تاب سخت است
گفتم که با می ناب سختیش بگذرانم
گفتا که خوش خیالا تلخ شراب سخت است
گفتم به خواب دیدم که قهرمان عشقم
با خنده و کنایه گفتا بخواب سخت است
سعید صاعدی
۱۹ رمضان /۱۴۰۱شب قدر
@esharenakhana
آشفته دلی و چقَدَر دل نگرانی
زانو به بغل داری و چه، سر به میانی
گیسوی سیاه تو خودش یک شب قدر است
ای کاش خودت قدر خودت قدر بدانی
پرسند چرا عشق؟ تو آن اصل دلیلی
آری تو همانی و همانی و همانی
با وقت تو اوقات من اوقات شود یار!
هم ثانیه و ساعت و هم اصل زمانی
با عشق تو من «رجم» شدم از همه دنیا
داراییم! ای کاش من از خویش نرانی
سعید صاعدی
۴/اردیبهشت/۱۴۰۲
@esharenakhana
اشاره های ناخوانا
۱)قصه؟ قصه و نسبت ما ها نگران دوستی هایمان هستیم هر بار یک جور به دنبالش می گردیم یک جور تازه اش می
۲) قصه؟
مادر،قصه،نسبت
آیه ۳سوره یوسف
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ»
«ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی»
بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه، با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم.
چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم
قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم
ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد.
به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید:
«مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.
جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟»
روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟
نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟
خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته،
کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟
@esharenakhana