eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
‏🔷 رهبر انقلاب: مرد در کشاکش زندگی، احتیاج به لحظه‌ی آرامشی دارد تا بتواند راه را ادامه بدهد. آن لحظه‌ آرامش کِی است؟ همان وقتی است که او در محیط سرشار از محبت و عطوفت خانوادگی قرار می‌گیرد. با همسرش که به او عشق می‌ورزد، با او و در کنار اوست و با او احساس یگانگی می‌کند. ۱۳۸۱/۶/۱۶ ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفاوت‌های روانشناختی زن و مرد ➕ خاطره جالب از یک اردوی دانشجویی 🆔 @khanevadeh_313
36.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلوزیونی 🔻توصیف مرگ از زبان کسانی که به این دنیا برگشتند! 💠 بسیار اثر بخش 🔻 قسمت اول 🆔 @khanevadeh_313
🔴 💠 اگر مجبور باشید ساعتی در کنار یک خطرناک سر کنید یقیناً در این مدت قلق او را به دست می‌آورید تا در امان باشید. به فرض اگر شما به ته بشقاب بخورد و با صدای آن، عصبانی می‌شود مواظب خواهید بود تا قاشق شما به ته بشقاب نخورد. 💠 از مهمترین در جلوگیری از دعوا، عصبانیت و همسر این است که همسرتان را بشناسید و بهانه‌ی و بدزبانی او را ایجاد نکنید. 💠 لازمه‌ی اینکار، شناخت و گلایه‌های ولو بیجای همسر است. تا با مدیریت رفتار و گفتار خود، فضای خانه را از تشنّج دور نگه دارید. 💠 و البته نتیجه‌ی این مراقبت و مدیریت که نوعی با هوای نفس است، کسب محبوبیت برای شماست و به تدریج صفات ناپسند همسرتان اصلاح خواهد شد. 🆔 @khanevadeh_313
🔴 💠 گاهی برخی از قابل بیانِ محل کار را با خانمتان در میان بگذارید تا به شما دهد. 💠 مهم این است که کند او را حساب کرده‌اید و این در افزایش مهر و علاقه او به شما موثر است. 💠 گاهی اینکار برخی از همسر نسبت به شوهر را از بین می‌برد. 🆔 @khanevadeh_313
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 رهبر انقلاب: 💠 ما همیشه به خانم‌ها میگیم این شوهران شما بچه‌های بزرگی هستند. 🆔 @khanevadeh_313
🍃 ⇦✨رفع خارش بدن در فصل بهار❗️ 🔸↫خوردن گیاه خرفه به‌ عنوان سبزی خوردن در وعده‌های غذایی، تأثیر بسیار زیادی در درمان خارش‌های فصل بهار و ازبین‌رفتن تلخی دهان در این فصل دارد. 🌸🍃 @Tebolathar
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدایت شده از منتظرمنجی
🔺خاطره شنیده نشده دختر شهید سپهبد سلیمانی از روز دریافت مدال ذوالفقار توسط حاج قاسم سلیمانی👆 @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :نهم✨💥 سال1344برای بار پنجم حامله 🤰شدم خدا پس از چهار دختر، یک پسر به ما عطا کرد. اسمش را گذاشتیم ‌علیرضا👶 خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. هر وقت مریض می‌شد نه او را به دکتر می‌بردم و نه اجازه می‌دادم که حتی بهش آمپول بزنند؛ طاقت نداشتم گریه‌اش را ببینم.🌸 بچه‌ها هم خیلی دوستش داشتند. وقتی می‌گذاشتمش توی گهواره، ساعت‌ها می‌نشستند کنارش و با او سرگرم بودند. منیژه سه سالش👌 بود، می‌ماند کنار گهوارهٔ علیرضا، برای دست و پا زدنش ذوق 😇می‌کرد. خیاطی می‌کردم، ظرف ‌می‌شستم، کار‌های دیگر را سرو سامان می‌دادم‌ از آنجا تکان نمی‌خورد تا همان‌جا خوابش می‌برد. غلامعلی سرکار🔅 می‌رفت و تا دیر وقت خودم و بچه‌ها تنها بودیم شب که می‌شد همه جا تاریک بود. از غروب چراغ نفتی را که ‌می‌آوردم و روشن می‌کردم بچه‌ها از کنارش جُم نمی‌خوردند. صدای حیواناتی🐺 که از دور و نزدیک ‌می‌آمد، بچه‌ها از ترس می‌پریدند توی بغلم و همان‌جا خوابشان می‌گرفت. غلامعلی که از مغازه✳️ برمی‌گشت نصف شب شده بود. یکی‌یکی بغلشان می‌کرد و می‌گذاشت توی توی رختخواب، فردا صبح زود قبل از اینکه بچه‌ها بیدار شوند با دوچرخه به شهر می‌رفت. ماشین🚗 نداشتیم بدون ماشین هم مکافات بود خودش را به شهر برساند. گاهی ساعت‌ها تسبیح به دست منتظر برگشتنش بودم. یک روز به او گفتم: «نظرت درباره فروش این خانه چیه؟»🤔 گفت: «مگه ازش‌ خوشت نمیاد؟» گفتم: «چرا خوبه ولی خیلی از شهر دوره، هیچ جا نمی‌تونم بچه‌ها رو ببرم طفلی‌ها پوسیدند توی این خانه، حتی یه دکتر هم نیست که اگه مریض شدند اونا رو درمان کنه.»🍃 گفت: «منم که می‌رم سرکار تو فکر شما هستم؛ می‌خواستم خودم این موضوع رو بهت بگم، گفتم نکنه ناراحت بشی حالا که تو راضی👌 هستی اگه مشتری براش پیدا بشه می‌فروشمش‌، با پولش نزدیک خانه حاج آقات خانه می‌خریم.» چند وقتی پیگیر شد تا خانه را فروختیم و نزدیک آقام، خانه🏠 گرفتیم. دو سه تا اتاق داشت و یک حیاط کوچک، در مجموع خانهٔ خوبی بود. هم محلهٔ فامیل و آشنا شده بودیم برعکس خانهٔ قبلی. آنجا که رفتیم، بچه‌ها هم‌بازی پیدا کرده بودند توی کوچه می‌دویدند و شادی می‌کردند.💐💐💐 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دهم✨💥 منیژه شش سال و نیمش بود که مریض🤒 شد. یک روز صبح بعد از اینکه صبحانه خوردیم، عذرا و کبری همراه پدرشان به مدرسه رفتند. منیژه و منصوره و علیرضا هم خوابیده بودند، طبق عادت همیشگی قبل از بیدار شدن بچه‌ها،🌻 پارچه‌ها را برش می‌زدم و لباس‌های آماده را اتو می‌کردم. پای چرخ خیاطی نمی‌رفتم که با صدایش از خواب بیدار نشوند.👌 دو سه ساعت بعد، منصوره بیدار شد و آمد کنارم نشست و به من تکیه داد. گفتم: «برو دست و صورتت رو بشور و خواهرت رو بیدار کن که با هم صبحانه بخورید.»😊 رفت توی اتاق و کمی بعد برگشت و گفت: «خوابه! بیدار نمی‌شه.» بلند شدم رفتم توی اتاق، از خواب بیدارش کردم رنگ و رویش پریده❌ بود. دستش را گرفتم و به زور از رختخواب جدایش کردم. همین که دستش را رها کردم، نشست. دوباره دستش را گرفتم بدنش گرم⭕️ بود. بغلش کردم و روی پایم نشاندمش، موهایش را کنار زدم و پیشانی‌اَش را لمس کردم. بدجور تب 🤒کرده بود. بریده بریده گفت: «مادر! پام درد می‌کنه.» به پایش نگاه کردم دیدم که دمل بزرگی به اندازهٔ یک گردو😯 روی زانویش سبز شده، شاید هم بزرگتر. دست و پایم را گم کرده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم و چادرم را سر کردم. علیرضا خوابیده بود، دلم نیامد بیدارش کنم.🌸 منیژه را بغل کردم اصلاً رمق راه رفتن نداشت ، لنگان لنگان راه می‌رفت یک طبیب خانگی نزدیکای محله‌مان بود. نمی‌دانم ❗️چطور در را بستم وخودم را با دو بچه به خانهٔ طبیب رساندم. در راه مدام با خودم می‌گفتم: «خدایا این بچه طوریش نشه، این مریضی نَمونه بهش خدایا خودت کمک🙏 کن زود خوب بشه.» وقتی به خانهٔ طبیب رسیدم خیلی شلوغ بود. منتظر شدم و دم در اتاقش نشستم منیژه هم روی دستم بی‌حال😔 خوابیده بود. قلبم داشت از جا کَنده می‌شد دستم را روی صورتش ‌کشیدم؛ اما حرارت بدنش هنوز پایین نیامده بود. مدتی گذشت تا نوبت به ما رسید. منصوره را گذاشتم بیرون اتاق و رفتم تو، طبیب پرسید: «بچه‌ات مریض شده؟»⁉️ گفتم: «آره، روی زانویش دمل زده, تو رو خدا هر کاری که از دستت برمیاد انجام بده.»🙏 طبیب پایش را دید و با خنده گفت: «اینکه چیزی نیست، خوب می‌شه ان‌شاءالله.»🙏 بعد با ایما و اشاره گفت: «صورتش را برگردان.» چادرم را انداختم روی صورتش و با دستم نوازشش می‌کردم که بی‌تابی نکند طبیب یک تیغ آورد. دمل را چهار تکه 😟 خط انداخت. خون و چرک دمل را به طور کامل تخلیه کرد. دلم برای بچه‌ام می‌سوخت. طبیب داروی خانگی روی زخم مالید و با یک پارچهٔ تمیز زانوی منیژه را محکم بست.👌 از ترس تمام بدنم می‌لرزید؛ اما این بچه انگار نه انگار، صدایش هم در نمی‌آمد. طبیب که تعجب کرده بود گفت: «این بچه خیلی صبوره، خدا بهتون ببخشه.»🌷 گفتم: «ممنون، تو رو خدا پاش خوب می‌شه؟» توی شیشه‌ای کوچک یک داروی خانگی گذاشت، درش را محکم بست، داد دستم و گفت: «زخمش را با آب خوب شستشو بده، بعد این مرهم را روی زخم بذار زود خوب می‌شه.»✅ بغلش کردم و به خانه برگشتیم. چند روزی گذشت، زخمش خوب شد. با خودم گفتم: «الحمدلله دست طبیب برا بچه‌ام شفا بود.»✅✅ ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃