💫 آرزویِ بزرگِ یک پدر
🌟 حضرت امیرالمومنین حضرت علی علیهالسلام: از پروردگار خود نه فرزندانی زیبارو خواستم و نه فرزندانی خوش قد و قامت، بلکه فرزندانی خواستم که فرمانبردار خدا باشند و از او بترسند تا وقتی دیدم که از خدا فرمان می برند شاد شوم.
دریافت کیفیت بالا از http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=39900
❣️ @Khamenei_Reyhaneh
🔴 #بیرون_نروید!
💠 اگر شوهرتان، اکثر اوقات شبانهروز بخاطر مشغله، بیرون از منزل است ساعاتی که داخل خانه است سعی کنید بهخاطر او #بیرون نروید.
💠 گاهی رفتن به بازار یا مهمانی را بهخاطر حضور #شوهر در خانه ترک کنید. و علت نرفتن خود را به همسرتان بیان کنید تا #توجه و فهم شما را مشاهده کند.
💠 گذشتن از خواسته خود بخاطر همسر، شما را #محبوب کرده و بیشتر به یکدیگر نزدیک میشوید.
🆔 @khanevadeh_313
33.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برنامه تلوزیونی #زندگی_پس_از_زندگی
🔻توصیف مرگ از زبان کسانی که به این دنیا برگشتند!
💠 بسیار اثر بخش
🔻 قسمت چهارم
🆔 @khanevadeh_313
🍃 #،حدیث_سلامتی
✨پیامبر خدا صلی علیه و آله:
🍃هرکس یک لقمه چرب شده به روغن زرد حیوانی بخورد، به همان اندازه ، بیماری از تن او فرو میریزد. گوشت گاو درد است، روغن آن شفا و شیرش نیز درمان. هیچ چیز همانند روغن گاو به بدن وارد نشده است.🍃
📚:#دانشنامه_احادیث_پزشکی_ج۲_ص۳۶۸
🌸🍃 @Tebolathar
هدایت شده از جعفری
samin.apk
11.88M
«دعای افتتاح+ترجمه و صوت دلنشین»
✅ علامه مجلسی در کتاب زادالمعاد خود نوشته از امام زمان (عج) است که هر کسی دعای افتتاح را بخواند، فرشتگان دعای او را می شنوند و برایش طلب استغفار می کنند.
🔸امکانات اپلیکیشن:
1. متن و ترجمه دعای شریف افتتاح
2. صوت دلنشین مداح بحرینی آقای اباذر الحلواجی
3. دارای تنظیمات مرتبط با ترجمه و صوت
4. گرافیک زیبا و دلنشین
📌یکبار نصب برای جذب کافیه...
✅ لطفا توی کافه بازار به ما رأی بدید
دانلود از کافه بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.doaa.eftetah&ref=share
گروه نرم افزاری تسبیح سافت
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پانزدهم✨💥
دو روز بعد، زنگ تفریح اول، توی حیاط مدرسه نشسته بودم هنوز منیژه نیامده بود. چشمم به در مدرسه 🌸بود و دستم زیر چانهام، منتظرش بودم تا بیاید. بعد از کمی منیژه با عینکی که روی چشمش بود وارد مدرسه شد. خیلی تعجب 😳کرده بودم بدو بدو رفتم طرفش و نفس نفس زنان ازش پرسیدم: «سلام... خوبی؟»
گفت: «ممنون.»
گفتم: «پس این عینک چیه زدی رو چشمات؟»🤔
لبخند زد و سری تکان داد. گفتم: «با کی رفتی دکتر؟»
گفت: «اون روز که مربی بهم گفت برو برا معاینه، بابام که از مغازه برگشت بهش گفتم. اونم منو برد پیش چشم پزشک👨⚕» چون میدانستم بعضی از همکلاسیها ممکن است با حرفهایشان او را اذیت کنند، دستش را گرفتم و در گوشش گفتم: «ناراحت نیستی که عینکی شدی؟»🤔
با آرامش خاص و همیشگیاش محکم گفت: «نه اصلاً، راضیام🙏 به رضای خدا.»
هاج و واج به صورتش نگاه میکردم هیچ جوابی نداشتم جوابش خیلی برایم بزرگ بود.»🌺
من صورت پروین را بوسیدم و گفتم: «منیژه حرفهاش به دل همه میشینه تو که دوستش هستی بهتر از من با اخلاقش آشنایی.»
پروین که رفت توی اتاق پیش دخترها، یک لحظه به فکر فرو رفتم و زیر لب🌸 گفتم: «از بچگی همینطور بوده.»
بعد از ناهار سفره را که جمع کردیم از سر ظهر تا نزدیکای غروب 🌟درس خواندند.
خانه خواهرشوهرم دیوار به دیوار ما بود. وقتی پروین نمیرفت خانه میآمد دنبالش، آن روز توی حیاط بودم و لباس میشستم. بچهها 💫هم گرم صحبت بودند. زنگ در که به صدا در آمد، به منیژه گفتم: «فکر کنم عمه اومده دنبال پروین.»
منیژه از جایش بلند شد همانطور که قدم برمیداشت و مداد را در دستش میچرخاند، به پروین گفت: «به عمه میگم اجازه بده شبم 🌜اینجا بمونی.»
رفت و در را باز کرد خواهر شوهرم وارد حیاط شد. آمد کنارم ایستاد، دستهایم را به لباسم گرفتم و خشک کردم. تعارفش کردم به داخل خانه. گفت: «ممنون این دختر شده مهمان همیشگیتان!»☺️
به پشت سرش، جایی که بچهها نشسته بودند نگاه کرد گفت: «انگار خیال نداری بیای خانه، پروین!»
پروین ساکت بود و چیزی نمیگفت و تند و تند وسایلش ✅را جمع میکرد. از چهرهٔ بچهها معلوم بود توی دلشان خدا خدا میکردند حرف ما طول بکشد. خواهرشوهرم پشت سر هم پروین را صدا میزد.
منیژه آمد پیش ما، چادر عمهاش را گرفته بود و از او میخواست ☺️پروین بیشتر پیشش بماند . با اصرار منیژه و من بالاخره راضی شد، بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدند.
🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شانزدهم✨💥
شب که شد منیژه زیرانداز را از توی حیاط جمع کرد. آن شب 🌙هوا خیلی خوب بود، رفتند پشتبام، کمیکه گذشت رفتم تویحیاط و ایستادم دم راه پله که صدایشان کنم بیایند پایین ✨صدای حرف زدنشان را که شنیدم کنجکاو شدم از پلهها رفتم بالا و ایستادم پشت در چوبی پشتبام و نگاهشان میکردم.
زیرانداز را انداخته بودند و رویش دراز کشیده بودند. به آسمان پر ستاره 🌟نگاه میکردند و باهم حرف میزدند. منیژه از آرزوهایش میگفت و من گوش میدادم. میگفت: «خیلی دلم میخواد درسم که تموم شد برم سر کار، بعد ازدواج 🌺کنم یه ازدواج خوب! بچه دار بشم و بچههای خوبی تربیت کنم که سرباز امام زمان(عج) بشن و ...»🌷🕊
با خودم گفتم: «چه آرزوهای قشنگی! خدایا همهٔ جوونا رو عاقبت بخیر کن.»
پروین خندهاش گرفته بود و به منیژه گفت: «ای بابا! تو فعلاً ستارهها⭐️ رو بشمار نمیخواد تو فکر آیندهات باشی.»
منیژه گفت: «دارم جدی میگم پروین! حالا تو از آرزوهایت بگو؟»⚡️
وقتی منیژه اصرار کرد که از آرزوهای پروین بداند پروین با تعجب گفت: «چه میدونم! به اینا فکر نکرده بودم!»
این خنده ☺️سر حرف و شوخیشان را باز کرد. من از پلهها پایین آمدم. تا دیر وقت حرف زدند و خندیدند. تا وقتی که خوابشان برد.😴
همیشه دوست داشتم دخترهایم در راه دین اسلام رشد کنند و پذیرای حجاب 🧕و عفاف شوند. در دورانی که داشتنِ حجاب جرم تلقی میشد، تأکیدم به حفظ حجابشان بود. بهترین و پوشیدهترین👌 لباسها را برایشان انتخاب میکردم و میدوختم. برای مشتریهایم هم همینطور، فقط سفارش لباسهای پوشیده را میگرفتم.🌸
این شد که در زمان طاغوت، آنها را از کودکی با پوشش یک زن مسلمان آشنا کردم و آنها هم با این اعتقاد بزرگ شدند. هیچوقت بدون روسری و لباس مناسب در محیطهای عمومی تردد نداشتند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلد موبایل بسازیم 👍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥