#خانوادگی
سفره ابالفضل(ع) خوب است...
روضه امام حسین(ع) عالیست...
اما اینکه بانویی پیدا شود که پایه ثابت این مراسمها باشد، اما وقتی به شوهرش میرسد، وقت درست کردن موهایش را هم نداشته باشد، باید در دینداریاش بیشتر تأمل کند.
عضو #کانال_مذهبینما شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/152043533Ca31007e068
نخستین مسجد چوبی جهان در نیشابور
مسجد چوبیِ دهکده چوبین، نخستین مسجد چوبی جهان است.
دهکده چوبین در میان روستای ملامحمد آقازاده در خراسان رضوی قرار دارد.
این دهکده چوبی بی نظیر و زیبای ایران توسط مهندس حمید مجتهدی که متولد سال ۱۳۱۹ بوده و از نوادگان محمد کاظم خراسانی میباشد، ساخته شده است و امروزه به عنوان یکی از مکان های دیدنی و تفرجگاههای زیبای شهر نیشابور شمرده میشود.
😊 @de_bekhand ☺️
کانال عشق
🌹#سوال_شماره 49
ــــــــــــــــــــــــ
سلام علیکم
بارون و رعد برق شدید بیاد بطوری که بترسیم باید نماز آیات بخونیم؟؟/ رهبر
🌸#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
اگر اغلب مردم بترسند نماز آیات واجب می شود درغیر این صورت واجب نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
#نماز_آیات
🌺
🍀🌺
🌺🍀🌺🍀
i #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_گل_داوودی_با_گلبرگ_قیفی
۳مدل
#فیلم_فارسی
پارت ۲
فروارد لطفا😊
کپی ممنوع😡
@bebinobebaf
25.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_گل_داوودی_با_گلبرگ_قیفی
۳مدل
#فیلم_فارسی
پارت ۱
فروارد لطفا😊
کپی ممنوع😡
@bebinobebaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رشد دندانهای انسان از کودکی تا بزرگسالی
🆔 @aajibtarinhaa
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: من شوهرش هستم
.
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده
… از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می
بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم،
زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای
افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …
نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم،
لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام …
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟
… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم
سیاه شد … و من با همین اجازه شرعی و قانونی - … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس
بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت
از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …