eitaa logo
کانال عشق
313 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: اگر اهل ایمان پناهگاه حقیقی خود (امام زمان عجّل‌اللّه‌تعالی‌فرجه‌الشّریف) را بشناسند و به آن پناه ببرند، آیا امکان دارد که از آن ناحیه مورد عنایت واقع نشوند؟! 📚 در محضر بهجت، ج۲ ◾️ کارد به استخوان رسیده است! ✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: 🔸 در هر حال باید برای تعجیل در امر فرج و رفع نگرانی‌ها و گرفتاری‌ها و نجات و اصلاح حال مؤمنین، بگوییم: «أَللهُم اکشِفْ هذِهِ الْغُمةَ عَنْ هذِهِ الأُمةِ بِظُهُورِهِ؛ خداوندا، با ظهور حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف این ناراحتی را از این امت برطرف نما». 🔸 زیرا واقعاً از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر اسلام و مسلمین به‌خصوص اهل ایمان وارد می‌آید، کارد به استخوان رسیده است. 📚 در محضر بهجت، ج۲ ☑️ کانال رسمی مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت الله بهجت قدس سره ✅ @bahjat_ir
#باهم_بسازیم ۲۲ با خودشناسی به این مهارت ها دست پیدا میکنید👇 🔹شناسایی احساسات و کنترل آن. 🔹 شناسایی نقاط ضعف و قوت خود وتقویت نقاط قوت. 🔹 درنظر گرفتن اهداف واقع بینانه (نه کمالگرایانه و افراطی). 🔹پیدا کردن ارزش و هویت خود در زندگی. @ostad_shojae
کاناپه های موتورى که ميتوان با آنها در شهر حرکت کرد ، این کاناپه ها مجهز به سیستم صوتی و خنک کننده نوشیدنی هستند و موتور آن ها قابلیت حرکت با سرعت 65 کیلومتر بر ساعت را دارد 🆔 @aajibtarinhaa
🔴 #ایده_زناشویی 💠 گاهی موهای همسرتان را #شانه بزنید! 💠 ویژگی ذاتی برخی کارها این است که ارتباط #نزدیک و #صمیمی ایجاد می‌کند. 💠 و نشانگر #محبت خاص و ویژه به همسر است این جنس کارها، آرامش و لذت را به زندگیتان #هدیه می‌دهد. 🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
🔴 #درک_متقابل_در_خرید 💠 وقتی شوهرتان برای #خرید همراهیتان می‌کند سعی کنید سریع‌تر #انتخاب کنید. 💠 مردها مثل شما به #جزئیات دقت نمی‌کنند، نمی‌توانند تفاوت مانتوها، کفش‌ها و... را مثل شما #درک کنند و سریع کلافه می‌شوند! 💠 مردها نیز باید به این نکته توجه کنند و خیلی #عجله نکنند. 🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه ‌چینی وجود داشت. آنها که دست شان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند، پشت سر دِروگر ها راه میرفتند و خوشه های جامانده را از زمین بر میداشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور میداد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید. حافظ نيز در شعرى چنين میفرماید : ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه چینی دستفروشان «خوشه چین» های روزگار ما هستند، آنهايى که در این هوای سرد چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم. گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم ... ✍احسان محمدى 😊 @de_bekhand ☺️
هورامان تخت کردستان😍 #اینجا_ایران 😊 @de_bekhand ☺️
❤️✨رسول خدا (ص) فرمودند: 💠شکم خود را از خوراک سیر و پر 💠مگردانیدچون که سبب خاموشی 💠نور عرفان و معرفت در افکار 💠و قلب هایتان می گردد. 📚مستدرک الوسائل، ج 16، ص 218 🍒 @tebolathar
💚✨امام صادق (ع) می فرمایند : ✍به کسی که دل درد (اسهال)، دارد نان برنجی بدهید ✍چرا که برای دل درد چیزی مفیدتر از آن نیست. ✍بدانید که آن، معده را پاک و درد را کاملاً آرام می‌کند. 📚کافی، ج 6، ص 305، ح 2 . 🍒 @tebolathar
کانال عشق
#همسرداری 💟 از خوابتون بزنید و نگذارید مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند و بوسه برود. 🌺 این برای مرد
🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 ⚫️ ـــــــــــــــــــ اگر زن و شوهری از هم جدا شوند،پدرشوهر نسبت به زن،ومادرزن نسبت به مرد ،محرمیت دارند؟رهبری ⚫️ ــــــــــــــــ سلام علیکم محرمیت بین آنها همیشگی هست ــــــــــــــــــــــــــــ ✳️ 🌺✳️ ✳️🌺✳️🌺 i
قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : روزهای التهاب روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود … خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود … قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی … گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود … نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود … ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد … عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود … آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود … حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید … و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم … تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد … بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد …
قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم … دنبالم اومد توی آشپزخونه … چرا اینقدر گرفته ای؟ - حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت … این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - … – علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم … – ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید … – قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد … – دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم … – راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم … تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن … – اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن … – جدی؟لای چشمش رو باز کرد … – رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم … و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش … – پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی … و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم …