💠 #رهبر_انقلاب:
✍ اينی که شما بيندازی آخر #شب بروی خانه، سرِشب با رفيقها و دوست و آشناها و اينها بگردی، آخر شب هم بروی خانه؛ آن بيچاره هم تنها نشسته، يا #شام خورده يا نخورده، چرت میزند تا شما برويد، اين بیاعتنايی به اوست. #محبت مثل يک #برفی در اينجور رفتارها تدريجاً ذوب میشود.
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
🔴 #ابتکارات_محبت_آور
💠 گاه برای همسرتان محبتهای #ابتکاری داشته باشید تا علاقهتان به یکدیگر #بیشتر شود.
💠 مثلا در را با زبان محبت برایش #باز کنید. یا کفشهایش را برایش #جفت کنید. گاهی موقع تنهایی جلوی او #بلند شوید و احترام بذارید.
💠 گاهی سر سفره صبر کنید و بگید بدون تو #غذا از گلوم پایین نمیره! گاهی #ناخنهای او را بگیرید و دهها مصادیق دیگر که برای همسرتان خاص باشد.
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
#ابتکار_شیرین
💠سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه #عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه #قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن».
گذاشته بود توی #جیب لباس فرمش. یه شیشه #عطر بود و یه #دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
#شهید_خلبان_علیرضا_یاسینی
نیمه پنهان ماه، جلد ۵،ص۳۲
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
🔴 #خانمتان_را_خوشحال_کنید
💠 برخی از کارها #خانم خانه را خیلی خوشحال کرده و شما را برایش عزیز میکند!
💠 مثلا گاهی که خانمتان منزل نیست #ظرفهای نشسته را بشویید و خانه را جارو و #نظافت کنید.
💠 و برخی از کارهای عقب افتادهی همسرتان را انجام دهید.
💠 این رفتارها باعث میشود تا تصورِ بیخیال بودن شما نسبت به زندگی و زن و بچه، از ذهن همسرتان #پاک شود.
💠 اگر همسرتان حس کند که شما به زندگی و او #توجه دارید تحملش را در برابر #سختیهای زندگی بیشتر میکند.
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
قسمت پنجاه و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: حمله چند جانبه
.
ماجرا بدجور بالا گرفته بود … همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم … اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به
خودشون تلقی کردن … و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت … نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه
بشن …
دانشگاه و بیمارستان … هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست … و
باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم …
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم … فایده ای نداشت … چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …
شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …
وقتی برمی گشتم خونه … تازه جنگ دیگه ای شروع می شد … مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه
انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم … تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد … و بدتر از همه شیطان … کوچک
ترین لحظه ای رهام نمی کرد … در دو جبهه می جنگیدم … درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد … نبرد بر
سر ایمانم و حفظ اون … سخت تر و وحشتناک بود … یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می
گرفت … دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت … می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه
از ایمانم دفاع می کردم …
حدود ساعت 9 … باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …
پشت در ایستادم … چند لحظه چشم هام رو بستم … بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …
در رو باز کردم و رفتم تو … گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود … جلسه دانشگاه و بیمارستان برای
بررسی نهایی شرایط …
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت
قسمت پنجاه و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: پله اول
پشت سر هم حرف می زدن … یکی تندتر … یکی نرم تر … یکی فشار وارد می کرد … یکی چراغ سبز نشون می داد
… همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت
وسوسه و فشار … و هر لحظه شدیدتر از قبل …
پلیس خوب و بد شده بودن … و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …
من ساکت بودم … اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …
به پشتی صندلی تکیه دادم …
– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا …
– خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من،
باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت … با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد
…
خدایا … به امید تو … بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم
… یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید … فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
… چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز کردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود
بامیددیدار
قراردیدارفردادرراهپمایی عظیم ومیلیونی ۲۲ بهمن۱۳۹۷
ان شاالله
دست علی بهمرات..
یاحق