فصل 11 كتاب نور مهتاب
بت پرستان مكّه دستور داده اند تا زنان با خديجه رفتوآمد نداشته باشند.
خديجه همه ثروت خويش را در راه اسلام خرج مى كرد، او با تماموجودش، پيامبر را يارى مى نمود.
بت پرستان به يكديگر مى گفتند: "اگر خديجه با محمّد ازدواج نمى كرد، محمّد در هدف خود موفّق نمى شد".
خديجه اولين زن مسلمان بود، او بزرگ زاده بود و خواستگاران زيادى داشت، حتّى پادشاه كشور يمن به خواستگارى او آمده بود.
اكنون رفتوآمد زنان با او مى تواند باعث ترويج اسلام شود. چهار سال است كه خديجه در هاله اى از غربت و اندوه است. هيچ مؤنسى غير از پيامبر ندارد، كسى با او سخن نمى گويد.
* * *
پيامبر وارد خانه مى شود، صداى حرف زدن خديجه را مى شنود. در اين چهار سال، كسى به خانه خديجه نيامده است، خديجه با چه كسى سخن مى گويد؟
او با كدام دوست خود، اين گونه انس گرفته است؟
پيامبر نزديك تر مى آيد، امّا كسى را نزد خديجه نمى يابد...
خديجه به چشمان زلال و مهربان پيامبر خيره مى شود و سكوت مى كند، پيامبر سكوت او را با صداى آرام و آسمانى خود مى شكند و مى گويد:
ــ چه شده است؟ اى خديجه! با چه كسى سخن مى گويى؟
ــ اى پيامبر! فرزندى كه در رَحِم من است با من سخن مى گويد و من با انس گرفته ام. او سخنم را مى شنود و پاسخ مرا مى دهد.
لبخندى آرام بر چهره پيامبر مى نشيند، او به سخن خديجه باور دارد، شايد اگر كس ديگرى بود، خيال مى كرد همسرش دچار توهم شده است، ولى پيامبر حقيقت را بهتر از هر كس ديگر درمى يابد. پيامبر رو به خديجه مى كند و مى گويد:
"اى خديجه! اكنون جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه فرزند تو، دختر است و نسلى پاك از او به وجود خواهد آمد. خدا ادامه نسل مرا از اين دختر قرار داده است، فرزندان اين دختر، جانشينان من خواهند بود و خدا آنان را خليفه خود در روى زمين، قرار خواهد داد".21
اين سخن، جانى تازه در روح خديجه مى دمد، گويا همه هستى را به او بخشيده اند، او نفسى آرام از نهاد دل مى كشد و به نگاه مهربان پيامبر خيره مى ماند...
ـــــــــــــــــــــــــ
شما فصل 11 كتاب نور مهتاب، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد.
مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir
ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان
https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده تزیین پریز با استیکرهای دست ساز👌😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
استفاده از بطری های دور ریختنی به عنوان گلدان😍😍😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده خلاقانه با #چوب_بستنی 😍😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊به نام خدا 🕊
🌷در حسرت یک آغوش🌷
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی همسر جانباز شهید سید محمد موسوی فرگی 🌷🕊
مصاحبه و تدوین : سعیده زراعتکار
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : اول 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
ظهر یک روز گرم تابستانی، سال 1358 مادرم وقتی خوابید، دیگر بیدار نشد و من و پدر و خواهرهایم را برای همیشه تنها گذاشت. نمیدانستم زندگی آنقدر زود روی تلخش را به ما نشان میدهد. باورش برایم سخت بود. روزهای اول، دور و برمان شلوغ بود و داغِ نبودِ مادر را میشد تحمل کرد. کمکم که گذشت و همه رفتند سر خانه و زندگیشان، غم ازدستدادن مادر، در پوست و استخوانم رسوخ کرد. روزها خیلی دیر شب میشد و شب ها از روز دیرتر میگذشت. هر روز را با حسرتِ روزهایی که بود و قدرش را ندانستیم، میمردم و زنده میشدم. هر کاری که در توانم بود برایش انجام داده بودم؛ اما باز هم ته دلم میگفتم کاش کار بیشتری انجام داده بودم! همه جای خانه بوی مادرم را میداد. دست و دلم به کار نمیرفت صبح که میشد، میرفتم داخل حیاط و ساعتهای طولانی لبۀ حوض مینشستم و با ماهیها درد دل میکردم. احساس میکردم حرفم را میشنوند و آنها هم مثل من ناراحتاند.
مادرم آنقدر مهربان بود که ماهیها هم نبودنش را احساس میکردند.
تحمل غم ازدستدادن مادر، شاید آنچنان که برای من و پدر سخت بود، برای کبری و فاطمه نبود، چون آنها سالهای سال بود که رفته بودند دنبال زندگیشان و سرگرم بچههایشان بودند و هر کدامشان ششتا بچه داشتند، اما من و پدر در خانهای زندگی میکردیم که وجب به وجبش خاطرات مادر را برایمان تداعی میکرد. دو سالی بود که بیماری، مادرم را زمینگیر کرده بود و بهویژه در این دو سال، شب و روز کنارش بودم و از او پرستاری میکردم.
خیلی از روزها را در تنهایی سپری میکردم. آنقدر گریه کرده بودم که احساس میکردم چشمهایم کمسو شدهاند. وقت نماز که میشد با چادر مادر، نماز میخواندم. هنوز هم بوی مادرم را میداد. نماز که تمام میشد ذکر تعقیبات نمازم فقط اشک بود. بابا هیچ وقت ناراحتیاش را بروز نمیداد و سعی میکرد خود را خیلی آرام نشان دهد، اما من میدانستم در دلش غوغایی است؛ شاید هم بیشتر از دل من!
هر روز، هوا روشن نشده، دل به صحرا میزد تا برای گوسفندان علوفه جمع کند و شاید دلی را که هیچ وقت ندیدم خالی کند، در تنهایی و سکوت صحرا خالی میکرد. تا ظهر نمیدیدمش، یا مشغول گوسفندان بود یا به باغ سر میزد. نزدیکیهای اذان ظهر هم به مسجد میرفت و تا شروع نماز با پیرمردها گپ و گفتی میکرد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : دوم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
بعد از نماز که به خانه میآمد، سعی میکردم برایش مثل مادرم باشم. تا صدای پاهایش را میشنیدم که وارد میشد، چای را داخل استکان میریختم و غذا را در سینی میگذاشتم. با آب حوض دست و صورتش را میشست و میآمد بالا. من نیز سینی غذا را میگذاشتم جلویش. غذا را که میخورد، همانجا ساعتی میخوابید و خُر و پُفش به هوا میشد. بیدار که میشد، دوباره تا شب، از خانه بیرون میزد.آنقدر کار کرده بود که چین و چروکهای پیشانی و پینههای دستانش را میشد یکییکی شمرد.
هر از گاهی فاطمه و کبری هم میآمدند پیش من تا تنها نباشم. فاطمه، خواهر بزرگم بود. بیشتر از چهل سال داشت و سنش دو برابر سن من بود. کبری هم
دوازده سال از من بزرگتر بود. بیشتر درد دلهایم را به کبری میگفتم. با او بهتر میتوانستم رابطه برقرار کنم؛ شاید به این خاطر که فاصلۀ سنیمان کمتر بود. آنها که میآمدند، کمی آرام و سبکترمیشدم و با هم میرفتیم
سراغ دارِ قالیای که بیشترش را مادرم بافته بود. وقتی مادر بود، خانه را که جارو میزدم و غذا را بار میگذاشتم، میرفتم داخل همان اتاق و تا ظهر کنارش مینشستم و با هم قالی میبافتیم؛ اما از روزی که رفته بود، جز چند باری که با کبری و فاطمه و بچههایشان به آن اتاق آمده بودم، داخلش نشده بودم. بیشتر از اتاقهای دیگر خانه، اینجا یادآور مادرم بود.
چهلم مادر گذشته بود و لباس عزا را از تن درآورده بودم؛ اما غصهاش هر روز
تازگی داشت، روز و شب میگذشت.
فصل عوض شده بود. هوا رو به سردی میرفت، اما هنوز همه جای خانه بوی غم میداد.خیلی وقتها خوابش را میدیدم و هیچ انگیزه و امیدی نداشتم. احساس میکردم هیچ چیز خوشحالم نمیکند. میگفتند خاک آدم را سرد میکند، اما برای من اینگونه نبود.
ادامه دارد .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : سوم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
پدرم متفاوت از قبل شده بود. میدانستم همیشه نگران من است، اما حالا احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد. سنگینی نگاهش را خوب احساس میکردم. زیاد اهل صحبت نبود. همیشه آنچه را که میخواست به ما بگوید، به مادرم میگفت و او از قول خودش به ما توضیح میداد. خیلی رویمان به هم باز نبود.
از چشمان پدر چیزی را که نمیگفت، حدس زده بودم و این حدس، وقتی کبری، دست و پا شکسته، ماجرا را برایم تعریف کرد، تبدیل به یقین شد. آنقدر از بابا خجالت میکشیدم که با خودم میگفتم وای اگر این موضوع را از زبان پدرم بشنوم چه کنم؟ حتماً از خجالت خواهم مرد! وانمود میکردم از ماجرا خبر ندارم تا اینکه یک روز که بعد از ناهار، داخل حیاط مشغول جارو کردن بودم، بابا مرا صدا زد و گفت: «بیا داخل، کارِت دارم.» فهمیدم میخواهد چه بگوید. نمیدانستم میداند که کبری به من گفته یا نه! سعی میکردم خود را عادی جلوه دهم. همین طور که داخل میآمدم، به آینۀ بالای تاقچه که مادرم میگفت آینۀ بختش بوده، نگاهی انداختم. خودم هم فهمیدم چهرهام عادی نیست؛ گونههای سرخم، گواه همه چیز بود. داخل شدم و نیمنگاهی به بابا انداختم و گفتم: «بله!» چند ثانیه سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد و بیآنکه حاشیه برود، سریع رفت سراغ اصل مطلب. میدانستم چقدر سخت است که یک پدر به دخترش بگوید برایش خواستگار آمده است. شاید در آن لحظه او هم مثل من آرزو میکرد کاش مادرم بود. نفسی از ته دل کشید و دوباره چشمانش را به پنجرۀ داخل اتاق دوخت و گفت: «سیدمحمد رو که میشناسی! پسر دخترخالهات!» من که با حرفهای چند روز قبلِ کبری کاملاً محمد را در ذهنم تجسم کرده بودم، خود را به ندانستن و نفهمیدن زدم و گفتم: «محمد؟ کدوم محمد؟» بیآنکه که بخواهد جوابم را بدهد، گفت: «چند روز قبل از فوت مادرت، خواهرش زنگ زده و تو رو برای نوهاش خواستگاری کرده، اما عمر مادرت کفاف نداد که به تو بگه و عروسی تهتغاریاش رو ببینه...»
با شنیدن این حرف، دیگر توان پنهان کردن اشکهایم را نداشتم. سرم پایین بود و نگاهم را به گلیمی دوخته بودم که زیر پایم پهن بود. برای دقایقی بینمان سکوت حکمفرما شد.
بیآنکه حرف دیگری بزنم، بلند شدم. گره روسریام را محکمتر کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم از پلهها پایین میآمدم که صدای پدر را شنیدم که میگفت: «ببین زهرا! پسر خوب و نجیب و باجربزهایه، پدر و مادرش هم که پسرخاله و دخترخالهات هستند. میشناسیمش. مادرت، خدابیامرز راضی بود به این وصلت.» رفتم داخل همان اتاقی که دار قالی در آنجا قرار داشت. نشستم و دستی به روی قالی کشیدم. مثل همیشه آرامش عجیبی به من میداد. احساس میکردم آرامتر از قبل شدهام. تمام شب را تا صبح فکر کردم.
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر تهران
خلاصۀ #جلسۀ_سوم، #فاطمیه، 27 #جمادیالاول_1441
#بصیرت (بیعت با #ولایت)
فرق #بیعت اسلامی و غیراسلامی در نوع تعهد و انگیزه و #هدف است. انگیزۀ غیردینی ترمیم حیات جمعی است که تزاحم و تصادف ناسوت را کنترل میکند. حاکم با جعل قوانین، انسان را از بسیاری از حوادث مصون میدارد؛ رفتار اجتماعیاش را در چارچوب قرار میدهد و برای او #رفاه میآورد. اما در بیعت اسلامی...
متن کامل در لینک زیر:
saehat.ir/خلاصه-دروس/بصیرت-فاطمیه/بیعت-باولایت-مدینه-فاطمیه
@Lotfiiazar
#دلیل_بلاهای_که_به_ما_میرسد❗️
آیت الله بهجت (ره) :🌺
هر بلایی که به ما می رسد ، بخاطر دوری ما از اهل بیت علیهم السلام ودوری از روایات آنها است.
#کانال_عارفین
🆔 @Arefin
✍رسول اكرم صلیاللهعليهوآله:
هر كس رحم نكند به او رحم نشود، هر كس نبخشد بخشيده نشود و هر كس پوزش را نپذيرد، خداوند پوزش و توبه او را نخواهد پذيرفت.
📚 غررالحکم، ج۲، ص۴۳۸
#کانال_عارفین
@arefin