هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : اول 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
ظهر یک روز گرم تابستانی، سال 1358 مادرم وقتی خوابید، دیگر بیدار نشد و من و پدر و خواهرهایم را برای همیشه تنها گذاشت. نمیدانستم زندگی آنقدر زود روی تلخش را به ما نشان میدهد. باورش برایم سخت بود. روزهای اول، دور و برمان شلوغ بود و داغِ نبودِ مادر را میشد تحمل کرد. کمکم که گذشت و همه رفتند سر خانه و زندگیشان، غم ازدستدادن مادر، در پوست و استخوانم رسوخ کرد. روزها خیلی دیر شب میشد و شب ها از روز دیرتر میگذشت. هر روز را با حسرتِ روزهایی که بود و قدرش را ندانستیم، میمردم و زنده میشدم. هر کاری که در توانم بود برایش انجام داده بودم؛ اما باز هم ته دلم میگفتم کاش کار بیشتری انجام داده بودم! همه جای خانه بوی مادرم را میداد. دست و دلم به کار نمیرفت صبح که میشد، میرفتم داخل حیاط و ساعتهای طولانی لبۀ حوض مینشستم و با ماهیها درد دل میکردم. احساس میکردم حرفم را میشنوند و آنها هم مثل من ناراحتاند.
مادرم آنقدر مهربان بود که ماهیها هم نبودنش را احساس میکردند.
تحمل غم ازدستدادن مادر، شاید آنچنان که برای من و پدر سخت بود، برای کبری و فاطمه نبود، چون آنها سالهای سال بود که رفته بودند دنبال زندگیشان و سرگرم بچههایشان بودند و هر کدامشان ششتا بچه داشتند، اما من و پدر در خانهای زندگی میکردیم که وجب به وجبش خاطرات مادر را برایمان تداعی میکرد. دو سالی بود که بیماری، مادرم را زمینگیر کرده بود و بهویژه در این دو سال، شب و روز کنارش بودم و از او پرستاری میکردم.
خیلی از روزها را در تنهایی سپری میکردم. آنقدر گریه کرده بودم که احساس میکردم چشمهایم کمسو شدهاند. وقت نماز که میشد با چادر مادر، نماز میخواندم. هنوز هم بوی مادرم را میداد. نماز که تمام میشد ذکر تعقیبات نمازم فقط اشک بود. بابا هیچ وقت ناراحتیاش را بروز نمیداد و سعی میکرد خود را خیلی آرام نشان دهد، اما من میدانستم در دلش غوغایی است؛ شاید هم بیشتر از دل من!
هر روز، هوا روشن نشده، دل به صحرا میزد تا برای گوسفندان علوفه جمع کند و شاید دلی را که هیچ وقت ندیدم خالی کند، در تنهایی و سکوت صحرا خالی میکرد. تا ظهر نمیدیدمش، یا مشغول گوسفندان بود یا به باغ سر میزد. نزدیکیهای اذان ظهر هم به مسجد میرفت و تا شروع نماز با پیرمردها گپ و گفتی میکرد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : دوم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
بعد از نماز که به خانه میآمد، سعی میکردم برایش مثل مادرم باشم. تا صدای پاهایش را میشنیدم که وارد میشد، چای را داخل استکان میریختم و غذا را در سینی میگذاشتم. با آب حوض دست و صورتش را میشست و میآمد بالا. من نیز سینی غذا را میگذاشتم جلویش. غذا را که میخورد، همانجا ساعتی میخوابید و خُر و پُفش به هوا میشد. بیدار که میشد، دوباره تا شب، از خانه بیرون میزد.آنقدر کار کرده بود که چین و چروکهای پیشانی و پینههای دستانش را میشد یکییکی شمرد.
هر از گاهی فاطمه و کبری هم میآمدند پیش من تا تنها نباشم. فاطمه، خواهر بزرگم بود. بیشتر از چهل سال داشت و سنش دو برابر سن من بود. کبری هم
دوازده سال از من بزرگتر بود. بیشتر درد دلهایم را به کبری میگفتم. با او بهتر میتوانستم رابطه برقرار کنم؛ شاید به این خاطر که فاصلۀ سنیمان کمتر بود. آنها که میآمدند، کمی آرام و سبکترمیشدم و با هم میرفتیم
سراغ دارِ قالیای که بیشترش را مادرم بافته بود. وقتی مادر بود، خانه را که جارو میزدم و غذا را بار میگذاشتم، میرفتم داخل همان اتاق و تا ظهر کنارش مینشستم و با هم قالی میبافتیم؛ اما از روزی که رفته بود، جز چند باری که با کبری و فاطمه و بچههایشان به آن اتاق آمده بودم، داخلش نشده بودم. بیشتر از اتاقهای دیگر خانه، اینجا یادآور مادرم بود.
چهلم مادر گذشته بود و لباس عزا را از تن درآورده بودم؛ اما غصهاش هر روز
تازگی داشت، روز و شب میگذشت.
فصل عوض شده بود. هوا رو به سردی میرفت، اما هنوز همه جای خانه بوی غم میداد.خیلی وقتها خوابش را میدیدم و هیچ انگیزه و امیدی نداشتم. احساس میکردم هیچ چیز خوشحالم نمیکند. میگفتند خاک آدم را سرد میکند، اما برای من اینگونه نبود.
ادامه دارد .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : سوم 💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل اول: بهار🕊
«جای خالی مادر»
پدرم متفاوت از قبل شده بود. میدانستم همیشه نگران من است، اما حالا احساس میکردم حرفی برای گفتن دارد. سنگینی نگاهش را خوب احساس میکردم. زیاد اهل صحبت نبود. همیشه آنچه را که میخواست به ما بگوید، به مادرم میگفت و او از قول خودش به ما توضیح میداد. خیلی رویمان به هم باز نبود.
از چشمان پدر چیزی را که نمیگفت، حدس زده بودم و این حدس، وقتی کبری، دست و پا شکسته، ماجرا را برایم تعریف کرد، تبدیل به یقین شد. آنقدر از بابا خجالت میکشیدم که با خودم میگفتم وای اگر این موضوع را از زبان پدرم بشنوم چه کنم؟ حتماً از خجالت خواهم مرد! وانمود میکردم از ماجرا خبر ندارم تا اینکه یک روز که بعد از ناهار، داخل حیاط مشغول جارو کردن بودم، بابا مرا صدا زد و گفت: «بیا داخل، کارِت دارم.» فهمیدم میخواهد چه بگوید. نمیدانستم میداند که کبری به من گفته یا نه! سعی میکردم خود را عادی جلوه دهم. همین طور که داخل میآمدم، به آینۀ بالای تاقچه که مادرم میگفت آینۀ بختش بوده، نگاهی انداختم. خودم هم فهمیدم چهرهام عادی نیست؛ گونههای سرخم، گواه همه چیز بود. داخل شدم و نیمنگاهی به بابا انداختم و گفتم: «بله!» چند ثانیه سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد و بیآنکه حاشیه برود، سریع رفت سراغ اصل مطلب. میدانستم چقدر سخت است که یک پدر به دخترش بگوید برایش خواستگار آمده است. شاید در آن لحظه او هم مثل من آرزو میکرد کاش مادرم بود. نفسی از ته دل کشید و دوباره چشمانش را به پنجرۀ داخل اتاق دوخت و گفت: «سیدمحمد رو که میشناسی! پسر دخترخالهات!» من که با حرفهای چند روز قبلِ کبری کاملاً محمد را در ذهنم تجسم کرده بودم، خود را به ندانستن و نفهمیدن زدم و گفتم: «محمد؟ کدوم محمد؟» بیآنکه که بخواهد جوابم را بدهد، گفت: «چند روز قبل از فوت مادرت، خواهرش زنگ زده و تو رو برای نوهاش خواستگاری کرده، اما عمر مادرت کفاف نداد که به تو بگه و عروسی تهتغاریاش رو ببینه...»
با شنیدن این حرف، دیگر توان پنهان کردن اشکهایم را نداشتم. سرم پایین بود و نگاهم را به گلیمی دوخته بودم که زیر پایم پهن بود. برای دقایقی بینمان سکوت حکمفرما شد.
بیآنکه حرف دیگری بزنم، بلند شدم. گره روسریام را محکمتر کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم از پلهها پایین میآمدم که صدای پدر را شنیدم که میگفت: «ببین زهرا! پسر خوب و نجیب و باجربزهایه، پدر و مادرش هم که پسرخاله و دخترخالهات هستند. میشناسیمش. مادرت، خدابیامرز راضی بود به این وصلت.» رفتم داخل همان اتاقی که دار قالی در آنجا قرار داشت. نشستم و دستی به روی قالی کشیدم. مثل همیشه آرامش عجیبی به من میداد. احساس میکردم آرامتر از قبل شدهام. تمام شب را تا صبح فکر کردم.
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر تهران
خلاصۀ #جلسۀ_سوم، #فاطمیه، 27 #جمادیالاول_1441
#بصیرت (بیعت با #ولایت)
فرق #بیعت اسلامی و غیراسلامی در نوع تعهد و انگیزه و #هدف است. انگیزۀ غیردینی ترمیم حیات جمعی است که تزاحم و تصادف ناسوت را کنترل میکند. حاکم با جعل قوانین، انسان را از بسیاری از حوادث مصون میدارد؛ رفتار اجتماعیاش را در چارچوب قرار میدهد و برای او #رفاه میآورد. اما در بیعت اسلامی...
متن کامل در لینک زیر:
saehat.ir/خلاصه-دروس/بصیرت-فاطمیه/بیعت-باولایت-مدینه-فاطمیه
@Lotfiiazar
#دلیل_بلاهای_که_به_ما_میرسد❗️
آیت الله بهجت (ره) :🌺
هر بلایی که به ما می رسد ، بخاطر دوری ما از اهل بیت علیهم السلام ودوری از روایات آنها است.
#کانال_عارفین
🆔 @Arefin
✍رسول اكرم صلیاللهعليهوآله:
هر كس رحم نكند به او رحم نشود، هر كس نبخشد بخشيده نشود و هر كس پوزش را نپذيرد، خداوند پوزش و توبه او را نخواهد پذيرفت.
📚 غررالحکم، ج۲، ص۴۳۸
#کانال_عارفین
@arefin
📿معجزه صلوات
✍امام صادق علیه السلام فرمودند: كسی كه يك مرتبه با نيّت [پاك و پسنديده] و با اخلاص کامل صلوات بر پيامبر و خاندان گراميشان بفرستد، خداي متعال یکصد حاجت او را برآورده ميكند: سي حاجت از حوائج دنيا، و هفتاد حاجت از حوائج آخرتش را.
📔مستدرک وسائل الشیعه، ج۵، ص۹۷
#کانال_عارفین
@arefin
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸تا برای دیگران نقل نکند، پیچوتاب دارد!
همانطور که اگر کسی غذایی بخورد که به آن عادت نداشته است، حالت تهوع به او دست میدهد، منافق هم اگر عمل صالحی انجام دهد، به مزاجش نمیسازد و میخواهد آن را دفع کند؛ ازاینرو اگر عمل صالحی انجام دهد، زود آن را #نقل میکند؛ اگر به خودش قول هم بدهد که این کار را به کسی نخواهم گفت، نفسش راحت نمیشود، مگر اینکه آن کار را به دیگران بگوید، و تا نگوید #پیچوتاب دارد؛ اما همینکه گفت، مثل زنی که وضع حمل کرده باشد، دیگر آرام و راحت میشود؛ چون بارش را زمین گذاشته و چیزی در بساطش نیست.
مؤمن هم اگر معصیتی کند، می خواهد آن را سریع دفع کند. اگر به کسی ظلم کند، همان حالتی را دارد که مادر هنگام وضع حمل دارد و تا عذرخواهی نکند، آرام نمیگیرد.
#کانال_عارفین
🆔 @Arefin
✍حضرت شعیب میگفت :
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.. یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده! خداوند به حضرتشعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی.. آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند. خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق (ع)فرمودند:خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📔معراجالسعادة صفحه۶۷۳
#کانال_عارفین
@arefin
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما رو تحریم کنید
باشه؟
😊 @de_bekhand ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیویی منتشر نشده از شهید ابومهدی المهندس: فرقی نمیکند به دست آمریکا شهید شوم یا اسراییل و داعش؛ هر سه یکیاند
🔸 وقتی که کنار حاج قاسم باشم، آرامش دارم چون سیمش به «آقا» وصل است/جامنیوز
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم_سلیمانی
😊 @de_bekhand ☺️
هدایت شده از کانال عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی آخرالزمانی از طوفان در نیوساوث ویلز استرالیا !
😊 @de_bekhand ☺️