eitaa logo
کانال عشق
316 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ا
••⚜•• وقتی با حرف می‌زنی یا درد دل می‌کنی دیدۍ حالت عوض شد . با امام زمان حرف بزن چه ڪسی بهتر ازآقا.... راستۍ چقدر خوبه با آقا حرف زدن امتحان ڪن ببین چقدر زیباست و " مرا هم به برسان."
هدایت شده از ا
❤️ امام علی علیه السلام: آبرويت جامد است كه درخواست آن را قطره قطره آب مى كند، پس بنگر كه آن را نزد چه كسى فرو مى ريزى. حکمت ۳۴۶ نهج البلاغه
🍃 🍃اگر عفونت همراه با خارش باشد‌‌‌⇩ ✍ یڪ لیوان سرکه طبیعی در سه لیتر آب جوشیده ولرم را آماده کرده و روزی نیم ساعت ۷ الی ۱۴ مرحله در آن بنشینید 🌸🍃 @Tebolathar °°🌸°✨°🌸°‌✨° °✨ 🍃 ⇦✨سیاهدانه و عسل ⚜عبدالحمن بن جهم می گوید: ✍ذریخ از قرقر شکم خود به امام صادق ‌(ع) شکایت کرد. ✍حضرت به وی فرمودند: آیا درد داری؟ ✍عرض کرد: آری ✍حضرت به وی فرمودند: چرا سیاه دانه و عسل نمی خوری؟! 📚:بحارالانوار،ج۶۲،ص۱۷۷ 🌸🍃 @Tebolathar
🍃 ⇦✨ روزانه یک عدد کاهو به همراه سکنجبین استفاده نمایند ⇦✨ صبح و شب ناخن و انگشتان خود را با روغن بادام شیرین چرب نمایند و ماساژ دهند تا جذب شود❗️ 🌸🍃 @Tebolathar
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 مداحی معروف «محمود کریمی» برای «قاسم سلیمانی» در حضور رهبر انقلاب Join 🔜 @secretcam 🏃‍♀
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بصیرت مثال زدنی سردار قاآنی فرمانده جدید سپاه قدس @khabarnews2 👈اخبار مهم در ایتا
هدایت شده از منتظرمنجی
🔴 خانم کم‌حجابی که به شیشه‌ی ماشین می‌زند... 💠 نقل می‌کند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه می‌کرد و به همراهش می‌گفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش می‌گفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار می‌کرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله می‌کنند. انگشترم را هم به آن‌ها بخشیدم. 🔴 راوی سرهنگ حمزه‌ای ✍ 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
فصل 15 كتاب نور مهتاب پيامبر در سفر معراج از ملكوت و سدره منتهى گذشت، پس از آن، او به نهرى از نور رسيد كه هرگز كسى از آن عبور نكرده بود، سپس او به هفتاد هزار حجاب (پرده هايى از نور) رسيد كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه بود. پيامبر وارد آن حجاب ها شد: حجاب عزت، حجاب قدرت، حجاب كبرياء، حجاب نور،.... آخرين حجاب، حجاب جلال بود.29 پيامبر از حجاب ها عبور كرد، صدايى به گوش او رسيد: "اى محمّد". آيا خداوند است كه پيامبر را صدا مى زند؟ اين صدا كه صداى على (ع) است! اينجا حريم قدس الهى است و پيامبر هفت آسمان و عرش و ملكوت و هفتاد هزار حجاب را پشت سر گذاشته است، پس چرا در اينجا صداى على (ع) به گوش مى رسد؟ پيامبر مى گويد: "خدايا! اين تو هستى كه با من سخن مى گويى يا على است كه با من سخن مى گويد؟". خطاب مى رسد: "من خداى تو هستم، به قلب تو نظر كردم و ديدم كه هيچ كس را به اندازه على، دوست ندارى! براى همين با صدايى همچون صداى على با تو سخن مى گويم".30 اكنون خدا مى خواهد از حقيقتى سخن بگويد: "اى محمّد! نورِ تو و على و فاطمه و حسن و حسين را از نور خود آفريدم، من ولايت شما را بر اهل آسمان ها و زمين عرضه كردم، هر كس كه ولايت شما را قبول كرد از اهل ايمان است و به رحمت من نزديك است، هر كس ولايت شما را قبول نكرد از كافران است".31 آرى، در شب معراج، خدا از مقام نورانيّت فاطمه (س) و پدر و شوهر و فرزندانش سخن مى گويد. چگونه ممكن است فاطمه (س) زنى عادى باشد؟ * * * سپس خدا بار ديگر با پيامبرش چنين سخن مى گويد: "اى محمّد! من تو را برگزيدم و به تو مقام پيامبرى عطا كردم، من على را از سرشت تو آفريدم، به راستى كه على بهترين اوصيا مى باشد، من به او حسن و حسين را عطا مى كنم. اى محمّد! تو درختى هستى كه على شاخه آن است و فاطمه برگ آن است و حسن و حسين، ميوه هاى آن هستند، من شما را در علييّن از يك سرشت آفريدم. آن سرشت كه شما را با آن آفريدم، مقدارى باقيمانده داشت، من شيعيان شما را از آن باقيمانده آفريدم، براى همين است كه جسم و جان شيعيان، مشتاق شماست".32 به راستى "علييّن" كجاست؟ بالاترين جايگاه هستى! وقتى روز قيامت برپا شود، حسابرسى آغاز مى گردد، مؤمنان به بهشت مى روند و در سه جايگاه قرار مى گيرند: جايگاه پيامبران و امامان در "علييّن" است، شهدا و مقرّبان در رتبه بعد قرار دارند، مؤمنان معمولى در رتبه هاى ديگر. خدا ابتدا نورِ فاطمه (س) را از نور عظمت خويش آفريد، سپس سرشت او را از علييّن قرار داد. آيا چنين كسى همسطح زنان عادى است؟ چرا عدّه اى، چنين سخنى را بيان مى كنند؟ ـــــــــــــــــــــــــ شما فصل 15 كتاب نور مهتاب، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد. مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : یازدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 آن روزها، مثل همان روزهای اولی که سید از من خواستگاری کرده بود، خیلی جای خالی مادرم را احساس می‌کردم. بیشتر از گذشته به بودنش در این شرایط نیاز داشتم، آخر داشتم مادر می‌شدم. روزهای بلند تابستان به‌سختی شب می‌شد. سید هم اعزام شده بود. همه‌اش دلهره داشتم و بیشتر اوقات نگران بودم. از روزی که رفته بود از او بی‌خبر بودم. ترس داشتم. نمی‌دانستم کجاست و چه می‌کند؟ هر وقت می‌گفتند شهید آورده‌اند، دلم می‌لرزید. تنها کسی که اضطرابم را با او در میان می‌گذاشتم، بچه‌ام بود. دستم را روی شکمم می‌گذاشتم و می‌گفتم: «دعا کن بابات زود برگرده!» دو هفته‌ای بود که رفته بود. هر موقع کسی از جبهه تماس می‌گرفت از مخابرات روستا داخل بلندگو صدا می‌زدند. دعا می‌کردم که این دفعه اسم سیدمحمد را ببرند. آخرش تماس گرفت و گفت: «اینجا تلفن‌ زدن سخته امکاناتش نیست ،کارهای مهمتری داریم که انجام بدیم.» گفتم: «کجایی؟ جات راحته؟» گفت: «توی منطقه‌ای به اسم چزابه‌ایم و داریم آماده می‌شیم برای یه عملیات بزرگ! دعا کن عملیات خوب پیش بره!» خیلی صحبت‌مان به درازا نکشید و مجبور بودیم حرف‌هایمان را دو سه دقیقه‌ای خلاصه کنیم. خودم هم از رادیو شنیده بودم که عملیات فتح‌المبین در راه است. هر وقت صحبت از عملیات می‌شد، تنم به لرزه می‌افتاد. شاید اگر فرزندی در وجود من رشد نمی‌یافت، این طور نگران نبودم. می‌ترسیدم بچه ام روی پدر را نبیند‌. می دانستم چقدر سخت و کشنده است . من ۲۱ سال مادر داشتم اما باز هم نبودنش دردناک بود، اما نبود پدر از همان اول تولد بیشتر دردآور بود و آزاردهنده ترین فکری بود که ذهنم را به خود مشغول می کرد . روز به روز بزرگتر و تکان‌هایش بیشتر می‌شد. سید بعد از دو ماه برگشت. کمی از استرسم کم شده بود. ماهِ هفتم بود و اگر خودم نمی‌گفتم کمتر کسی متوجه می‌شد. وضعیت ظاهری‌ام آن‌قدر تغییر نکرده بود. زمان خیلی دیر می‌گذشت. روزها را می‌شمردم. پا به ماه که گذاشتم، نزدیکی‌های نوروز بود. نزدیک به سال جدید که شد، کل خانه را با خواهرشوهرهایم خانه‌تکانی کردیم، شیرینی درست کردیم، نان هم پختیم و تمام ملحفه‌ها را در جوی آب سر کوچه شستیم . ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دوازدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 کمردرد شدیدی داشتم که نمی‌دانستم از کار زیاد است یا اینکه زمان وضع حمل فرارسیده. قابله هم که مرا معاینه کرد، گفت: «وقتش نزدیکه!» عید که شد، دردم گرفت و همان روز اول عید، بچه‌ام در خانه به دنیا آمد. دختر بود. از قبل قرار بود اگر دختر باشد، اسمش را سمیه بگذاریم. سید همان روز اول سال قرار بود اعزام شود و با اینکه برای به ‌دنیا آمدن بچه لحظه‌شماری می‌کرد، بعد از به ‌دنیا آمدن سمیه با همان لباس بسیجی که برای اعزام به تن کرده بود، داخل اتاق شد و بی‌آنکه پوتین‌هایش را از پا درآورد، با حالت چهاردست‌ و پا کنارمن و دخترش آمد، رویش را بوسید، برای چند ثانیه در آغوشش گرفت و دوباره رفت و من و نوزاد تازه ‌متولد شده را تنها گذاشت. قبل از تولد سمیه، خیاط دو دست لباس سفید که هم مناسب دختر بود و هم مناسبِ پسر و یک لحاف و تشک برایش دوخته بود. هر روز کهنه‌ها و لباس‌هایش را می بردم سرِ جوی آب می‌شستم. بیست روز بعد از آمدن سمیه، سید به استخدام سپاه درآمد. همیشه آرزویش این بود که پاسدار شود. محل کارش سرخس بود. بیشتر پاسدارانِ سرخس، کاشمری بودند. روزهای اول خودش می‌رفت و ما همین جا، در کاشمر بودیم، بعد که دید شرایط این‌گونه سخت است، خانه‌ای در سرخس اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم. سخت‌تر از همه‌ چیز، دل‌کندن از خانه‌ای بود که هیچ ‌وقت خلوت نبود. همیشه درش باز بود و رفت و آمدش شب و روز نمی‌شناخت، اما حالا در غربت، در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که غیر از من و سید و سمیه کس دیگری نبود. هر از گاهی صاحب‌خانه پیشم می‌آمد، یا من به خانه‌شان می‌رفتم، اما از آن صفای خانۀ پدری سید خبری نبود. سید که نبود، بیشتر دلم برای خانه‌مان تنگ می‌شد. بعضی وقت‌ها از شنبه که می‌رفت تا آخر هفته برنمی‌گشت. ساعت کاری‌اش مشخص نبود. تنهایی و غربت آزارم می‌داد. اگر سمیه نبود همیشه بیکار بودم. هر وقت سید می‌آمد، هر چه لازم داشتیم برای چند روز آماده می‌کرد تا در نبودنش به چیزی احتیاج نداشته باشیم. حقوقی که می‌گرفت، دوهزار تومان بود که پانصد تومان آن را بابت اجاره می‌دادیم. آخر برج صد تومان دویست تومانی را هم می‌شد پس‌انداز کنیم. تنها چیزی که باعث می‌شد بتوانم سختی‌ها و دوری‌ها را تحمل کنم، عشقی بود که به محمد داشتم. ادامه دارد..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹