eitaa logo
کانال عشق
314 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
10.8هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
⚕علل شایع خواب رفتن دستها و پاها ◽گردش خون ضعیف ◽بیماری دیابت ◽سندروم تونل کارپل ◽آرتریت ◽بیماری ام اس ◽سکته مغزی ◽تغییرات فشار خون 🌸🍃 @Tebolathar
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
✨یک لقمه معرفت ✨ مرحوم حاج اسماعیل دولابی می فرمایند : « حدیث کساء مربوط به قرب است و بهشت پایین تر ازقرب است. با خواندن این حدیث، قلوب شیعیان و دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) به قرب می رسد و سپس باز می گردد. اگر خواندن این حدیث تکرار شود و استمرار در خواندن آن باشد، آنقدر این رفت و برگشت تکرار می شود تا زمانی که قلوب شیعیان، دیگر بازنگردد و برای همیشه در قرب باقی بماند.»* قلب سلیم * [ محمد لک علی آبادی شهرۀ آفاق « شرح کلمات عرفانی آیت الله بهاء الدینی » قم ، نشر هنارس ، چاپ دوم ، 1390 ، ص 123 و 124 ]
حضرت امام على عليه السلام إنَّ مَكرَمَةً صَنَعتَها إلى أحَدٍ مِن النّاسِ ، إنّما أكرَمتَ بِها نَفسَكَ و زَيَّنتَ بِها عِرضَكَ، فَلا تَطلُب مِن غَيرِكَ شُكرَ ما صَنَعتَ إلى نَفسِكَ؛ ‏ اگر به كسى خوبى كردى در واقع با اين كار خود را گرامى داشته اى و به خودت آبرو داده اى، پس به سبب خوبى اى كه به خودت كرده اى از ديگران خواهان تشكر مباش . تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ص382 و  383 ، ح86953
هدایت شده از منتظرمنجی
ابراهیم می گفت: اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ، کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهـادتہ... 📎پ.ن: به‌ یاد‌ شهید‌ گمنام‌ کانال‌ کمیل... دست‌ ما رو هم‌ بگیر تو پلاکت را دادی که گمنام شوی من دویدم که نامدار شوم حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسان‌ها 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و سه✨💥 ◀️یک روز ظهر وقتی عصمت از بسیج آمد گفت: «مادر، برای دوختن ✂️لباس رزمنده‌ها به چند نفر خیاط نیاز داریم پارچه‌ها خیلی زیاد شدند. باید هر چه سریع‌تر لباس‌ها رو برا رزمنده‌ها 💫به جبهه بفرستیم به نیروی کمکی و مکان مناسبی احتیاج داریم.»💥 هنوز حرفش تمام نشده بود، گفتم: «پارچه‌ها رو بهم برسونید تو فکر لباس‌ها نباشید.»👌 عصمت خیلی خوشحال شد. آمد مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید😘 گفت: «می‌دونستم قبول می‌کنی.» گفتم: «اگه می‌خوای زودتر لباس‌ها آماده بشه، چند نفر از خواهران رو با خودت✅ بیار اینجا برای کمک.» با لبخند گفت: «باشه. اتفاقاً بچه‌ها هم اعلام آمادگی کردن.» ◀️فردا عصمت برای گرفتن پارچه‌ها رفت بسیج. یکی دو ساعت بعد با چند نفر از دوستانش ✳️آمدند. یکی‌یکی سلام می‌کردند و وارد اتاق خیاطی‌ام شدند کمی با هم صحبت کردیم. به هر کدامشان کاری را محول❇️ کردم که سرعت کار بالا برود. پارچه‌ها را پهن کردم و برش زدم. بعد از آن‌ها خواستم که خط‌های راست 🔅را با نخ سوزن کوک کنند. رفتم و نشستم پشت چرخ خیاطی‌ام. تند و تند پدال چرخ را فشار می‌دادم. دیگر به صدای چرخ خیاطی عادت کرده بودم. به بالا و پایین آمدن سوزن، به رد نخ روی پارچه⭕️ که همیشه مواظب بودم کج نرود. گاهی صدای تقّی می‌آمد؛ نخ پاره می‌شد و سوزن می‌شکست. سوزن را عوض می‌کردم و از نو ✨شروع می‌کردم تمیز دوزی‌ها و دوختن لباس‌ها را خودم انجام دادم. یکی دو نفر هم لباس‌های آماده را تا می‌زدند و در ‌کیسه‌های نایلونی بزرگ⭐️ می‌گذاشتند. ناهار را همان‌جا دور هم خوردیم و دوباره کار را شروع کردیم. ◀️تا عصر تعداد زیادی لباس آماده شده بود عصمت با یکی دو نفر، آن‌ها را به بسیج برد و تحویل✳️ داد. با یک گونی ملحفهٔ سفید، به خانه برگشت و گفت: «باید این ملحفه‌ها هر چه سریع‌تر ضد عفونی بشه بچه‌ها می‌خوان باند زخم درست کنن و برا مجروحین به جبهه بفرستن.»❇️ لباسشویی را روشن کرد. من هم رفتم از توی اتاق هر چه ملحفه در خانه داشتیم آن‌ها را جمع کردم و کنار لباسشویی گذاشتم. ✅به عصمت گفتم: «این ملحفه‌ها رو هم بذار بشوریم. اونجا بیشتر از ما به اینا احتیاج دارند.» چون لباسشویی از نوعی بود که آبکشی نمی‌کرد؛ چند دور که ملحفه‌ها را می‌شست، عصمت آن‌ها را در تشت لباس آبکشی🚰 می‌کرد و من هم به کمک یکی از دوستان عصمت، دو طرف ملحفه‌ها را می‌گرفتیم و می‌پیچاندیم و آب باقی‌مانده‌اش را می‌چکاندیم. تا زودتر خشک شود. روی بند لباس توی حیاط،✳️ روی پشت‌بام، روی نرده‌ها، حتی گاهی هم به خانهٔ همسایه‌ها می‌بردیم و پهن می‌کردیم. بعد از خشک شدن آن‌ها را جمع می‌کردیم و اتو می‌زدیم و تعدادی از همسایه‌ها هم آن‌ها را تا می‌زدند؛🍃 عصمت و دوستانش سری‌سری آن‌ها را به بسیج می‌رساندند و دوباره مقداری ملحفه از کمک‌های مردمی را به خانه می‌آوردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و چهار✨💥 ◀️در آن شرایطی که فقط صداهای مهیب موشک ‌باران‌ها به ‌گوش❌ می‌رسید و امیدی برای زنده ماندن نبود و امکان داشت هر لحظه موشک به منازل اصابت کند، یک روز تصمیم گرفتم وسایل یکی از اتاق‌ها را جمع کنم و در آنجا مرغ و جوجه🐤 پرورش بدهم. برخی به من ایراد می‌گرفتند و می‌گفتند: «در این شرایط تو به چی فکر می‌کنی!» من هم جواب می‌دادم: «مگه کشاورزا و باغدارا کشت و کار نمی‌کنن! چرا من از این راه نتونم کاری از پیش ببرم.»🧐 ◀️بالأخره باید زندگی می‌کردیم، یک روز توی صف بودیم برای مواد غذایی که با کوپن و به تعداد نفرات✔️ به ما تعلق می‌گرفت و روزی هم خودمان باید برای تهیه غذا دست به‌ کار می‌شدیم این تنها چیزی بود که در آن لحظات به فکرم آمد. عصمت🌸 به خاطر حفظ حجاب، ادب و متانت، خواستگاران فراوانی داشت. همیشه می‌گفت: «همسر من باید فردی معتقد و با ایمان باشه.»✅ ◀️۱۹ ساله بود که خانمی باوقار از یک خانوادهٔ متدیّن به خواستگاری‌اش آمد. بعد از اینکه عصمت🌸 را دید، تشکر کرد و رفت. چند روزی گذشت که زنگ خانه به صدا در آمد. همان خانواده به‌ همراه یک جوان برای خواستگاری عصمت🌸 آمده بودند. هنگامی که وارد حیاط خانه شدند به ظاهر آن جوان نگاه کردم. او با سر و صورتی خاکی، لباسی ساده🌻، درحالی‌ که چفیه‌ای دور گردنش انداخته بود، سلام کرد. متوجه شدم که از جبهه برگشته است. به داخل خانه دعوتشان کردم ازش پرسیدم: «پسرم این‌طوری که معلومه باید برگردی جبهه!»🤔 گفت: «بله، اگه خدا بخواد.» جعبهٔ شیرینی را که دستش بود داد دستم. سرش را پایین انداخت، زن‌ها که رفتند تعارفش 🔆کردم «یا الله» گفت گفتم: «بیا پسرم. خانهٔ خودتونه.» رفت و نشست کنار مادرش، عصمت که از اتاق آمد بیرون، نگاهم به چهرهٔ آن جوان افتاد. صورتش سرخ😥 شده بود احساس کردم قلبش به شماره افتاده است. عصمت بعد از سلام و احوال پرسی کنارم نشست. مادر خانواده که با حس مادری‌اش💐 فهمیده بود همه چیز خوب است، سکوت را شکست و گفت: «خُب مبارک باشه، محمد پاشو با عصمت🌸 خانم صحبت کنید.» محمد از جایش بلند شد و همان‌جا جلوی جمع یک گوشهٔ اتاق نشست. عصمت هم به درخواست من رفت روبه‌روی محمد نشست. محجوب و کم حرف😌 چند دقیقه گذشت همچنان ساکت بودند. محمد گفت: «من مرد جنگم، کارم مثل مردای دیگه نیست. نمی‌تونم ببرمت مسافرت و از این حرف‌ها🤓 شاید هم یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین و می‌تونید با آن کنار بیاین؟!⁉️» عصمت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، محمد دوباره پرسید: «یعنی اگه شهید بشم، شما... .»❗️ کمی سرش را بلند کرد و آهسته گفت: «نه، مخالفتی ندارم.» محمد ادامه داد: «من رزمنده‌ام، پاسدارم ممکنه یه روز کنارت باشم. شاید هم تمام عمر کنارت نباشم❇️شغلم توش خطرهای زیادی هست. انتظار دارم همسر آینده‌ام، اولاً با جبهه رفتن من مخالفت نکنه، دوماً قانع باشه. وضعیت مالی خوبی هم ندارم. به جز یه اتاق اون هم توی خانهٔ پدری و فرش زیر پام یه نمد خالیه، چیز دیگه‌ای از خودم ندارم.»✨ عصمت گفت: «من یه معیارهایی برای انتخاب همسرم دارم.» محمد با تعجب پرسید: «چه معیارهایی؟»🤔 عصمت گفت: «اول رزق و روزی حلال؛ اما معیارم برای انتخاب همسر، پاسدار🌹 بودن همسرمه و مهم‌تر از همه چیز جبهه رفتنش. من با شرایط شما مشکلی ندارم، چون هیچ وقت مادیات برام ارزش نداشته و ندارد.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
با جوراب و سیم پروانه جورابی بسازیم کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
ایده خلاقانه با ظروف یکبارمصرف😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
گل نمدی زیبا🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما آموزش گذاشتم👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥