eitaa logo
کانال عشق
317 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدایت شده از منتظرمنجی
💠هدیه پدر ●فاطمه به دوسالگی که رسید،قصدداشتم جشن تولدی را برایش بگیرم.اما زخم زبان هایی ازاطراف به گوشم رسید.تصمیم گرفتم تولد دوسالگی راهمانند سال پیش با جمع چهارنفری درکنار مزارجلیل برای فاطمه بگیرم. ●خیلی دلم گرفته بود.به گلزار شهدا رفتم خودم را روی سنگ مزارش انداختم وگفتم: جلیل تحمل زخم زبان های مردم را ندارم ... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست.خیلی گریه کردم و به او گفتم :روزتولدفاطمه کیک تولد میخرم وبه خانه می روم وتوبایدبه خانه بیایی. ●روز بعددر بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد.جواب دادم.گفتند:یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان درهر زمانیکه خواستید... ●ازخوشحالی گریه کردم.درراه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی‌دیدم.یک روزه تمام وسایل ها راجمع کردم وروزبعدحرکت کردیم.ازهیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. ●زمانیکه به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است.بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه راتزیین کردند وبا حضورتمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند .شروع سه سالگی فاطمه خانم درکنار سه ساله امام حسین علیه السلام یک آرزوی بزرگی برای من بود. ✍راوی:همسرشهید 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و یک✨💥 ◀️یادمه قبل از جنگ در حیاط خانه نشسته بودم و با مادرم که مشغول کوبیدن برگ‌های🌿 درخت سدر در هاون بود، حرف می‌زدم. معمولاً مادرم از بازار یا از آشنایانی که در خانه‌شان درخت سدر داشتند مقداری برگ 🌿درخت سدر، تهیه می‌کرد. خودش در خانه آن‌ها را می‌کوبید. بعد از کلی کوبیدن برگ‌ها، ختمی آماده می‌شد✅. همین‌طور که سر پا ایستاده بود و چوب هاون را بالا و پایین می‌کرد و برگ‌ها را می‌کوبید، محمد از راه رسید. موتورش🏍 را گوشهٔ حیاط گذاشت و آمد طرفمان سلام کرد. مادرم به محمد گفت: «پس چرا امروز زود آمدی؟»⁉️ محمد گفت: «مادر، دارن برای مردم فلسطین از کمک‌های مردمی لوازمی رو تهیه می‌کنن و می‌فرستن.»🔅 مادرم چوب هاون را کنار گذاشت و آمد کنار محمد ایستاد و گفت: «خب چیزی می‌خوای بگی؟»‼️ محمد نگاهی به دستان مادرم انداخت و گفت: «مادر یکی از این النگوهایت🔅 رو برای آخرتت می‌دی؟» هنوز حرف محمد تمام نشده بود مادرم یکی از چهار تا النگویی را که دستش بود درآورد و داد به محمد🌹، بی‌آنکه حتی سؤالی بپرسد یا ناراحتی در چهره‌اش باشد. وقتی النگو را به محمد داد، یک جمله گفت: «ببرش مادر، من راضی راضی‌ام.»❤️ مادر محمد گفت: «این پسر دلش برای همه می‌تپه خیلی مهربونه» ◀️مشغول حرف زدن بودیم که صدیقه خانم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «خیلی وقته مزاحمتون شدیم.»🌸 هر چی تعارفشان کردم که برای ناهار بمانند قبول نکردند و رفتند. هر چه که با خانوادهٔ محمد آشنا می‌شدیم، از خوشبختی دخترم و انتخابش مطمئن‌تر می‌شدم.✳️ یکی دو ساعت بعد که غلامعلی به خانه آمد موضوع را با او در میان گذاشتم. گفت: «هر جور عصمت دوست داره.»✅ خلاصه فردای آن روز مادر محمد، خواهرش و زن‌برادر بزرگش آمدند دنبال من و عصمت که برویم برای خرید🛍 عقد. محمد جبهه بود آماده شدیم و همراه آن‌ها راه افتادیم به طرف بازار. اوضاع شهر عادی بود. ماشین‌ها 🚗و موتورهای رزمنده‌ها توی خیابان تردد داشتند. یکی از جبهه بر می‌گشت، یکی به جبهه می‌رفت. صدای نوحه از مساجد🕌 می‌آمد صف اعزام نیرو خیلی شلوغ بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شصت و دو✨💥 ◀️پناهگاه‌هایی که در هر منطقه از شهر ساخته شده بود، همیشه 🌻درش باز بود. برای اینکه اگر عراق حمله کرد و مردم در خیابان‌ها بودند به آنجا پناه ببرند. شهر پر شده بود از تصویر شهدا 🌷و پرده و پلاکاردهای تبریک و تسلیت. هیچ خیابانی نبود که عکس چند شهید بر دیوارش نقش نبسته باشد.😔 تمام خیابان‌های شهر بوی شهادت می‌داد. رفتیم بازار قدیم، راستهٔ بازار پارچه فروش‌ها، پارچه‌های♦️ شیک و جالبی داشتند. جلوی هر مغازه که می‌ایستادیم، وقتی فروشنده می‌فهمید برای خرید عروسی🎊 آمدیم، پارچه‌هایی که ویژهٔ عروسی بود را طاقه طاقه می‌آورد و روی میز می‌گذاشت. شروع می‌کرد به تعریف کردن که این پارچه جنسش عالیه و... . ◀️فاطمه خانم مادر محمد کنار عصمت ایستاد و پارچه‌ها را به او نشان می‌داد و می‌گفت: «هر کدام را که می‌پسندی بردار.»🤓 عصمت هیچی نمی‌گفت فقط لبخند😌 می‌زد. وقتی فاطمه خانم با دخترش و عروس بزرگش پارچه‌ها را نگاه می‌کردند و روی رنگش نظر می‌دادند، عصمت آمد کنارم ایستاد و گفت: «من از چیزهای زرق و برق‌داری 💫✨که وابستگی این دنیا رو برام داشته باشه خوشم نمیاد.» مادر محمد صدایش را شنید. صورتش را برگرداند و گفت: «دخترم عروسیته! باید از این پارچه‌ها انتخاب کنی که برات بگیریم.»‼️ خواهر محمد و زن‌برادرش تعجب کرده بودند، خودم هم همین‌طور. عصمت مدام به ساعتش⏰ نگاه می‌کرد و می‌گفت: «دیرم شده الان به جلسه بسیج نمی‌رسم. امروز قراره کلاس کمک‌های اولیه برای خواهران تشکیل بشه.»🤔 لب گزیدم و گفتم: «مادر، عجله نکن الان مادرشوهرت ناراحت می‌شه» با صدای آرام گفت: «من به محمد گفتم که هیچی ازش نمی‌خوام.»😏 رفت کنار فاطمه خانم و دختر و عروسش, دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد و با احترام🌸 به آن‌ها گفت: «من به زرق و برق دنیا دل نمی‌بندم، خودتون رو اذیت نکنید من راضی نیستم به زحمت بیفتید.» مادر محمد به عصمت گفت: «دخترم هر جور خودت دوست داری هر وقت محمد از جبهه برگشت حداقل یه حلقه 💍بخرید.» من دست فاطمه خانم را گرفتم و کشیدم کنار، بهش گفتم: «از دست عصمت🌸 ناراحت نشین تو رو خدا او گفت: «نه اصلاً، عصمت دختر فهمیده‌ایه، چرا باید ناراحت بشم، تازه خوشحال شدم محمد رو درک می‌کنه از الان تو فکر آینده‌اس.» اما مگر فاطمه خانم راضی می‌شد برای عروسش چیزی نخرد. خودش یک قواره پارچه گرفت💐 و داد دستم گفت: «این رو برای عقد عصمت بدوز.» بعد از کمی خداحافظی کردیم. عصمت رفت بسیج، من هم برگشتم خانهٔ خودمان.🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل بسیار زیبا با دستمال کاغذی کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده زیبای کنفی 👌😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌅 حضرت علی(علیه‌السلام) می‌فرمایند: «إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ كَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِكْمَةِ» اين دل‌‏ها مانند بدن‌ها خسته می‌شوند، براى نشاطشان به روى آوريد. نهج‌البلاغه، حکمت ۱۹۷ 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 📱کانال تلگرامی:👇 @Lotfiiazar 🌐 سایت: saehat.ir