فصل 30 كتاب صبح ساحل
سال 145 فرا مى رسد و منصور تصميم به ساختن شهر بغداد مى گيرد تا پايتخت را به آنجا منتقل كند. او از چند معمار ايرانى دعوت مى كند تا نقشه شهر بغداد را بكشند. قرار مى شود قصر منصور در وسط شهر باشد و دور آن ديوارهاى بلند ساخته شود.
منصور نقشه شهر را مى پسندد و او آجر اوّل را خودش كار مى گذارد و كار ساختن شهر آغاز مى گردد. كارگران زيادى از شهرهاى مختلف به بغداد آورده شدند تا هر چه زودتر شهر ساخته شود. منصور دستور داده است ابتدا كاخ سبز او ساخته شود تا خودش زودتر به اين شهر منتقل شود.144
* * *
خبر به فرماندار مدينه مى رسد كه سيّدمحمّد به مدينه آمده است و قرار است امشب قيام خود را آغاز كند. فرماندار دستور مى دهد تا مأموران سريع به خانه امام صادق(ع) بروند و آن حضرت را دستگير كنند و به فرماندارى بياورند و بعد از آن همه سادات را هم دستگير كنند.
سيدمحمّد با يارانش از اطراف مدينه به شهر مدينه مى آيند، صداى "الله اكبر" همه جا را فرا مى گيرد، سيّدمحمّد با ياران خود به سوى فرماندارى مى روند، آنجا را تصرّف مى كنند و فرماندار را دستگير مى كنند.
بعد از آن سيّدمحمّد به مسجدپيامبر مى رود، همه مردم به مسجد مى آيند او براى مردم چنين سخن مى گويد: "همه شما مى دانيد از منصور ستمگر چه ظلم هايى سر زده است، او دشمن خداست و با خدا سر جنگ دارد...اى مردم مدينه ! من نزد شما آمده ام چون به يارى شما ايمان دارم...".
مردم با او بيعت مى كنند و با او پيمان مى بندند كه تا پاى جان در راه اين قيام تلاش كنند.145
* * *
نيمه شب است، اسب سوارى بيرون دروازه پايتخت ايستاده است و فرياد مى زند: "در را باز كنيد". نگهبان صدايش را مى شنوند، او به آنان مى گويد كه از مدينه آمده ام و بايد خليفه را ببينم، من براى او خبرى مهم دارم.
به منصور خبر مى دهند كه عرب بيابان گردى از مدينه آمده است مى خواهد تو را ببيند. او را به حضور مى طلبد، بيابانگرد به منصور مى گويد:
ــ من فاصله مدينه تا اينجا را در نه شبانه روز آمده ام تا به تو خبر دهم كه سيّدمحمّد در مدينه شورش كرده است و شهر در تصرّف اوست.
ــ تو خود او را ديده اى؟
ــ آرى! من در مسجد بودم كه او براى مردم سخن مى گفت.
ــ اگر راست گفته باشى، بدان كه تو او را كشته اى!
منصور از او سؤال مى كند كه چه كسانى سيّدمحمّد را يارى كرده اند، او همه ياران سيّدمحمّد را براى منصور مى شمارد. منصور به فكر فرو مى رود. دستور مى دهد تا از او پذيرايى كنند.
روز بعد، صبح زود فرستاده اى از مدينه مى آيد و خبر قيام مدينه را براى او مى آورد. منصور اكنون به خبر اطمينان مى كند، آن عرب بيابانگرد را صدا مى زند و به او نه هزار سكّه مى دهد و به او مى گويد: "به زودى من سربازانم را به فرمان تو در مى آورم".146
* * *
منصور خيلى ترسيده است، او نمى داند چه كند، ابتدا فال بين خود را صدا مى زند و به او مى گويد براى او فالى ببيند و پيش گويى كند. فال بين نويد پيروزى منصور را مى دهد، منصور خوشحال مى شود.
آيا مى توان به يك فال بسنده كرد؟ آيا با اين پيش گويى همه چيز حل مى شود؟
منصور با خود فكر مى كند. چگونه بايد با سيّدمحمّد مقابله كند؟ از كجا شروع كند؟ آيا نيروهاى خود را به مدينه بفرستد؟
او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سرانجام تصميم مى گيرد با عموى خود (عبدالله عبّاسى) مشورت كند.
آيا تو مى دانى عموى او كجاست؟ او در زندان است، اگر يادت باشد در آغاز خلافت منصور، عموى منصوردر حرّان (تركيه) دست به شورش زد، منصور ابومسلم را به جنگ او فرستاد. ابومسلم توانست عموى منصور را شكست بدهد و از آن زمان تاكنون، عموىِ منصور در زندان است.
اكنون منصور يك نفر را نزد عموى خود مى فرستد تا از راهنمايى او استفاده كند.
عموى منصور در جواب مى گويد: "زندان فكر و راه حل را از من گرفته است".
وقتى منصور اين سخن را مى شنود براى او پيام مى فرستد: "اى عمو! اگر سيّدمحمّد پيروز شود، به تو هم رحم نخواهد كرد، او من و تو را با هم خواهد كشت، من براى تو بهتر از سيّدمحمّد هستم".
عموى منصور وقتى اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود و تصميم مى گيرد به منصور كمك كند. براى همين اين پيام را براى او مى فرستد: "اى منصور! تو بايد در كوفه حكومت نظامى برقرار كنى، هر كس بخواهد در شهر رفت و آمد كند يا از شهر بيرون برود، گردن او را بزن! دستور بده كه از شام و رى براى تو نيروى كمكى بيايد، سكّه ها طلاى زيادى به پاى سربازان خود بريز، اگر تو پيروز شوى بار ديگر سكّه ها را مى توانى به دست آورى، امّا اگر سكّه ها را خرج نكنى و شكست بخورى، آن سكّه ها به چه كارى خواهد آمد؟".147
وقتى منصور اين سخن را مى شنود، دست به كار مى شود، نامه اى به رى و شام مى فرستد و نيروى كمكى مى طلبد، او دستور مى دهد تا در شهر كوفه حكومت نظامى برقرار شود و هر گونه رفتوآمد در شهر ممنوع شود.
مى بينم كه
تو در تعجّب هستى، در مدينه قيام شده است، در كوفه هيچ خبرى نيست، هنوز خبر قيام به مردم كوفه نرسيده است، آن وقت در اينجا حكومت نظامى مى شود؟
آرى! اگر عموى منصور اين سخن را نگفته بود، منصور نيروهاى خود را به سوى مدينه مى فرستاد، آن وقت بود كه قيام كوفه آغاز مى شد، مردم كوفه دست به شورش مى زدند، با شورش كوفه كه پايتخت است، كار منصور ديگر تمام بود.
* * *
منصور تا فرا رسيدن نيروها صبر مى كند، شهر كوفه در كنترل كامل است. از طرف ديگر سيّدمحمّد ياران خود را به سوى مكّه مى فرستد و آنان موفّق مى شوند مكّه را تصرّف كنند.
منصور نامه اى براى سيّدمحمّد مى فرستد و به او مى گويد كه اگر دست از مقاومت بكشد، او را عفو خواهد كرد و در امان خواهد بود. سيدمحمّد در جواب به او مى نويسد: "آيا مى توانم در عفوّى كه به من عطا كرده اى، سؤالى بكنم، اين چه عفوّى است؟ آيا مانند عفوّى است كه به ابومسلم و ديگران داده اى؟".
مدّتى مى گذرد، منصور سپاه خود را روانه مدينه مى كند و پسربرادر خود كه عيسى عبّاسى نام دارد فرمانده سپاه خود مى كند و از او مى خواهد به سوى مدينه حركت كند.
عيسى با سپاهيان خود به سوى مدينه پيش مى رود، خبر به سيدمحمّد مى رسد، او ياران خود را آماده مقابله با سپاه عيسى عبّاسى مى كند.
سپاه به مدينه مى رسد، عيسى عبّاسى دستور مى دهد تا چنين فرياد برآورند: "اى مردم مدينه! هر كس به مسجد برود، در امان است، هر كس به درون خانه اش برود در امان است، ما را با سيّدمحمّد تنها گذاريد".
جنگ آغاز مى شود، سيّدمحمّد و جمعى از ياران او به سختى از خود دفاع مى كنند، مدّتى مى گذرد، مردم مدينه او را تنها مى گذارند، فقط سيصد نفر با او مى مانند، بقيّه همه عهد و پيمان خود را مى شكنند و به خانه هاى خود مى روند. سيّدمحمّد طومارى را كه اسم بيعت كنندگان در آن نوشته بود از بين مى برد، همچنين همه نامه هايى كه از اطراف به او نوشته شده بود را آتش مى زند تا به دست دشمن نيفتد.
سيدمحمّد به شكست يقين پيدا مى كند، از اسب پياده مى شود و اسب خود را مى كشد، او تصميم فرار ندارد، جمعى از يارانش كنار او مى جنگند، سيّدمحمّد با شجاعت مى جنگد، ياران باوفايش يكى بعد از ديگرى كشته مى شوند.
ناگهان مردى نزديك مى آيد، در فرصتى مناسب شمشيرى به صورت او مى زند و او به زانو در مى آيد، ديگرى نيزه اى به سينه اش مى زند و او را به شهادت مى رساند و سر او را براى عيسى عبّاسى مى برد. عيسى عبّاسى هم دستور مى دهد تا سريع سر سيّدمحمّد را براى منصور بفرستند.
اكنون جنگ به پايان رسيده است، عيسى عبّاسى فرمان مى دهد تا سپاه او به جستجوى ياران سيّدمحمّد بپردازند، همان كسانى كه سيدمحمّد را تنها گذاشتند و به خانه هاى خود رفتند. همه آن ها را از خانه هايشان بيرون مى آورند و نزد عيسى عبّاسى مى آورند. او دستور مى دهد تا همه آنان را در دو رديف به دار بزنند، كاش آنان فريب نمى خوردند، عيسى عبّاسى قول داده بود كه هر كس به خانه خود برود در امان است، امّا اين يك دروغ بزرگ بود، افسوس كه آنان اين دروغ را باور كردند و سيّدمحمّد را تنها گذاشتند.
اكنون عيسى عبّاسى گروهى را به مكّه مى فرستند تا آنجا را از دست ياران سيّدمحمّد آزاد كنند.
وقتى سر سيدمحمّد به دست منصور مى رسد دستور مى دهد تا آن سر را در شهرهاى مختلف بچرخانند و سپس در كوفه آويزان كنند.148
ـــــــــــــــــــــــــ
شما فصل 30 كتاب صبح ساحل، نوشته دكتر مهدى خداميان را مطالعه كرديد.
مطالعه كتب نويسنده در سايت www.nabnak.ir
ارسال شده ازبرنامه کتب خدامیان
https://play.google.com/store/apps/details?id=ir.aminb.drmkhodamian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده هایی برای نظم دهی به وسایل 👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه
آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
#نکتۀ_روز
چرا اینقدر شلوغش میکنی؟
دینداری که اینهمه سروصدا ندارد!
حالا یک کار خیر و خوب کردهای؛ چرا میخواهی بقیه بفهمند؟ به زبان هم نیاوری، تلاش میکنی با حالاتت به دیگران بفهمانی! یا در دل از طرف مقابلت #توقع داری کار خوب تو را جبران کند و زحمتت را از یاد نبرد!
حتی این توقع را از دل هم بگذرانی و به زبان نیاوری، اشتباه است. دینداری که اینهمه سروصدا ندارد!
برگرفته از #بیانات_استاد_لطفی_آذر
۹۸/۶/۲۱
@Lotfiiazar
سخنرانی سرکار خانم لطفیآذر در شهر تهران
خلاصۀ #جلسۀ_پنجم، 5 #محرم_1441
#قیامت_کبری (شریعت)
تطابق #شریعت و #هدایت_تکوینی را با این توضیح میتوان بهتر درک کرد؛ ما ممکن است کارهایی بکنیم که #نفس امارهمان خیلی لذت ببرد؛ اما عمق وجودمان ردشان میکند. ممکن است فکر کنیم بهبه این کار، به اعتبار ذهنی و توهمی چقدر منافع دارد، ولی عمق وجودمان به ما میگوید این کار فایده ندارد. این یعنی...
متن کامل در لینک زیر:
http://saehat.ir/comment/2862
@Lotfiiazar
لحظهای درنگ...
چادرم را تا کردم و در بقچه گذاشتم.
چقدر خوابم میآید!
از امشب دیگر صدای دستهٔ عزاداری نمیآید. منبرها کمکم جمع میشوند. هیئتها کتل و سنج و علمها را میبرند انباری.
خستهام؛ هنوز جای سینههایی که زدهام، درد میکند. چشمانم را میبندم. استراحت بعد از ده شب و روز دویدن و اشک ریختن میچسبد. اما انگار باز صدایی میآید. کاروانی از جلوی قلبم رد میشود. چه عجیب؛ شهیدانش هنوز نیارامیدهاند! با سر میروند! خوابم میپرد. بلند میشوم. چادرم را درمیآورم. چطور با این کاروان بروم؟
خرابههای دلم...
وای خرابههای دلم را باید آباد کنم.
نکند ارباب در راه، سری به دلم بزند و از شدت خرابی حتی نتواند درنگی کند!
#محرم
#کربلا
#عاشورا
#دل_نوشته
@Lotfiiazar