eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال عشق
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🌙می‌خواهم این ؛ مهمان ویژه‌ی خدا باشــم.... 💥 چه کنم؟ @ostad_shojae
🍃 ⇦✨اگر مقدار ڪمی پوست لیمو را در مقابل آفتاب خشک کرده و آسیاب ڪنید و آن را به دندان میواک کنید ⇦✨اینکار باعث استحکام و سفیدی دندان می شود 🌸🍃 @Tebolathar
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدایت شده از منتظرمنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺خاطره صدفی، همرزم حاج قاسم از امتناع سردار سلیمانی از نشستن روی صندلی تجملی☝️ @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : دوم✨💥 پدرم به مسائل اعتقادی ✅خیلی اهمیت می‌داد و به لطف اهل بیت(ع) اوضاع مالی‌اش روز به روز بهتر و بهتر ‌می‌شد تا جایی که در همان محله خانه‌ای خریدیم و مستقل شدیم. از همان اول پدرم گفت: «زیر زمین این خانه برای مجلس روضه امام حسین(ع)»💐 در شهر معروف شده بود به حاج مَلِکِ کُت‌ فروش. اهالی محل در همهٔ کارها با او مشورت 👌می‌کردند. کدخدای محل شده بود به همسایه و غریب و آشنا کمک می‌کرد خیلی احترام بچه‌های یتیم و خانواده‌های مستضعف را داشت؛ 🌹بدون آنکه کسی متوجه شود کیسه‌های آرد و مواد غذایی برایشان می‌فرستاد. پولش را صرف امور خیریه ✳️‌می‌کرد. یک قطعه زمین با متراژ بالا خرید و با مشارکت دوستانش در آنجا مدرسه‌ ساختند بعدها هم مسجدی ساخت مسجد حاج ملک، که در زمان جنگ معروف شد به مسجد شهدا🌷 و پایگاهی فعال برای جذب و اعزام نیرو به جبهه‌ها در زمان ساخت مسجد از معمار خواسته بود یک اتاق را در گوشهٔ حیاط مسجد 🍃برایش بسازد با یک آرامگاه خالی و سنگ مزاری بی‌نشان. در همان سال ساخت مسجد به ما وصیت کرد که اگر فوت کرد او را در آنجا به خاک🌹 بسپاریم. یک خانه هم خرید برای تأمین هزینه‌ها و نیازهای روزانه مسجد و آن را وقف کرد. در روزهای جنگ می‌گفت: «رزمنده‌ها که می‌آیند و در آن اتاق استراحت می‌کنند. از من می‌پرسند این قبر مال چه کسی است؟! جواب می‌دهم یک بندهٔ خدا!🙏 وقتی شروع می‌کنند به قر‌آن خواندن و ذکر اهل بیت(ع) با آنها می‌نشینم و بر سر خانهٔ آخرتم، اشک می‌ریزم.» ما هم طبق وصیتش بعدها او را در آنجا دفن کردیم. سیزده ساله بودم که یکی از دوستان پدرم مرا به یک خانوادهٔ مذهبی 🌟برای ازدواج با پسرشان معرفی کرد. او به آن‌ها گفته بود: «فاطمه دختر حاج ملک خیلی با حجب‌وحیاست. ان‌شاءالله حاجی قبول‌کنه‌این وصلت‌سر بگیره.» آدرس خانه‌مان را به مادرشوهرم داده بود، او هم برای خواستگاریم✨ آمد. خلاصه بعد از چند بار بار رفت و آمد، پدرم راضی شد و به مادرم گفت: «از کسبه و اهالی محله‌شان پرس‌وجو کردم غلامعلی پسر خوب و مؤمنی 💥🌸است.» من در سنی نبودم که خودم تصمیم بگیرم قدیم‌ها هم مثل حالا نبود، تا وقتی‌که صیغه عقد 💞خوانده نمی‌شد پسر و دختر همدیگر را نمی‌دیدند. بعد از عقد، اولین باری بود که غلامعلی را می‌دیدم. او کم حرف و سر به زیر بود. با گذشت زمان بیشتر با خصوصیات اخلاقی‌اش آشنا شدم. در مغازه پدرش کار می‌کرد، شغلش خیاطی ✂️بود. درآمد مغازه بین او و پدرش تقسیم می‌شد. با خانواده غلامعلی تا زمانی که دو فرزند داشتم در یک خانه زندگی می‌کردیم. خورد و خوراکمان با هم بود اما اتاقمان جدا.🌸🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : سوم✨💥 ❌آخرین روز اردیبهشت سال 41 بود. عذرا بچه اولم سه ساله و کبری تازه دو سال و نیمش❗️ تمام شده بود. نه ماهی می‌گذشت که منتظر آمدن بچه سومم بودم. آن روز حس و حال عجیبی داشتم، بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، غلامعلی به مغازه رفت. چند تکه لباس 👚👖را بردم توی حیاط شستم. احساس کردم حالم مثل همیشه و هر روز نیست. رفتم توی اتاقمان, اتاقی که طبقه بالای خانه پدرشوهرم بود. قدم می‌زدم، خسته شدم و نشستم. کمی با بچه‌ها، خودم را مشغول🔅 کردم باز هم فایده‌ای نداشت. یادم افتاد برای ناهار مادرشوهرم دست‌تنهاست بچه‌ها را برداشتم و رفتیم طبقه پایین. انگار مادرشوهرم حس کرده بود که حالم خوب نیست. هرچه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. گفت: «حواست به بچه‌ها باشه، برو مادر.» سرظهر شده بود. بچه‌ها را بردم توی حیاط، 💟کبری بغلم بود. نشستم روی پله، عذرا هم سنگ‌ریزه‌های کف حیاط را با دستش بلند می‌کرد و می‌انداخت توی حوض، صدای تلوپ آب را که می‌شنید حظ 😊می‌کرد. همین‌طور که به آب خیره شده بودم غلامعلی و پدرش از سر کار برگشتند. ناهار را که دورهمی خوردیم. غلامعلی گفت: «امروز زودتر می‌رم مغازه، کارم زیاده گفتم: «عصری می‌خوام برم خانهٔ آقام کارت که تمام شد بیا دنبالمون.»🍃🌸🍃 گفت: «بمون تا بیام بعد باهم می‌ریم، حالا چه عجله‌ای داری!» گفتم: «نگران نباش از اینجا تا خانهٔ ما راه زیادی نیست.»🌻 گفت: «باشه پس مواظب خودتو بچه‌ها باش.» بعد از یکی دو ساعت با پدرش به مغازه رفت. هر کاری کردم بچه‌ها خوابشان نمی‌برد، عصر شد. دلم بدجوری هوای💟 مادرم را کرده بود. نتوانستم طاقت بیاورم، لباس بچه‌ها را عوض کردم. آماده شدم که به خانهٔ حاج آقام بروم. از پله‌ها که پایین آمدم. مادرشوهرم چشمش به من و بچه‌ها افتاد. گفت: «فاطمه! کجا داری می‌ری؟ پا به ماهی، حواست باشه ها❗️ گفتم: «می‌رم خانهٔ آقام، دلم برا مادرم تنگ شده، چند روزی هست که ندیدمشون.» گفت: «خدا به همراهتون، ولی اگه صلاح می‌دونی، بیام باهاتون؟»💢 گفتم: «نه، ممنون، حواسم هست.» خداحافظی کردم و رفتیم. از در خانه که پا گذاشتم بیرون، کبری را بغل کردم عذرا هم چادرم را گرفته بود و آرام آرام به دنبالم می‌آمد. توی دلم دعا 🙏می‌کردم زودتر برسم، انگار قدم‌هایم سنگین شده بود، نفسم بالا نمی‌آمد.❌ ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : چهارم✨💥 خانه پدرشوهرم در محله حیدر خامه ، نزدیک بازار خراطان بود و خانه🏠 حاج آقام کنار مسجد دروازه، بالاخره هر طور بود خودم را به خانهٔ آقام رساندم.مثل همیشه در خانه باز بود، خواهر و برادرهایم توی حیاط بازی😇 می‌کردند و می‌چرخیدند. مادرم مشغول غذا پختن بود. کله‌پاچه درست کرده بود چیزی که من خیلی دوست😋 داشتم. بوی غذا و نان تازه مدام می‌زد زیر دماغم تا من و بچه‌ها را دید با چهره‌ای خندان ☺️به طرفمان آمد. سلام کردم مرا در آغوش گرفت و بوسید ‌گفت: «سلام عزیزم، خیلی خوب شد که آمدی، آخه امروز مهمان داریم.»🌿 دستش را به صورتم کشید و گفت: «فاطمه! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این‌قدر زرد و بی حالی؟🤔 خوبی مادر...» قلبم تلاپ و تلوپ می‌زد، با این که می‌دانستم حالم اصلاً خوب نیست؛ اما گفتم: «خوبم.»🌻 داشت بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد، که یک‌دفعه دردم شروع شد و کم‌کم احساس کردم زمان وضع حمل‌ام‌ نزدیک است. دیگر نمی‌توانستم دردم🍃 را پنهان کنم. مادرم دستپاچه شده بود. بچه‌ها را برد توی یک اتاق، نمی‌دانم چه جوری سرگرمشان کرد.بدوبدو آمد کنارم ایستاد و پشت سر هم می‌گفت: «نگران نباش.»✨ خیلی ترسیده بودم. مادرم در زندگی‌ام نعمت بزرگی بود. آن روز خودش ✅همه‌ کارها را انجام داد. چادرش را سر کرد و رفت دنبال یکی از همسایه‌ها که قابله را خبر کند. زود برگشت و دوباره کنارم ایستاد طولی نکشید قابله رسید.🔅 نزدیکی‌های اذان مغرب بود که بچه دنیا آمد. قابله بچه را در پارچهٔ سفیدی پیچید و داد دست مادرم او اولین کسی بود که بچه را در آغوش💟 گرفت و به من گفت: «بچه‌ات دختره! خیلی خوشحالم، خدا رو هزار مرتبه شکر که هر دوتون سالم هستید بیا بگیرش بهش شیر بده.»🌸 بچه را بغل کردم، زیبایی نگاه‌های معصومانه‌اش به دلم ‌نشست. چشم‌هایش روشن بود و نافذ؛ اما خیلی لاغر و ضعیف بود، جثهٔ کوچکی✨ داشت. با اینکه فرزند سومم بود حتی می‌ترسیدم او را برای شیر دادن بغل کنم، با خودم می‌گفتم: «خدایا! این بچه برام می‌مونه؟!»🤔 کم‌کم مهمان‌ها آمدند بعد غلامعلی و حاج آقام از راه رسیدند. همه به من تبریک💐 می‌گفتند. خانه شلوغ شده بود، مردها در حیاط نشسته بودند و زن‌ها هم پیش من و بچه، توی یکی از اتاق‌ها. حاج‌آقام و غلامعلی، آمدند دم در اتاق🌹 و پشت سر هم صدا می‌زدند: «یا الله...یا الله» که زودتر بیایند بچه را ببینند. زن‌ها چادر سر کردند، مادرم‌ رفت جلوی در و بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارف کرد بیایند تو. غلامعلی تا مرا دید سلامی داد و سرش را پایین انداخت و بالای سر من و بچه ایستاد. پدرم دستش را گرفت و تعارفش کرد. هر دو نشستند.👌 مادرم بچه را داد دست آقام، بغلش کرد و بوسید. خودش هم اذان و اقامه را در گوشش خواند و گفت: «ماشاء‌الله به این نو رسیده، دختر برای پدر و مادر برکت و رحمت داره.»🌺 بعد بچه را داد دست غلامعلی، اونم بغلش کرد و صورت ظریفش را بوسید و گفت: «فاطمه، اسمشو بذاریم منیژه؟»😊 گفتم: «خوبه هر جور خودت دوست داری.» اسمش را غلامعلی انتخاب کرد.💐💐💐 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹ساخت سبد کوچک با لیوان یبار مصرف حتما ببینید کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت درست کن🌹 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استفاده خلاقانه از قوطی شیر خشک 😍😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥