eitaa logo
کانال عشق
311 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
🌷🌷🌷 حکایت واقعی زیبا و پندآموز زود قضاوت نکن خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند. روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند. ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم. خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!! نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!! رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند. نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش می‌کنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود. حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌ها همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند!! درس این داستان این بود: زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!! ✍️بیداری اندیشه @bidary_andisheh
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : بیست و سه✨💥 عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب، غلامعلی به مغازه رفته بود من و بچه‌ها🌹 به خانه حاج آقام رفتیم. آقام مثل همیشه روی تختش توی حیاط نشسته بود. موج رادیویی 📻را که همیشه بیخ گوشش بود دور می‌داد و اخبار را دنبال می‌کرد. وقتی وارد خانه شدیم، رادیو را خاموش کرد و از جایش بلند شد. بعد از سلام و احوال پرسی دستم🌸 را گرفت و کنار خودش نشاند. بچه‌ها هم کنارمان نشستند. از تظاهرات شهرها حرف می‌زد و از درگیری‌ها، از شعارهای ضد شاه و حکومت نظامی، متوجه بچه‌ها✅ شدم که درگوشی چیزهایی به هم می‌گفتند و به رادیوی آقام نگاه می‌کردند. وقتی آقام آن‌ها را دید، خنده‌اش گرفت و رو کرد به من، رادیو 📻را داد دستم و گفت: «این رادیو رو بگیر و ببر برا بچه‌هات.» رادیو را از دستش گرفتم و لب گزیدم و چشم غره‌ای😠 به بچه‌ها رفتم. از ترس ساکت شدند. آقام گفت: «چیه آقا، بچه‌اند، مگه چی گفتن، دوست دارن یه رادیو داشته باشن.»🧐 گفتم: «آخه تا الان چند تا رادیو داشتیم خرابشون کردن.» رادیو را دادم دست آقام و گفتم: «رادیو پیش خودت باشه اینو هم خرابش می‌کنن.»🤨 او گفت: «یعنی اخبار رو هم نمی‌خوای گوش کنی؟!»‌ گفتم: «اگه پای رادیو به خانهٔ ما باز بشه بچه‌ها از درس و مشقشان📝 می‌افتن نمی‌خوام باهاش سرگرم بشن غلامعلی هم این‌طوری دوست نداره.» نگاهی به عصمت انداختم و گفتم: «مگه نه؟!»👌 هیچی نگفت و سرش را پایین انداخته بود. عصمت به شنیدن اخبار علاقهٔ شدیدی داشت. رادیو 📻که می‌خریدیم، دستش بود. وقتی به اخبار گوش می‌داد، شیر آب را که باز می‌کرد و ظرف می‌شست، رادیو کنارش بود. از دستش کلافه شده بودم، تو فکر درس و مشقش بودم.🌺 گاهی بعضی وقت‌ها بی‌حواسی می‌کرد و آب می‌ریخت روی رادیو خراب می‌شد توی رختخواب هم کنارش بود. وقتی خوابش😴 می‌برد می‌رفتم خاموشش می‌کردم. آقام به عصمت نگاهی انداخت، رادیو را داد دستش و گفت: «اینو ببر، من برا خودم یکی می‌خرم خراب شد فدای سرت بابا جون.»☺️ منتظر جواب عصمت بودم. یک‌دفعه از جایش بلند شد و آمد کنارم نشست گفت: «مادر، من یه چیز دیگه می‌خوام.»🌿 هر چه می‌گفتم این چیز و می‌خوای، اون چیز و می‌خوای، جواب می‌داد: بعداً سر فرصت بهت می‌گم.»❌ بعد از دو ساعتی که خانه آقام بودیم. به بچه‌ها گفتم: «زود باشید بریم الان باباتون از مغازه میاد باید شام درست کنم.» آقام تا دم در هر چی اصرار کرد🙏 که رادیو را با خودم ببرم قبول نکردم. از او خداحافظی کردیم و رفتیم خانه خودمان. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :بیست وچهار✨💥 وقتی وارد حیاط شدیم عصمت گفت: «مادر قول بده به بابام بگی که من چی می‌خوام.»👌 گفتم: «حالا که کسی نیست بگو ببینم چی می‌خوای؟» گفت: «من از بابام یه درخواستی😊 دارم.» گفتم: «چه درخواستی؟» گفت: «به جای اینکه بابا رادیو بخره، یه قرآن و یه مفاتیح بهم هدیه🌹 بده؟» گفتم: «ما که قرآن و مفاتیح داریم!.» گفت: «می‌خوام مال خودم باشه.» کمی سکوت کردم. رفتم تو فکر، بعد یک‌دفعه لبخندی زدم و اشک😭 در چشمانم حلقه زد. عصمت با تعجب سرش را بلند کرد و گفت: «مادر ناراحت شدی؟» گفتم: «برا چی ناراحت‌ بشم من به چی فکر می‌کردم تو چی گفتی دختر🌹، خیلی قشنگ حرف زدی.» غلامعلی با خرید تلویزیون📺 و رادیو📻 مخالف بود. از اوضاع برنامه‌های تلویزیون زمان طاغوت خوشش نمی‌آمد همیشه به من می‌گفت: «فاطمه! من این وسیله‌ها رو قبول ندارم.» از سر کار که برگشت بعد از اینکه همگی شام خوردیم، به او گفتم: «عصمت ازت یه چیزی می‌خواد؟»✅ به عصمت نگاهی کرد و گفت: «چی‌ می‌خوای بابا؟» عصمت با لبخند گفت: «یه قرآن و یه مفاتیح.»☺️ وقتی پدرش این حرف را از او شنید با خوشحالی گفت: «باشه بابا، فردا می‌رم بازار برات هدیه✨ می‌گیرم.» فردای آن روز غلامعلی یک قرآن و یک مفاتیح برایش هدیه کرد. انس و علاقه‌اش به قرآن✨ از آن روز به بعد بیشتر و بیشتر می‌شد. با صدای قرآن خواندنش حس آرامش عجیبی به من و پدرش می‌داد. هیچ وقت آن دوران را فراموش نمی‌کنم. برنامه‌های روزانه‌اش خواندن کتاب 📚و اعلامیه بود. بیشتر اوقات همراه دوستانش در جلسات و سخنرانی‌های مذهبی شرکت می‌کرد. یک روز پای چرخ خیاطی‌ام ✳️بودم با کلی پارچهٔ برش زده که آن‌ها را باید می‌دوختم و تحویل مشتری می‌دادم. واقعاً کارم زیاد شده بود از یک طرف به فکر شام بودم، از طرف دیگر ظرف‌های ناهار روی هم تلنبار شده بود.😔 دختر بزرگم رفته بود سر زندگیش، دست ‌تنها نمی‌توانستم به همه کارهایم برسم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
از این پاپیونا واسه تزئین هدبند و لباستون استفاده کنین😊😊 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
آموزش هدبند. کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش یک دکوری زیبا ✍ ظرف شیشه دورریختنی رب یا سس یا هرچی کنف پرنده های مصنوعی و... کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
ایده های خونه خانومایی ک از بهم ریختگی اتاق بچه ها شکایت میکنن این ایده فوق العاااده س👍 خیلی راحت به خرده ریزها نظم بدید کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
https://www.instagram.com/p/CAgCvXJnnAR/?igshid=1i3qdtueqdm9f 🔸️🔸️🔸️ لینک اینستاگرامِ "کارگاه هنری رسپینا"☝️ @Raspina_hope
🌺🌺🌺 و اما سایز ۳۶ مختص جوان‌هامون👌 : ۳۶ : ۹۰ سانتی‌متر : ۱۳۰،۰۰۰ تومان ارتباط با ادمین: @H1o3p5e7 🌺🌺🌺🌺🌺 @Raspina_hope