eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
در رکاب حسین_۴.mp3
8.1M
💫 ۴ شب چهارم؛ اصحاب آقا و من... ▪️با خوانش: مژده لواسانی ▪️به قلم: حاتمه سیدزاده ▪️تنظیم: پارسا کمالی ▪️طراح: محمدحسین ثباتی @ostad_shojae
هدایت شده از کانال عشق
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منتظرمنجی
🌹 پیش به سوی خوبی‌ها ♦️ چگونه امر به معروف و نهی از منکر کنیم؟ ✅ ۱۸ توصیه آقا برای بالا رفتن از نردبان امر به معروف و نهی از منکر 🔺معاونت اجتماعی ستاد امربه معروف و نهی از منکر دارالمومنین کاشان
هدایت شده از منتظرمنجی
جالبه باتاریخ دقیق اومده بعضی تکرارهم داره البته شماره 18روپیدانکردم🙃
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و پانزده✨💥 ◀️چند ماهی از شهادت عصمت می‌گذشت علیرضا جبهه بود. یک روز صبح، که سفرهٔ صبحانه☕️ را تازه پهن کرده بودیم و پدرش هم برای صبحانه یک ظرف شیر برنج و سرشیر🥛 گرفته بود، علیرضا به خانه آمد و گفت: «دو روز دیگه عملیاته اومدم فقط شما رو ببینم و برم!» گفتم: «تازه از راه رسیدی پسرم❣ لباست رو عوض کن و دوش بگیر؛ اقلاً خستگی این چند روزه از تنت بیرون بره، بعد بیا با ما صبحونه بخور.»☺️ علیرضا خندید و گفت: «مادر! من فقط به خاطر تو اومدم. وقت حموم رفتن ندارم.» ◀️با همان لباس‌های خاکی جبهه که تنش بود، نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🥖 نگاهم به علیرضا افتاد. انگار چند روزی می‌شد که یک دل سیر غذا نخورده بود. وقتی غذایش را تمام کرد✅، از جایش بلند شد و از داخل کمد، دوربین عکاسی را که از مکه آورده بودم بیرون آورد و از من خواست کنار درخت حیاط خانه با هم عکس یادگاری🔅 بگیریم. من هم چادرم را سرم کردم و کنار هم ایستادیم دستش را به من داد و گفت: «مادر! من می‌رم در راهِ خدا.»❇️ گفتم: «خدا به همراهت.» در همین حال یکی از بچه‌هایم از ما عکس گرفت دوربین📷 از نوع پلوراید بود. چون این نوع دوربین‌ها همان لحظه عکس را چاپ می‌کردند، علیرضا عکس را به من داد و گفت: «اینم یه عکس یادگاری برای شما!»🤔 ◀️موتورش دم در خانه بود بیرون رفت. من هم او را تا دم در بدرقه کردم سوار موتور شد؛ ولی هر کاری کرد موتورش🏍 روشن نمی‌شد. هر کدام از همسایه‌ها که از روبه‌روی خانهٔ ما رد می‌شدند، با دیدن علیر‌ضا می‌گفتند: «چشمتون روشن🤩 حاج خانم! انگار علی آقا برگشته.» می‌گفتم: «بله، ممنون.» ◀️موتور روشن نمی‌شد یک ساعت یا بیشتر، کنار علیرضا ایستاده بودم تا موتورش را درست کند🔆. بالأخره موتور روشن شد علیرضا از من خداحافظی کرد و برای دیدن خواهرانش🍃 به خانهٔ آن‌ها رفت. از آنجا هم به مغازهٔ پدرش رفت تا با او و پدر بزرگش خداحافظی کند. در نهایت هم برای دیدن دوستانش به پایگاه بسیج✨ رفت و با آن‌ها عکس یادگاری گرفت و به جبهه برگشت. ◀️با دیدن این نشانه‌ها که چرا علیرضا آن روز با عجله به خانه آمد و رفت! چرا یک ساعت موتورش🏍 خراب شد، تا من بتوانم بیشتر او را ببینم! چرا با من و دوستانش عکس یادگاری گرفت! و...، بعدها به این نتیجه رسیدم🔅 که علیرضا هم مانند عصمت رهسپار شهادت بود. ◀️علیرضا را خدا پس از چهار دختر به من عطا کرده بود. فوق‌العاده برایم عزیز بود. دوستش داشتم و برایش بهترین آرزوها را در سر می‌پروراندم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هفده✨💥 ◀️ قسمت آخر نامهٔ علیرضا خیلی برایم عجیب بود. شبی که برات شفاعت🤔 را از عصمت گرفته بود. یکی از دخترهایم آن را برایم خواند: «روز دوشنبه ساعت 11 شب، که به یاری خدا✨ خوابیدم و نصف شب به به علت سردی هوا که بیرون سنگر خوابیده بودم، به داخل رفتم و آنجا خوابیدم. خواهر شهیدم عصمت🌷 را در خواب دیدم از اینجا شروع می‌شود که من و مادرم و خواهرم در کنار هم نشسته بودیم، مثل این بود که از جبهه🌿 به خانه برای مرخصی آمده بودم. مادرم رفت و چیزی که از خودم بود، آورد و به عصمت داد و گفت: «این از برادرت است، او را شفاعت کن.»🌻 بعد رفت و گردنبند عملیات رمضان را آورد. باز عصمت گرفت و گفت: «گردنبند این عملیات را هم باید به من بدهد تا شفاعتش❣ کنم.» من در خواب می‌خواستم گردنبند را از گردنم درآورم که یک‌دفعه از خواب بیدار شدم و دیدم گردنبند در گردنم است و در حال درآوردن آن هستم. بعد شکر خدا🙏 را کرده و افسوس خوردم.» ◀️اینجا بود که انس و علاقهٔ این دو به هم، برایم معنا شد. بعد از شنیدن سخنان زیبای علیرضا که در نامه برایم نوشته بود، به لطف خدا🌸 به نهضت سوادآموزی رفتم و تا کلاس پنجم ابتدایی خواندن و نوشتن را آموختم بعد از آن شروع کردم به قرآن 💐خواندن که الحمدلله از دعاهای فرزندان شهیدم توانستم قرآن بخوانم. آن‌قدر با قرآن انس گرفتم که تمام اوقاتم را با آن می‌گذرانم. ◀️تا امروز هم هنوز خبری از علیرضا نشده است. من چیزی را که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم✳️ خیلی‌ها به من می‌گویند: «حاج خانم! یه آزمایش دی.اِن.اِی بده، شاید بین شهدای گمنام🔅 شناسایی بشه.» اما من علیرضایم را هم مثل عصمتم به ‌خدا سپردم. بعد از شهادت❣ بچه‌ها، دائم می‌گفتم: «خدایا! با تو معامله کرده‌ام هرکس دیگری بود مگر می‌توانستم فرزندانم که نور✨ چشمانم هستند را برایش فدا کنم؟» البته واقعاً این توان را خدا به ما داده بود و ما هیچ نبودیم. حتی اینکه خدا مرا را راضی کرد تا خودم علیرضا را راهی جبهه کنم .🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جعبه های فانتزی بسازیم👌😍 کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
با ۱۴۰ هزارتومان!!!صاحب تابلوفرشِ عکسِ شخصیِ خود شوید (سایز۵۰×۳۵) فقط کافیه 📲عکستونو از طریق تلگرام ارسال کنید 📬 سه الی هفت روز درب منزل تحویل بگیرید. 👈باشرایط ویژه!!👉 ✔ارسال رایگان به تمام شهرها❤ ✔تسویه درب منزل❤ شماره تماس 09391914923
❤️ماسفارشمونوجهت عید غدیرتحویل گرفتیم خیلی زیبابود..
پماد مسکن و درد مفاصل محتویات : روغن کوهان شتر روغن شترمرغ سیاهدانه خولنجان و سولنجان زردچوبه فلفل دارچین و زنجبیل و ....... 1.تشکیل شده از مواد گرم 2.مقداری از مواد بر محل درد بمالید و ماساژ دهید و روی ان راببندید 3.نداشتن حساسیت به مواد قیمت : 20 تومن وزن 60 گرم