eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 منبرهای یک دقیقه ای 🔹 ✅ حجت الاسلام ✳  مقام ولایت حضرت علی (علیه السلام) بر حضرت زهرا(سلام الله علیها) پس از آن که رسول خدا (ص) از دنیا رفتند و ماجرای کسالت شدید حضرت زهرا (س) پیش آمد، دو تن از صحابه برای عیادت از دختر رسول اکرم (ص) به خانه‌ی ایشان و امیر المومنین (ع) آمدند. حضرت علی (ع) در خصوص چگونگی پذیرایی صحابه از حضرت زهرا (س) سوال کردند؛ حضرت زهرا به امام علی (ع) گفتند: «این جا خانه‌ی شماست. شما مختار هستید، هر کاری که مایلید انجام دهید و من هم کنیز شما هستم.» حضرت زهرا اینگونه تسلیم مقام ولایت بودند، اما این موضوعات را ما کمتر بیان می‌کنیم.  امیر المومنین پیش از اینکه در مقام همسرحضرت زهرا (س) باشند، در مقام ولایت بودند. حضرت فاطمه (س) هم به این موضوع توجه داشتند. هر چند امیر المومنین (ع) به وظایف همسر بودنشان از جمله، فرزند داری و کمک به خانواده و محبت به همسر، عمل می‌کردند، اما ولایت موضوع مهمتری بود. 📚 گفتگو ی حجت الاسلام موسویان با باشگاه خبرنگاران جوان 🌹 〰〰〰〰〰〰 🆔 @vareth_manbar 🆔 @vareth_eitaa 🌐 vareth.ir
تابحال تصوير واقعي پشت اسکناس 2 هزار تومان را ديده بوديد؟ این خانه متعلق به سید حسین ابرقویی است از ثروتمندان ابرکوه بوده ‌است که 820 متر مربع مساحت آن است. ابرکوه استان يزد 😊 @de_bekhand ☺️
قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : حمله زینبی بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم … با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت … – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم … یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد … هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم … نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم … – آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما … با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم … – مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود … – چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟ … و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد … – چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد …سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد … حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم … هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود …
قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز : مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود … تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش … تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون …روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست … تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد … حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن … این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم … تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود … چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد … – برو بگو یکی دیگه بیاد … بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم … – میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ … مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت … – خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه … با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … – برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم … محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم … علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن … اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب … دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود …
#گل_وحشی_کریستال #فیلم_فارسی فروارد لطفا😊 کپی ممنوع😡 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما #ماندالا_فرشینه http://eitaa.com/joinchat/2994339854C4e464ec1d2
هدایت شده از کانال عشق
42.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گل_وحشی_کریستال #فیلم_فارسی فروارد لطفا😊 کپی ممنوع😡 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما #ماندالا_فرشینه http://eitaa.com/joinchat/2994339854C4e464ec1d2
قسمت سی ام داستان دنباله دار بدون تو هرگز: طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه … برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود … – فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی … خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم … چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود … خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم … – تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم … باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه … و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم …
هدایت شده از کانال عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استقبال قشنگ معلم گیلانی از دانش‌اموزانش❤️ . . . ╭─┅═ঈ❤️ঈ═┅─╮           @secretcam ╰─┅═ঈ❤️ঈ═┅─╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#معاشرت 🍃کسی که می خواهد اهل معرفت شود ، باید معاشرتش را مخصوصاً با اهل غفلت و اهل دنیا کم کند. از معاشرت های بی فایده و بی مغز تا می توانید اجتناب کنید. «علامه طباطبایی» #کانال_عارفین @Arefin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا