🍀⭐️🍀⭐️
⭐️🍀
🍀
🔴#سوال_شماره608
ـــــــــــــــــ
اگر کسی با دستکش میت را بشورد باز غسل مس میت برایش واجب است
✳️#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
اگر دست به میت نزند غسل بر او واجب نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#غسل
🌿
🌸🌿
🌿🌸🌿🌸
i #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
کانال عشق
🍁پر مگسی کج راه🍁 @bebinobebaf واما آموزش اين مدل: ﺭﺝ ﺍﻭل ﻝ:ﺳﻪ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ (ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﮐﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﯿ
🍀⭐️🍀⭐️
⭐️🍀
🍀
🔴#سوال_شماره 614
ـــــــــــــــــ
سلام استفاده از تلگرام طلایی یا هاتگرام چه حکمی داره؟
مرجع #آیت_الله_خامنه_ای
✳️#پاسخ
ــــــــــــــــ
سلام علیکم
اگر خلاف قوانین باشد جایز نیست اگر خلاف قوانین نباشد با رعایت شرایط شرعی اشکال ندارد.
ـــــــــــــــــــــــــــ
#احکام_قوانین
✳️
🌺✳️
✳️🌺✳️🌺
i #اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
میم،مثل مادر - 6_mixdown(1).mp3
10.26M
#میم_مثل_مادر ❤️ ۶
نگاهت باید به هدف باشه!
وگرنه بیراهه های کنار جاده، دلت رو می دزدن!
مثل یه مهندسِ منظم، اول بشین هدفت رو بچین، بعد دستت و بده به مادرت و برو جلو!
@ostad_shojae
قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: زینب علی
برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف
کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد … – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد …
حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره
بچگی های زینب … به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد …
رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از
روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم
بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به
سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم …
نشوندمش روی تخت… مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی -
قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت … به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با
من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر
دوستش داشتم …
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با
ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من،
دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود …
دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
قسمت چهل و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: کودک بی پدر
.
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه …
پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه … اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک
می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … – چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو
علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه
اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می
کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو
توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی
صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من
پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن
… تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل
خوشیم شده بود زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه 41 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد
… درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام
کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که
تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می
بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که
اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی
اتاق و در رو بست ….
💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دخترم، صبحها باید #شیر و #قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر سخته. اما مصطفی همیشه با اینکه قهوه نمیخورد برایم قهوه درست میکرد. میگفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟...». میگفت: «من به مادرت #قول دادم که این کارها رو انجام بدم». محبتهاش رو که میدیدم احساس میکردم رنگ #خدایی به زندگیمون داده.
#شهید_چمران
📙افلاکیان، ج۴، ص۷
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
🔴 #مهارت_همسرداری
💠 اگر با همسرتان سر یک قضیه #اختلاف سلیقه دارید و با نظرش مخالف هستید اصلا در جمع دوستان و اقوام #مطرح نکنید.
💠 جلوی دیگران با زیرکی خاصی خود را همنظر و متحد با همسرتان نشان دهید تا باعث #کدورت و مشاجره نشود.
💠 اختلاف خود را در خلوت خودتان و با آرامش #حل کنید.
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
دل بــســـپــار به آتشی که نمى سوزاند ابراهیم را
و دریایى که غرق نمی کند موسى را
نهنگی که نمیخورد یونس را
کودکی که مادرش او را به دست موجهاى نیل می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد، نمی توانند
پس
به تدبیرش اعتماد کن
به حکمتش دل بسپار
به او توکل کن
و به سمت او قدمی بردار..❤️
التماس دعا🌹