─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ونوزدهم ✨
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟
خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق...
نماز میخوندم و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود...
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده #نبودم،..
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،...
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن
ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.
نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.
محمد و وحید خندیدن.
وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.
یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...
با اخم نگاهش کردم.
ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه.
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.
چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...
فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
ادامه دارد...
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیستم ✨
نوشته بود..
_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.
تو دلم گفتم..
خیلی دوست دارم..خیلی.
حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.
اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.
به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.
دوست داشتم خوب نگاهش کنم.
بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.
دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.
علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..
دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.
وحید خندید.
قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.
خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.
محمد به وحید گفت:
_بچرخ.
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.
دوباره همه بلند خندیدن.
مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!!
خنده مو جمع کردم.
مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.
نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.
وحید گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.
درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.
حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.
نگاهش کردم،به چشمهاش.
گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.
دو تایی خندیدیم با اشک..
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.
نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.
هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_ویکم✨
رسیدیم خونه....
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق...
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.
خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!! کمکم کن.
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.وحید هم گریه کرده بود.
گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا #صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم #خدایاهرچی_توبخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت #راضی_تره.
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.
-وقتی من نباشم چی؟
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟چی میگه؟ وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.
چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.
باناراحتی نگاهم میکرد.
کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.
رفت سمت در.گفتم:
_وحید.
ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.
نمیبینی فقط دارم #حفظ_ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...
گریه م گرفته بود...
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.
از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..
خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..
ازت بخوام که دیگه بمیرم؟...
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.
خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.
سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم
نیستم.
مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.
خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.
بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!
گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.
بعد رفت تو اتاق...
اون شب وحید تو اتاق نمازشب میخوند و من تو هال....
#هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم.
هردومون میخواستیم #باخداتنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم...
#مدام_ازخداکمک_میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه ولی وحید نذاشت...
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم:
_وحید
نگاهم کرد...
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.
آروم فاطمه سادات رو بوسید و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.
وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا...
چشمهای هر دو مون پر اشک شد.
اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.وحید فقط نگاهم میکرد.
نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم
نگاهش کردم....
ادامه دارد....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهقولِشھیدشوشتری:
قبلا؛ بویِایمانمیدادیمالآن
ایمانمونبومیده..!
قبلا؛ دنبالِگمنامیبودیمالآن
دنبالِاینیماِسممونگُمنشه!
خیلیراستمیگفت...🙂🌱
#تلنگرانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«لغت نامه قاموس نور» رایگان در مایکت:
https://myket.ir/app/org.crcis.qamus
«لغت نامه قاموس نور» رایگان در بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=org.crcis.qamus&ref=share
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ندیدهاینچنینبهحالدلمانآوردی
گرببینیموایبهحالدلمان...!
#امام_زمان
#ادیت
#جمعه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_ودوم✨
نگاهش کردم..
-دیگه باید برم.
بلند شدم.قرآن رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه.
اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود.
-زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.
-زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.
من فقط نگاهش میکردم.
-...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..
بابغض گفت:
_مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.
رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت:
_خیلی دوست دارم..خیلی.
سریع رفت و درو بست....
وحیدم رفت..وحید مهربونم رفت...وحید عزیزم رفت...
پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..وحید رفت..وحید رفت..
مدام با خودم تکرار میکردم.
از حال رفتم....
وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.
مامان گفت:
_زهرا،چشمهاتو باز کن.
صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت:
_وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟
مامان گریه میکرد.بابغض گفتم:
_من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.
مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم:
_فاطمه سادات کجاست؟
-تو هال،داره بازی میکنه.
-بابا نیست؟
-هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.
مامان گریه میکرد.گفتم:
_خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.
تو دلم گفتم.. ✨خدایا هر چی تو بخوای✨
روزها میگذشت...
ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.
سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.
بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.
به مامان و مادروحید گفتم.
_همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.
خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم #خداراضی_تره.اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم..
گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره هر چی تو بخوای اگه شهادتش بهتره هر چی تو بخوای.✨
من عاشق وحید بودم...
#خیلی_سخت بود برام ولی #راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.
روزها میگذشت...
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به #ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که #کسی_نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.
مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.
میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.
آقاجون گفت:
_زهرا.
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم
-وحید برنمیگرده؟
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم. بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.وقتی نمازم تمام شد...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وسوم✨
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.
تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.
با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه،آره؟
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.
شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.
شما اینجوری #تربیتش کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.
مادروحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها
بشی.
گفتم:
_شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای #عاقبت_بخیری وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. #امتحان_خیلی_سختیه برام.
دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.
از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون..
روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.
یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت:
_دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟
گفتم:
_از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.
بابغض گفت:
_اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.
بیشتر شرمنده شدم.
پنج ماه از شش ماه گذشته بود....
چند روز بود دلشوره داشتم.
همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.
تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.
با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد.
-خانم روشن؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-شما همسر آقای موحد هستید؟
-بله.شما؟
-من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم.
یاد حرف وحید افتادم که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.
گفتم:
_الان باید بریم؟
-بله.
-پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه.
-ما همینجا منتظر هستیم.
رفتم خونه...
با حاجی تماس گرفتم.
دو تا بوق خورد جواب داد:
_بفرمایید.
صدای حاجی رو شناختم.
-سلام،من همسر وحید موحد هستم.
-سلام دخترم،خوبین؟
-بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟
-دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟
-دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.
مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم ✨
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن..
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.
بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.ما رو به بیمارستان بردن...
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟
گفتم:
_بله.
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.
با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن
.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده
گفتم:
_کجاش؟
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.
مامان گفت:
_پاهاش؟
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود. مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!
وحید هم بالبخند و مهربانی جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم ✨
باهم روبوسی کردن.
وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد...
سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.
آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.
تا اون موقع بهت زده نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.
آقاجون و مامان رفتن بیرون...
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.
اشکهام جاری شد.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت:
_زهرای من.
قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم:
_...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن
ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.
لبخند زد.
رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت:
_حوریه ها دنبالم کردن.
هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.
داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.
خنده م گرفت.
با اشک چشم میخندیدیم.گفتم:
_خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!
خندید و گفت:
_خوب شدم؟
-اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.
-حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟
-نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!
بلند خندید.
دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت:
_فاطمه سادات چطوره؟
-خوبه.
یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم:
_پسرهاتم خوبن.
سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم:
_حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟
به خودش اشاره کرد و گفت:
_مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.
بالبخند گفت:
_دیگه موندم رو دستت.
بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:
_زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!
گفتم:
_برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟
خندید و گفت:
_باشه بابا.باور کردم.
یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_واقعا بچه مون پسره؟
گفتم:
_کدومشون؟
یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید:
_دوقلو؟
با سر گفتم آره.
لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم:
_فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.
باخوشحالی گفت:
_دوتا پسر؟
-بله آقا،دو تا پسر.
از خوشحالی نمیدونست چی بگه.
همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق...
سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.
پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد...
تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.
اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت:
_آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.
-لطف دارید.
-دختره یا پسر؟
بالبخند گفتم:
_پسر.
وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_دوقلو داریم.
پرستار با ذوق به من گفت:
_عزیزم،مبارک باشه.
-ممنون
وحید گفت:
_خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.
آروم به وحید گفتم:
_دوباره شروع کردی.
پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت:
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.
مثلا غیرتی شدم و گفتم:
_کی،چی گفته؟
پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت:
_هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...
من با خنده نگاهش کردم.
وحید هم بلند خندید.
فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون.
با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم:
_نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟
باخنده گفت:
_خب تنهام نذار.
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وششم✨
_خب تنهام نذار
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.
-راستی داداش خوبت چطوره؟
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..
برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد
بلند خندید.
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)
لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.
-چشم.
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.
این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!
مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟
-مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید.. برگشته... زخمی بود..
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.
واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.
گفتم
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.
-واقعا؟!!!
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم.
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.
منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.
فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.
با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.
اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.
خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...
ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.
سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...
کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم ✨
حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.
تو دلم گفتم سخت تر از این؟!
خدایا خودت کمکم کن.
در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.
سه ماه بعد...
سیدمحمد و سیدمهدی به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.
چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.
وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.
درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم. روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.
-پشت سرت هم چشم داری؟!!
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.
-میبینی خانوم پیر شدم.
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!!
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوبیست_وهشتم ✨
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.
گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.
فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.
مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.
یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.
با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.
فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.
دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.
مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.
فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.
نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم
و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.
چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.
آروم صداش کردم:
_وحید
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.
اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.
وحید هم فقط نگاهم میکرد.
وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_ونهم✨
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.
گوشیش زنگ زد.
جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.
جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.
تعجب کرد.
به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..
نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.
بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.
لبخند زد.
گفتم:
_پاشو برو دیگه.
وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.
چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت.
من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.
دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.
خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.
رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود:
_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.
سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن...
میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت:
_خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین.
منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.
ولی از همون شب حال منم بد شد.
یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود...
خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم.
بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده. چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.
لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم.
یه دفعه گفتم وحید؟!!! وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه.
چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت:
_چی شده زهرا؟
داد زدم:
_برو بیرون...از اینجا برو..برو
وحید خیلی جا خورد.رفت عقب...
بلند گفتم:
_برو بیرون.از این خونه برو بیرون.
همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت:
_زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!
با صدای بلند گفتم:
_وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی✨
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.
وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.
مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.
به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.
وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.
همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟
خندید و گفت:
_آره،خیلی.
جدی گفتم:
_مریض میشی.
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟
بابغض گفت:..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
در روز شهادت امام صادق علیه السلام
در جوار حضرت معصومه علیها سلام به یاد تمام اعضای کانال
و اعضای کانال عکسطوری و
حرف دلی هستم🌿
#شهید_گمنامــ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی_ویکم✨
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.
تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.
دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت.
به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.
گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.
پاشو برو بیرون، مریض میشی.
وحید بلند خندید.
دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.
تولد پسرها نزدیک بود.
منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.
بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.
چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.
مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.
محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.
فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم...
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی_ودوم✨
داشتم به وحید نگاه میکردم...
دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.
فرداش وحید گفت:
_آماده بشین بریم بیرون.
همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت:
_زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟
گفتم:
_نه.
-تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.
هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..
چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.
-وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.
-...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.
همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.
خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.
از حرفش خنده م گرفت.
گفتم:
_قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.
لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد.
-زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.
-ولی من میدونم...وحید سابق نباش.
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.
همه ی دلخوشی من اینه که #توسختی_ها کنارت باشم.من میخوام باعث #آرامشت باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس #مفید بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.
تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت.
-وحید
منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی.
بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.
رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.
بعد رفتیم دنبال بچه ها.
از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود...
یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...
وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم...
جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت:
_سلام قربان.
وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.
من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم. جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت:
_جناب سرهنگ،چی شد؟
وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،
خیلی جدی گفت:
_رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟
جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت:
_قربان ببخشید من...
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.
من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت:
_جناب سرهنگ میخواستم...
دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت:
_رسولی،یک ماه میری مرخصی.
وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.
طفلکی آقای رسولی،....
ادامه دارد.....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی_وسوم ✨
طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت
و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.
آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.
آقای رسولی هم آروم خندید.
وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.
گفتم:
_چشم.
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.
لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.
بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود.
وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.
موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.
تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم..
ادامه دارد.....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•