eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
799 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
شب خوش✨🌙 وضو‌ یادتون نره💫⚡️
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا
روزی کمی با قرآن 🌱✨ ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ ۗ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَلَفُوا فِي الْكِتَابِ لَفِي شِقَاقٍ بَعِيدٍ ﴿١٧٦﴾ لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا ۖ وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ وَحِينَ الْبَأْسِ ۗ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ ﴿١٧٧﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصَاصُ فِي الْقَتْلَى ۖ الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنْثَىٰ بِالْأُنْثَىٰ ۚ فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخِيهِ شَيْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسَانٍ ۗ ذَٰلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَرَحْمَةٌ ۗ فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِكَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿١٧٨﴾ وَلَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَاةٌ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿١٧٩﴾ كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْرًا الْوَصِيَّةُ لِلْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ ۖ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ ﴿١٨٠﴾
ذڪر روز یـڪـشـنـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دیدی یه وقتایی خطر⚠️‼️ از بیخ گوشت میگذره دیدی یه وقتایی فقط یه ذره مونده تا آبروت بریزه دیدی یه وقتایی یه وجب تا مرگ فاصله داری اما خون از دماغت نمیاد⁉️ دیدی یه وقتایی توو کارات اشتباه میکنی اما بر حسب اتفاق همه چی درست پیش میره😇⁉️ همین موقع ها که این خطرها از سرت میگذره بگو خدایا شکرت🤲🏼✨ که ،خدایا شکرت که هوامو داری، خدایا ممنون که تنهام نمیذاری،از داده ها و نداده هات شکر،🤩 اما ما بجای این همه لطف ورحمت الله متعال فقط یه کلمه میگیم « آوردم»😱 ✔️چیزی بنام شانس نداریم❌ بیاییم کلمه ی شانس را جایگزین حکمت و یا رحمت و لطف و کرم الهی بدانیم انتشار دهید تا دیگران اشتباه نکنند💥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کَربَلات اِنگار مالِ اَز ما بِهتَرونهِ دِل میسوزونهِ کِه آخَر جُنونهِ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_هفتم من: به من چه
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ پسره امیر گفت که باید از روی تراس برم اونطرف خب برا من خیلی سخت نبود بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست رد شدم رفتم روی تراس اون یکی خونه اخرین نگاه و به پسره کردم و رفتم داخل تا از در تراس وارد شدم حس کردم تو یه جایی گرم و نرم فرو رفتم دستایی هادی دور کمرم پیچید و بعد صدای نگرانش بود که به گوشم رسید هادی: اخخخخ اجی قشنگم خوبی من: اره داداشی خوبم منو از خودش جدا کرد و از سر تا پامو از نظر گذروند هادی: مگه قول ندادی مراقب خودت باشی من: خوب مراقب بودم هادی: اره مراقب بودی که الان کمرت داغونه رنگت پریده و گوشه لبت زخمه من: خب اینا چیزی نیست هادی: از دست تو دختر خوب بیا بریم استراحت کن من: باشه با هادی رفتیم تو یه اتاق بعد تو بغل هادی خوابیدم و اون موهام و ناز کرد منم کم کم چشمام بسته شد و بعد چند روز آروم خوابیدم [هادی] به چشمایی بستش نگاه کردم الهی قربونت بشه داداش همه جاش کبوده پتو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون [امیر] بعد اینکه خانم حیدری و فرستادم خونه بغلی خودم رفتم تو سالن و روی مبل جلو تلوزیون نشستم یه نگاه به ساعت مچیم کردم الان دیگه دوربین ها روشن شدن [محدثه] تو سالن تمرین با سلینا داشتیم تمرین میکردیم که •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_هشتم پسره امیر گف
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ بچه های گروه هم اون و باهم شروع به تمرین کردیم بعد نیم ساعت همه خسته بودیم ولی سلینا و آقا سجاد گفتن می خوان مبارزه کنن بقیه همه روی صندلی ها نشستیم و به مبارزه سلی و اقا سجاد نگاه کردیم خدایی خیلی خوب مبارزه می کردن اخرش اقا سجاد برنده شد سلینا کم نیاورد گفت: من خسته بودم وگرنه برنده می شدم این حرفش همه و به خنده انداخت [سلینا] بعد مبارزه رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم محدثه خوابه از چادر زدم بیرون که سرگرد و دیدم رفتم طرفش من: سلام سرگرد سرگرد: سلام خانم اراد من: ببخشید ولی قرار همینجوری بشینیم و نگاه کنیم سرگرد: نه قرار نیست بشینیم و نگاه کنیم امشب قرار فرمانده و تعقیب کنیم تا بفهمیم کجا میره بعدش یکی از نفوذی های ما تونسته خانم حیدری و فراری بدن و الان حال خانم حیدری خوبه من: واااااقعا سرگرد انگار خندش گرفته بود دستی به گردنش کشید بعد گفت: بله نفوذی ما گفت که این رئیس رئس اصلی نیست و امروز دختر رئیس اصلی قرار بیاد ایران من: که اینطور خب هالا باید چیکار کنیم سرگرد: بعد بهتون میگم الان برین و برای امشب آماده بشین من: چشم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
شهدا‌خیلے‌کارهارو نکردن‌کہ شهید شدن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ݘادرم رامحکم ٺر میگیرم 😌 وقٺی میفهمم ݘادر من ݘه قدر امام زمانم را خوشحال میکند...! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ﺷهادٺ مزد‌ زندگی مجاهدانه اسٺ✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کربلا♥️کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ نَزَّلَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ ۗ وَإِنَّ الَّذِينَ اخْتَ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَمَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿١٨١﴾ فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿١٨٢﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ ﴿١٨٣﴾ أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۚ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ۚ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ ۖ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ ۚ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ ۖ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿١٨٤﴾ شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ ۚ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ ۖ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ۗ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿١٨٥﴾
ذڪر روز دوشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چِہ بَسا خداوند هـر گِرهے ڪہ در ڪارها مے انـدازد هَمچون گِره هاۍ قاݪے باشَد ڪہ نَهايَتا قَصد دارد با آنها نَقشے زیبا بيافریـند. (برداشتۍ از آيه216 سوره بقره) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا زمانے ڪہ قرآن ݪب طاقچہ هامون خاڪ مےـخوره ماهم ݪب پرتگاه تاب مےـخوریم!!! رفـــیــــق همونطور ڪہ گوشے مبایݪت و ݪمس مےـڪنے گاهے یہ دستے هم روۍ صفحہ قرآن روۍ طاقچہ بڪش و تݪاوت ڪن... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مراقــــب (بار آخـــر) هایے باشےـم ڪہ (بار آخرتـــمان) را سنگےـن مے ڪند... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهل_و_نهم بچه های گروه
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [شب] سرگرد گفت : همه آماده ان همه: بله قربان سرگرد: خوبه قرار بود امشب فرمانده و دستگیر کنیم با حرکت فرمانده ماهم آروم و بدون سرو صدا دنبالش راه افتادیم اوه اوه کجا داره میره فرمانده رفت تو یه غار ما بیرون غار وایستادیم سرگرد: خب من و خانم اراد و سجاد میریم داخل شما پشت سخره ها پنهان بشین بقیه: بله قربان با علامت سرگرد آروم رفتیم داخل همه جا تاریک بود و خوب نمیشد اطراف دید همینجوری داشتیم میرفتیم که فکر کنم فرمانده متوجه ما شد اومد فرار کنه که منو آقا سجاد جلوش وایستادیم از پشت سرمون تو تاریکی برق یه چیزی و دیدم تا اومدم به سرگرد بگم صدای خفه ای اومد و بعد حس کردم قلبم سوخت دستم و گرفتم به دیواره غار تا نیوفتم ولی فایده ای نداشت نتونستم وزنم و تحمل کنم و افتادم اقا سجاد که انگار تازه متوجه من شده باشه با فریاد صدام کرد ولی من نای جواب دادن نداشتم چشمام داشت بسته می شد که دیدم اقا سجاد اومد و کنارم زانو زد اقا سجاد: خانم اراد لطفا چشماتون و نبندید الان کمک میرسه من با لبخند: آقـ.. آقا سـ.. سجـ...ـاد لـ..ـطفا لطفا به زینب بگـ..ـین کـ.. کـه خیلی دوسـ.. دوستش دارم به سرفه افتادم حلـ... حلالم کنید و تمام [سرگرد] تفنگ و روبه احمد نشونه رفته بودم حواسم به اطراف نبود که با فریاد سجاد برگشتم طرفش که دیدم خانم اراد روی زمین افتادن و دور و برشون پر خونه من: نههههههههه بی خیال احمد شدم و دویدم طرف سجاد که شونه هاش میلرزید وایییی نههههه خدای من تکیه دادم به دیوار یکی از نیرو هامون و از دست دادیم😔 زدم روی شونه سجاد و رفتم بیرون که دیدم بچه ها احمد و دستگیر کردن گویا وقتی خواسته فرار کنه گرفتنش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه [شب] سرگرد گفت : هم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] از وقتی که از خواب بیدار شدم نمیدونم چرا دلم شور میزنه یه حال عجیبی دارم اون خوابی هم که دیدم دیگه حالم و بدتر میکرد دلم برا سلینا و بقیه تنگ شده رفتم پیش هادی که پشت سیستم نشسته بود و تو حال و هوای خودش بود و متوجه من نشده بود من: هادی هادی:------------ من: داداشی هادی:----------- من: هاااااااادی هادی : هاان چیه چخبره من: اهههه داداش کجایی دو ساعته دارم صدات میکنم هادی: ببخشید اجی حواسم نبود خوب هالا بگو چیکارم داشتی من: داداش من می خوام برم اردوگاه هادی: چییییییی من: همون که شنیدی هادی: باید قبلش با سرهنگ هماهنگ کنم من: باش هادی دوباره برگشت سمت مانیتور و فکر کنم داشت به سرهنگ ایمیل میزد من: هادی داداش میشه گوشیت بدی هادی: جونم آبجی آره روی مبل برو بردار من: ممنون داداش هادی: خواهش آبجی گوشی هادی و برداشتم و رفتم رو مبل نشستم و شماره سلی گرفتم ولی هرچی بوق خورد جواب نداد نگران شدم شماره محدثه و گرفتم بار اول جواب نداد دوباره زنگ زدم بوق دوم جواب داد ولی صداش گرفته بود و بی حال محدثه: الــــو من: الو محدثه گفتم الان کلی جیغ جیغ میکنه ولی نه صدای آروم گریش تو گوشم پیچید چشمام گرد شد من: محدثه چی شده محدثه: هق هقق هققق من: محدثه بگو چی شده محدثـــــــــه با فریادی که کشیدم هادی با تعجب اومد و کنارم نشست محدثه: هق هق زینب هق سلینا هق هق دیگه نیست هق شهید شد من : چییییییییییییییییی محدثه: رفته بودیم عملیات که تو عملیات تیر خورد دیگه بقیه حرفاش و نشنیدم گوشی از دستم افتاد درسته زمانه کمی باهاش دوست بودم ولی خیلی بهش وابسته شده بودم و حتی از محدثه هم بیشتر دوستش دارم وقتی به خودم اومدم که از زور گریه نفسم بالا نمیومد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•