عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_دوم هادی اومد بغلم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_سوم
نمیدونم چطور شد که
چشمام سنگین شد و
خوابم برد
با صدا کردن های هادی
آروم چشمام باز کردم
هادی: آبجی بیدار نمیشی
رسیدیم
من: رسیدیم
هادی: اره قشنگم
از ماشین،پیاده شدم و چادرم
و درست کردم یه نگاه به
در اردوگاه کردم
یعنی الان جدی جدی سلینا
دیگه نیست
با این فکر یه قطره اشک
از گوشه چشمم افتاد پایین
با هادی رفتیم سمت در و هادی
در زد
که نگهبان درو باز کرد
بعد اینکه کارت منو هادی و
دید اجازه داد بریم داخل
تا رفتیم داخل پارچه های مشکی
و اسم شهید روی پارچه ها
توجه ام و جلب کردن
دور تا دور اردوگاه پارچه
زده بودن
تو همین فکرا بودم
که یه چیزی خودشو انداخت
داخل بغلم
نگاه کردم دیدم محدثه است
یهو صدای گریه محدثه بلند شد
که منم طاقت نیاوردم
و به گریه افتادم
[دو روز بعد]
امروز روز تشییع جنازه بود
از صبح پیش مامان سلینا ام
تفلک حالش خیلی بده
همش گریه میکنه و به حرف
هیچ کس گوش نمیده
داداش و باباش هم شکسته
شده بودن
الانم تو گلزار شهدا کنار
مامان سلینا نشستم دارم آب
قند بهش میدم
یهو صدای صلوات بلند شد
دیدم سلینا و آوردن
بلند شدم رفتم
همراه محدثه و چنتا خانم
دیگه زیر تابوت
و گرفتیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ ۖ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إ
روزی کمی با قرآن🌱✨
وَاقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَأَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ أَخْرَجُوكُمْ ۚ وَالْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ ۚ وَلَا تُقَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ حَتَّىٰ يُقَاتِلُوكُمْ فِيهِ ۖ فَإِنْ قَاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ ۗ كَذَٰلِكَ جَزَاءُ الْكَافِرِينَ ﴿١٩١﴾
فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿١٩٢﴾
وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلَّهِ ۖ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَى الظَّالِمِينَ ﴿١٩٣﴾
الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ فَمَنِ اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿١٩٤﴾
وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ﴿١٩٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ذڪر روز چـهـار شـنـبـہ🌱✨
#ذڪر
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📮🔖›
-
-
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏼♀️
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخادرفیق••!
#حرف_حساب
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تــلنگـر 🔔
انسان هاۍ بزرگ
ازخودشان توقع دارند،
انسان هاۍ ڪوچڪ
از دیگران ...!
اگر ڪسے
خوبے هاۍ تو را فراموش ڪرد
تو خوب بودن را فراموش نڪن ....
#تلنگرانہ
#בَِخَِتَِرَِ_مَِشَِڪَِےَِ_پَِوَِشَِ_حُِسَِـِِـےَِـَِنِ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💞
یهنفر بهم مےگفت:
یه جوون اگه میخاد
یه جَهاد با نفس واقِعے ڪنه
و ارادش قوے ڪنه...👌🏻
اگه نشد یه شبے نماز شب بِخونه
فَرداش نیت ڪنه قضاش بخونه...📿
یِه همچین جَوونے
میتونه بشه #شهید حُجَجے✨
یه همچین جوونے...🍃
میتونِه امامزمانش رو ببینهـ...
#درسشهادت🕊️💔
#برهان
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ... ♥️
🌿@eshghe4harfe
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_سوم نمیدونم چطور ش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_چهارم
به درختی تکیه دادم
و به کسایی که روی
سلینا خاک می ریختن
نگاه کردم
اشکام یکی یکی میریختن
روی گونه هام
نگاهم به برادر سلینا افتاد
که کنار مادرش وایستاده
بود و آروم گریه میکرد
تو حال و هوای خودم
بودم که با صدای
سرهنگ به خودم اومدم
سرهنگ: سلام خانم حیدری
من: سلام سرهنگ
سرهنگ فقط نگاهم کرد
دیگه داشتم کلافه میشدم😣
من : سرهنگ بامن کاری دارین
سرهنگ: بله به برادر شهید
بگید بیاد اداره
کارش دارم
من: چرا خودتون بهش نمیگین
سرهنگ: حالا شما بهش
بگید من باید زود برگردم اداره
من: اهان باشه
سرهنگ: ممنون خدافظ
فقط سرمو تکون دادم
این سرهنگ هم
مشکوک میزنه
بی خیال این فکرا شدم
و رفتم سمت برادر سلینا
وقتی رسیدم بهش
آروم صداش کردم
من: آقا سامیار
دستی به چشماش کشید
و برگشت طرفم
همون طور که سرش
پایین بود
گفت: بله
من: سرهنگ خواستن
بهتون بگم که تشریف ببرید
اداره کارتون دارن
آقاسامیار: بله حتما میرم
من: پس فعلا خدافظ
سرشو تکون داد
و مشغول حرف زدن با مادرش شد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•