eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ دست های مهسا به شدت می لرزید طوری که انگار کنترلش دست خودش نبود، نمیدونم سعید چی تو سرش میگذره، فقط به مهسا زل زده و نگاهش می کنه! بی توجه به سعید، لیوان اب رو به دست مهسا دادم تا کمی اب بخوره، اما لرزش دستاش به قدری بود که نتونست تو دستاش نگه داره، خودم لیوان رو نزدیک لبهاش بردم - بخور مهسا... لب پایینش رو با دندوناش محکم فشار میداد، - مهسا جان، منو نگاه کن، یه ذره از این اب بخور علی با عجله پله ها رو پایین اومد و سریع سعید رو به داخل برد. مهسا نگاهم کرد، حلقه ی اشک تو چشمهاش جمع شده بود و با پلکی که زد روی گونه ش ریخت - ازم متنفره زهرا...! اینو از چشماش میتونم بفهمم. من در حقش خیلی بدی کردم، زندگیشو نابود کردم، اون منو نمیبخشه زهرا.. شونه هاش رو ماساژ دادم، نمیدونم سعید برا چی بی خبر اینجا اومده، روبه مهسا گفتم - اروم باش مهسا، اصلا فکر سعید رو نکن. چندتا نفس عمیق بکش تا آروم شی. قرار شد از این به بعد یه زندگی جدید رو شروع کنی، اوهوم؟ هر چی بوده فراموش کن. به زور یه قلپ آب خورد، در خونه باز شد و سعید با عجله از پله ها پایین اومدو بدون اینکه نگاهمون کنه با حرص نایلونی که موقع اومدن از دستش افتاده بود رو برداشت و از در حیاط بیرون رفت. علی و مامان هم پشت سرش بیرون رفتن، برادر مهسا بیرون اومد و کلافه گفت - مهسا همینو میخواستی؟ روبه برادرش گفتم - کمی ارومتر لطفا! مهسا حالش خوب نیست. سرش رو به علامت تأسف تکون داد و گفت - من شرمنده م خانم فلاح، اگه اصرار مهسا نبود اصلا نمی اوردم. الانم مادرم زنگ زده تو راه برگشت به قم هستن، باید زود برگردیم تا نفهمن اینجا اومدیم. درباز شد و علی و مامان وارد شدن، علی نزدیکم ایستاد و روبه اقا حامدگفت - شرمنده داداش اقا حامد که خودش بیشتر از همه ناراحت حضورشون تو خونه مون بود عذرخواهی کرد و گفت - شما ببخشید، ما دیگه رفع زحمت کنیم بازم ببحشید که مزاحمتون شدیم خانم جون هم بیرون اومد و کنار مامان ایستاد، مهسا قبل از اینکه بره از همه عذرخواهی کرد.مامان و خانم جون به خونه رفتن، اقاحامد ویلچر رو هل داد و به کمک علی از پله ی جلوی در بالا بردن، بعد از خداحافظی به خونه برگشتم و رو به علی گفتم - سعید برا چی اومده بود؟ کلافه پوفی کرد و گفت - اومده بود دفترچه ی خانم جون رو ببره برا فردا وقت دکتر بگیره - کاش امروز نمیومد، مهسا با دیدنش حالش خیلی بد شد نگاهی به ساعتش کرد - خیره ان شاءالله، بریم خونه ی خانم جون، خیلی دیر شد. - صبر کن از مامان بپرسم ببینم باهامون میاد یانه! باشه ای گفت و وارد خونه شدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان چادرش رو باز کرد و روی مبل گذاشت. با دیدن خانم جون که تو فکر بود نگران گفتم -خانم جون چیزی شده؟ با سؤالم، مامان و علی بهش نگاه کردن، خانم جون با ناراحتی گفت - نمیدونم حکمت این اتفاق چیه! دقیقا باید زمانی سعید بیاد که مهسا اینجاست. این پسره تازه حالش خوب شده بود ، خدا بخیر کنه! مامان گفت - میخواین به مریم زنگ بزنم بگم؟ - نه نمیخواد! پاشو توهم اماده شو بریم تنها نمون. به حاج رضام میگیم شام بیاد - اخه من بیام شاید حمید و سحر زود رسیدن، میخوام شام بذارم. - نگران نباش به اونام زنگ بزن بیان اونجا. مامان باشه ای گفت و بعد از تماس با بابا و حمید آماده شدیم و به سمت خونه ی خانم جون حرکت کردیم. تو مسیر فکرم به حرفای مهسا بود، کاش میشد ادم دوباره به عقب برگرده و جلوی اشتباهاتش رو بگیره! تو نگاه مهسا پشیمونی رو میدیدم اما هیچ جوری نمیشه کاری براشون کرد. شایدم من اشتباه میکنم و خدا خودش تقدیر دیگه ای رقم بزنه! تزافیک خیابون و بوق های ممتد راننده ها باعث شد از فکر بیرون بیام. نگاهی به بقیه کردم، هیچ‌کس حوصله حرف زدن نداره و انگار همه مثل من حالشون گرفته شده! بالاخره رسیدیم. علی ماشین رو نگه داشت، خانم جون کلیدش رو از کیف دستی کوچیکش دراورد و بهم داد - زهرا بیا در رو باز کن چشمی گفتم و از ماشین پیاده شدم، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در رو باز کردم. خانم جون زودتر از همه وارد شد و پشت سرش مامان رفت. منتظر موندم علی ماشین رو قفل کنه و بیاد. هر دو وارد خونه شدیم، چادرم رو از سرم باز کردم و با دیدن مامان که با تلفن حرف میزد وارد خونه شدیم. سریع مانتو و روسریم رو باز کردم تا زودتر به طبقه ی بالا بریم. مامان تلفنش رو قطع کرد و قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم چند پیمانه برنج داخل سینی ریخت و همونطور که مشغول پاک کردنش بود رو بهم گفت - زهرا قبل از اینکه بالا برین، یه بسته چرخ کرده از فریزر بهم بده استانبولی بپزم. چشمی گفتم و کاری رو که میخواست انجام دادم. به همراه خانم جون و علی به طبقه ی بالا رفتیم، قبل از همه یه سری وسایل قدیمی مثل صندوقچه و ظروف مسی رو جمع کردیم و علی به زیر زمین برد. بقیه ی وسایلی هم که لازم نداشت به درخواست خانم جون به پسر حسن اقا که سمساری داشت علی زنگ زد و قرار شد تا دوساعت دیگه همه رو جمع کنیم بیاد ببره. چندتایی از وسایل قدیمی رو با اجازه خانم جون برداشتم تا خونه خودم ببرم. کارمون که تموم شد علی به خواست خانم‌جون قرار شد اب حوض رو کامل پر کنه، وقتی کامل پر شد، استینهاش رو بالا زد و لبه ی حوض ایستاد تا دست و صورتش رو بشوره! دوباره شیطنتم گل کرد و به سرم زد از پشت هلش بدم بیفته تو آب، پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و تو یه حرکت هلش دادم بیفته تو آب، اما هل دادن من همانا و گیر کردن پام به لبه حوض همانا! با سر رفتم تو حوض! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون بخیر دوستان عزیز متاسفانه مادربزرگ عزیزم به رحمت خدا رفتن ممنون میشم برای هرکسی مقدوره نماز شب اول قبر و یه زیارت ال یاسین بخونه فاطمه بنت محمد حسن .
. سلام شبتون بخیر از عزیزانی که پیام تسلیت فرستادن و نماز خوندن تشکر میکنم ان شاءالله خداوند عزیزانتون رو براتون حفظ کنه و امواتتون رو بیامرزه و با اهل بیت محشور شن 🙏 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چون تعادل نداشتم و بدون امادگی قبلی با سر یهو افتادم، اب تو دهنم رفت و راه نفس کشیدنم بسته شد. چندباری دست و پا زدم و سریع به کمک علی بالا اومدم، سرفه های پی در پیم باعث شد مامان و خانم جون بیرون بیان، مامان با دیدنمون نگران به سمتمون اومد - ای وای خدا مرگم بده چی شده! همونطور که سرفه میکردم با دست اشاره کردم که حالم خوبه! حالم که جا اومد، نگاهم به علی که بهم زل زده بود و کلافه نگاهم میکرد افتاد. قیافه ش خیلی دیدنی شده بود، موهای پر پشتش روی پیشونیش چسبیده و آب ازشون میچکید، حال چند لحظه ی پیشم رو فراموش کردم و بلند زدم زیر خنده! علی هم خنده ش گرفت و اروم گفت - دیوونه ! ببین چی به سر خودت اوردی؟ اداش رو دراوردم و با خنده گفت - خدا جای حق نشسته،تا تو باشی فکر شیطنت به سرت نزنه. هر دو خندیدیم، علی بهشون گفت که همش زیر سر من بود و موقعی که میخواستم تو اب بندازم، پای خودمم پیچ خورد و تو آب افتادم. خانم جون با خنده نگاهمون میکردمامان کلافه گفت - از دست تو دختر، نمیدونم‌کی میخوای دست از شیطنتات برداری! به کمکش از آب بیرون اومدم و با دیدن لباسهای خیسم که آب ازشون می چکید به جای ناراحتی فقط خندیدم و به مامان گفتم - عه....! اصلا یادم نبود مامان لباس ندارم حالا چیکار کنم علی همونطور که میخندید بیرون اومد - خود کرده را تدبیر نیست. خب زهرا خانم حالا تکلیف لباسهای خیس منم معلوم کن دیگه، الان با این لباسا چیکار کنم حرفی برا گفتن نداشتم فقط میخندیدم. خانم جون گفت - علی اقا بیا من بهت لباس میدم، مرتضی اینجا چند دست لباس گذاشته وقتی میاد میپوشه علی چشمکی زد و گفت - بفرما ما که تکلیفمون مشخص شد ، حالا تو بمون و لباسای خیست! رو به خانم جون گفتم - خانم جون پس من چی؟ با این لباسا که نمیتونم بمونم با خنده گفت - بیا از لباسای خودم بهت میدم. باز هر چی باشه بهتر از این لباسای خیسه! آب موهام رو با کف دستم محکم فشار دادم و پشت سر مامان و علی وارد خونه شدم.خانم جون یه تیشرت و شلوار خونگی به علی داد و یه دونه از پیرهن و شلوارش سمتم گرفت - بیا برو اتاق من اینارو بپوش نگاه مأیوسانه ای به لباسا کردم‌ با این هیکل لاغرم تو این لباسا گم میشم! - بگیر دیگه، برو اتاق سریع لباساتو بذار تو این لگن، بده بندازم لباسشویی! به ناچار ازش گرفتم و به سمت اتاقش پا کج کردم. با اینکه خیس شدم ولی این شوخی و خنده، ناراحتی‌های یه ساعت پیش رو جبران کرد. سریع لباسهارو عوض کردم و لباسهای خیس رو داخل لگن کوچک ابی رنگ گذاشتم. جلوی اینه نگاهی به خودم کردم، لباسهای خانم جون دو سایزی برام بزرگ بود از تیپم خنده م گرفت، حالا علی ببینه کلی سر به سرم میذاره! سشوار رو برداشتم و همونطور که موهام رو خشک میکردم، در باز شد و علی داخل اومد، با دیدنم تو اون لباسا زد زیر خنده و نزدیکم شد ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خیلی لباسا بهت میاد زهرا! نگاهی به لباسهای خودم و لباسای علی کردم، این تیشرت و شلوار برای دایی مرتضیاست که هر موقع اینجا میاد میپوشه، انصافا خیلی به علی میاد - مسخره نکن ببینم! همش تقصیر توعه ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت - من؟! طلبکار گفتم - بله، شما! - ماشاءالله از زبون کم نمیاری که، خانم مارو انداخته تو حوض! کل لباسامونو خیس کرده حالا طلبکارم هست بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم - مال خودمی دوست داشتم خیست کنم حرفیه؟ با خنده سرش رو تکون داد و با محبت نگاهم کرد - بده من سشوار رو نگه میدارم، تو شونه کن موهامو کامل خشک کردم و با همون لباسای خانم جون به هال رفتم. مامان با دیدنم خنده ش رو به زور کنترل کرد - خانم‌ جون خوشگل شدم؟ دو طرف پیراهن رو گرفتم و چرخی زدم، با دیدنم خندید و گفت - عالیه! بده من اون لباسارو با لباسای علی اقا بندازم تو لباسشویی علی لگن رو بهش داد و هر دو روی مبل نشستیم. دستش رو دورم حلقه کرد و با گوشیش یه عکس تو اون لباسا از دوتامون انداخت. فکری به سرم زد و گفتم - صبرکن عینک و روسری خانم جونم بگیرم اونجوری عکس قشنگتر میشه! بدون اینکه منتظر جوابش بمونم یه روسری از خانم جون گرفتم و عینکشم زدم. روی مبل نشستم و چندتایی عکس با حالتهای مختلف گرفتیم. لباسا که شسته شد از داخل لباسشویی بیرون اوردم و تو حیاط روی طناب پهن کردم تا خشک بشه! سبد رو برداشتم ووارد خونه شدم. مامان برنج رو ابکش کرد و زیر گاز رو کم کرد. تقریبا نیم ساعتی دور هم نشسته بودیم که زنگ‌خونه به صدا در اومد، به خیال اینکه باباست بدون پرسیدن شخص پشت در ، دکمه رو زدم و در رو باز کردم، بر خلاف تصورم خاله با چهره ی نگران وارد شد. سلام دادم و وقتی چشمش به لباسهام افتاد، لبخند کمرنگی روی لبش نشست - سلام...چرا اینارو پوشیدی؟ خواستم جواب بدم که مامان اومد و باهم گرم سلام و احوالپرسی شدن. پشت سرشون وارد شدم و خاله با نگرانی روی مبل نشست، مطمئنم این حال خاله مربوط به اتفاق امروزه! کنار علی نشستم، خاله گفت - ببینم معصومه، امروز که سعید اومد دفترچه رو بگیره، شما چیزی بهش گفتین. همه بهم نگاه کردیم، مامان گفت - نه مریم جان، مگه چی شده؟ خاله دست روی سرش گذاشت و با ناراحتی گفت - سعید موقع اومدن به خونه ی شما، حالش خوب بود. اما وقتی برگشت بدون اینکه حرفی بزنه، عصبی به اتاقش رفت و هر چی تو اتاقش بود رو وسط اتاقش پرت کرد. ازش پرسیدم چی شده هیچی نگفت و وقتی دید اصرار میکنم کلافه شد و رفت بیرون! از نگرانی نتونستم تو خونه بشینم، اینجا نیومده؟ خانم جون تمام اتفاقات امروز رو بهش گفت. خاله عصبی گفت - من نمیدونم این دختره چی از زندگیمون میخواد، چرا دست از سرمون برنمیداره؟ اصلا برا چی شما راهش دادین تو خونتون؟ کم بلا سر زهرا اورد؟ علی نگاهی بهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد. خودمم نگران سعید شدم، یعنی کجا گذاشته رفته! ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدای زنگ‌گوشی خاله بلند شد با فکر اینکه سعید دستپاچه از کیفش بیرون آورد، چقدر این نگرانیا بده، یاد روزی افتادم که خبری از علی نداشتم ومثل اسپند روی آتیش بودم، چندین بار گوشی رو نگاه میکردم شاید خبری از علی بشه، حتی از شدت نگرانی خواب به چشمهام نمیومد،خاله با عجله تلفنش رو جواب داد، با صحبتهایی که کرد حدس میزنم سهیله! باصدای ریخته شدن آب کتری روی گاز، دست روی پای علی گذاشتم و به آشپزخونه رفتم. سریع زیر کتری رو خاموش کردم و یه پیمانه از چایِ داخل قوطی برداشتم و تو قوری ریختم. نگاهم دوباره به خاله که تلفنش رو قطع کرده و دست روی سرش گذاشته بود افتاد. قوری رو از اب کتری پر کردم و روش گذاشتم‌. یا امام زمان خودت خبری از سعید بده تا خاله هم از این نگرانی دربیاد. داخل لیوان کمی آب ریختم و برای خاله بردم - خاله مریم، یکم از این آب بخورین حالتون بهتر شه خاله سرش رو بالا آورد و با تشکری لیوان رو گرفت. کنار علی نشستم، همه سکوت کرده بودن، انگار هیچ کدوممون دل و دماغ حرف زدن نداریم. شروع به گفتن ذکر کردم، خانم جون هم شروع به گرفتن شماره سعید کرد، اما بی فایده بود. این قضیه همه رو ناراحت و نگران کرده، یه لحظه انگار یه چیزی مثل پتک روی سرم کوبیده شد و به خودم نهیب زدم، کاش برای نبود امام زمانمونم همه اینجوری نگران می شدیم. اگه‌واقعا هممون دست به دعا و تضرع برداریم، مطمئنا یه فرجی میشه! تمام لحظاتمون خدا داره یه چیزایی رو بهمون هشدار میده، اینکه الان چندین ساله از امام زمانمون خبری نداریم و بیخیال از این دوری و فراق راحت به کار و زندگیمون میرسیم، گاهی وقتا اگر فرصت کنیم یه دعای فرجی شاید بخونیم و این شده تمام کاری که برای امام زمانمون انجام میدیم. کاش نگرانی ما نسبت اماممون مثل نگرانی خاله برای سعید بود. مشکل اینه که هیچ کدوم هنوز به این یقین نرسیدیم که غیبت امام زمان بلای بزرگی برای شیعیانه! که اگه بودیم همه با هم استغاثه میکردیم تا باقی غیبت رو خدا ببخشه و با ظهور ولی عصر این مشکلات تموم بشه و جمال بی مثال مولا رو ببینیم. با صدای علی که مخاطبش خاله بود از فکر بیرون اومدم - مریم خانم نگران نباشین، سعید که بچه نیست، یکم میره بیرون حال و هواش عوض میشه برمیگرده! خاله سرش رو تکون داد و گفت - علی اقا شما پسر کله شق منو نمیشناسین، وقتی عصبانی شه هیچی جلودارش نیس! با اون حالش میترسم یه بلایی سرخودش بیاره خانم جون با تأسف سرش رو تکون داد و حرفی نزد، علی گوشیش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره ی سعید شد و به حیاط رفت. چندتا چایی ریختم و بعد از تعارف، برای خودم و علی هم برداشتم و نشستم. صدای صحبت علی رو که شنیدم، با خوشحالی بیرون رفتم، امیدوارم سعید جواب داده باشه، در رو باز کردم و پیشش رفتم. آروم لب زدم - سعیده؟ چی شده؟ با سرتأیید کرد و اشاره کرد یه لحظه صبر کنم. تماسش رو قطع کرد و گفت - میگه یه تصادف جزئی کرده! قلبم هری ریخت - چ...چی گفتی تصادف؟ - اره ولی خداروشکر هیچی نشده، با سرعت میرفته زده به ماشین یه بنده خدایی!فقط زهرا به خاله چیزی نگو من میرم پیش سعید! - خاله زود میفهمه، به نظرم بهتره بهش بگی ! - نه اصلا حرفی نزن، اسم تصادف که بیاد بیشتر نگران میشه! سعید گفت مامانش نفهمه، من میرم و زود برمیگردم. باشه ای گفتم و دست به لباساش زدم، از روی طناب برداشتم و به سمتش گرفتم - لباسات خشک شده، عوض کن. چایی ریختم بخور بعد برو! - برگشتم میخورم الان باید زود برم لباسارو ازم گرفت، پشت سرش وارد خونه شدم، خاله با چشمهای نگران نگاهمون میکرد و منتظر خبر بود. - چی شد پسرم، با سعید حرف میزدی؟ - اره مریم خانم، نگران نباشین حالش خوبه، یکم دیگه میاد اینجا! خاله نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 59 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 59- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَكُونُ فِي اجْتِرَاحِهِ قَطْعُ الرِّزْقِ وَ رَدُّ الدُّعَاءِ وَ تَوَاتُرُ الْبَلَاءِ وَ وُرُودُ الْهُمُومِ وَ تُضَاعُفُ الْغُمُومِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 59: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در ارتکاب آن قطع روزی، و رد شدن دعا و پی درپی آمدن بلا و روی آوردن ناراحتی ها، و مضاعف شدن غم هاست؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸