eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ خداروشکر با شروع شدن مولودی خانی مداح، زینب هم کمی حالش بهتر شد و لبخند روی لبهاش اومد. بعد از خوردن شام و ادامه ی جشن، بالاخره مراسم تموم شد و عروس و داماد رو تا خونشون بدرقه کردیم. موقع خداحافظی، زینب همونطور که حاج خانم و حاج آقا رو بغل میکرد، چشماش پر اشک شد. در اخر علی هم پیشونیش رو بوسید و به اقا محمد دوباره تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد. نزدیک زینب شدم و محکم بغلش کردم - عزیززززم الهی خوشبخت بشین، گریه نکن دیگه! اقا محمد ناراحت میشه ها به زور لبخندی زد و گفت - ممنون زهرا جون، سعی میکنم ولی از الان دام تنگ میشه برا خونمون! ازبغلش جدا شدم و کمی که دلداریش دادم کنار علی ایستادم، بقیه هم به نوبت ارزوی خوشبختی کردن و بعد از خداحافظی سوار ماشین علی شدیم. یاد این افتادم که تقریبا یه ماه و نیم دیگه عروسی خودمونه، نمیدونم خودم چه حس و حالی میخوام داشته باشم. خمیازه ای کشیدم و نگاهی به نرگس که به شونه م تکیه داده بود کردم، سرش رو نوازش دادم و حاج خانم با محبت نگاهم کرد، اشاره به حاج اقا کرد و گفت - از امروز صبح حوصله نداره، خیلی زینب رو دوست داره، از اینکه رفت سر خونه زندگیش، همش تو حال خودشه! نگاهم به حاج اقا افتاد، ارنجش رو به درِ ماشین تکیه داده بود و در سکوت خیابون رو نگاه میکرد. محبت پدر و دختر رو همیشه از قدیم میگن، وقتی یادم میفته که منم به زودی قراره برم سر خونه و زندگیم دلم میگیره. با ایستادن ماشین جلوی در خونمون، از ماشین پیاده شدم و کنار مامان که تازه از ماشین پیاده شده بود ایستادم. از همه خداحافظی کردیم و بعد از رفتنشون به خاطر خستگی زیاد، سریع وضو گرفتم و دعا رو خوندم و خوابیدم. صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و بدون اینکه موخام رو مرتب کنم به هال رفتم، با دیدن علی متعجب بهشون نگاه کردم - عه...! تو اینجا چیکار میکنی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت - اگه دوست نداری و ناراحتی برم؟ با لبخند گفتم - این چه حرفیه، خیلی هم خوش اومدی. صبر کن من برم موهامو مرتب کنم بیام. به سر و وضعم نگاهی کرد و به خاطر حضور مامان، خنده ش رو به زور کنترل کرد. سریع به اتاق برگشتم و موهام رو که به خاطر خستگی زیاد دیشب نتونستم بشورم به زور با برس از هم باز کردم و بعد از شستن دست و صورتم به هال برگشتم. صبحانه رو که خوردیم علی گفت - برو لباساتو بپوش بریم بیرون! با خوشحالی باشه ای گفتم و سریع اماده شدم و سوار ماشین شدیم . قبل از حرکت شاخه گلی رو به سمتم گرفت و گفت: - زهرا جان شرمنده دیروز به قدری سرم شلوغ بود یادم رفت روز زن رو به شما خانم گلم تبریک بگم...فقط... با محبت نگاهش کردم - فقط چی؟ - ببخش دیگه نتونستم فعلا چیزی برات بخرم فعلا این شاخه گل هدیه از طرف من باشه تا بعد شاخه گل رو گرفتم و گفتم - مگه قراره هربار چیزی بخری؟ اتفاقا همین یه شاخه گل بهترین هدیه ست. علی..؟ - جانم؟ - نیازی نیست هربار یه چیزی بخری، وجود خودت برام عزیزه! با محبت نگاهم کرد و استارت ماشین رو زد و حرکت کردیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ماشین رو جلوی پاساژ نگه داشت - پیاده شو نگاهی به پاساژ کردم و گفتم - برا چی اینجا؟ لبخندی روی لباش نشست - برای روز زن بریم هر چی دوست داشتی بخر دستش رو گرفتم و با خوشرویی گفتم - علی جان...من که تعارف نکردم. باور کن همین یه شاخه گل برام کافیه! قرار نیست که برای هر مناسبتی یه چیزی بخری! بعضی وقتا میشه به جای خریدن طلا و لباس و خیلی چیزای دیگه با یه کار کوچک بهترین خاطره رو بسازیم. درضمن الان کلی پول برا رهن خونه و عروسی و شروع زندگیمون لازم داریم. - خدا کریمه، خودش گفته روزی رسانه منم نگران نیستم. درضمن با یه دونه لباس خریدن که من نمیخوام پولدار شم! میدونم‌الان شرایط مالیش چجوریه، التماس رو تو چشمهام ریختم و گفتم - من جدی گفتم! چیزی لازم ندارم. همه چی خریدم! اگه میخوای من خوشحال بشم بریم حرم، خیلی وقته نرفتیم. این بهترین هدیه برا منه! باشه؟ با خنده سرش رو تکون داد - هر چند که دوست داشتم برات یه چیزی بخرم، ولی باشه این بار تو بردی!! ازاینکه موفق شدم منصرفش کنم، خیلی خوشحالم. درسته ولادت حضرت زهرا خیلی روز عزیزیه ولی منم دوست دارم ایشون رو الگو قرار بدم و وقتی میدونم‌شرایط همسرم خیلی خوب نیست، خرج بیخودی رو دوشش نذارم. علی برا هر مناسبتی برام یه هدیه ای داده اما الان شرایطمون فرق میکنه. تو زندگی بعضی از دوستام دیدم که از همسرشون انتظار دارن حتما برا هرمناسبتی یه چیز گرون بخرن، اما من کاملا مخالفم! به نظرم با همین چیزای کوچک هم میشه خوش بود. لبخند رضایتی به خاطر اینکه نذاشتم چیزی بخره روی لبهام ظاهر شد زیر لب خداروشکری کردم و به قیافه ش خیره شدم. ماشین رو داخل پارکینگ حرم پارک کرد و باهم به سمت حرم رفتیم. هر دو دست به سینه گذاشتیم و سلامی از ته دل گفتیم. بعد از زیارت و خوندن نماز، کمی نشستیم. صدای زنگ گوشیش بلند شد نگاهی به شماره کرد و گفت - صابخونه ست! - خیره ان شاءالله ببین چی میگه با سر تأیید کرد و تماس رو وصل کرد و بعد چند کلامی که حرف زد خداحافظی کرد و رو بهم گفت - زهرا جان پاشو بریم، میگه خونه کاملا آماده شده بیاین هم نگاه کنین هم بریم بنگاه قرارداد رو بنویسیم از خوشحالی روی پا پند نبودم، سریع بلند شدم و بعد از زیارت به سمت ماشین حرکت کردیم. ماشین رو روشن کرد و بعد از طی کردن چند خیابان، روبروی خونه نگه داشت، در خونه باز بود از ماشین پیاده شدیم و با دیدن خانم صابخونه، هر دو سلام دادیم. با خوشرویی تحویلمون گرفت و باهم وارد خونه شدیم و با دیدن رنگ امیزی خونه و تغییراتی که تو این مدت انجام داده بودن، از تعجب و خوشحالی دهنم باز موند. با خوشحالی به علی نگاه کردم، اونم مثل من با ذوق همه جا رو نگاه میکرد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صابخونه وارد شد و کنار همسرش ایستاد - خب اینم از خونه! امیدوارم مورد پسندتون باشه! هر دو تشکری کردیم و علی گفت - فقط من امروز وقت دارم برا قولنامه کردن خونه، شما میتونید؟ صابخونه لبخندی زد و گفت - اره پسرم. اگه میخوای همین الان بریم بنگاه سرکوچه، از رفیقامه بگیم قولنامه رو تنظیم کنه دیگه امروز کلید رو تحویل بدم علی باشه ای گفت و رو بهم گفت - بریم تو رو برسونم خونه، من برگردم. تو ماشین اذیت میشی منتظر بمونی! - نه فوقش نیم ساعته دیگه، من تو ماشین میشینم شما برین بنگاه و برگردین. خانم صابخونه که حرفای ما رو شنید با خوشرویی گفت - چه کاریه که این همه راه رو برین و برگردین، خانمتون میاد خونه ما شمام با اقا برین به کارتون برسیم تشکری کردم و خواستم قبول نکنم که ادامه داد - یه کلبه ی فقیرونه که اینهمه تعارف نداره، بیا دخترم بیا ما بریم بالا یه گپی هم باهم میزنیم. خیالتم راحت هیچ کسی نیس تنهای تنهام نگاهی به علی کردم که گفت - هر جور خودت دوست داری، اگه میخوای برو باشه ای گفتم و بعد از رفتن علی و صابخونه ماهم به طبقه بالا رفتیم. با تعجب خونشون رو نگاه کردم، به قدری بزرگ بود فکر کنم شش تا دوازده متری فقط تو هالشون انداختن! - بیا دخترم، هر جا دوست داری بشین، من برم برات شربت بیارم خنک شی! - راضی به زحمت نیستم حاج خانم همونطور که اروم راه میرفت گفت - چه زحمتی دخترم، رحمتی! روی مبل نشستم، با دوتا لیوان شربت اومد و یکیش رو بهم تعارف کرد تشکری کردم و برداشتم‌. نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت - ان شاءالله کی عروسیتون میگیرین کمی از شربت خوردم و جواب دادم - ان شاءالله ولادت امام حسین، اگه خدا بخواد ان شاءاللهی گفت و دعای خوشبختی کرد، ادامه داد - دختر منم هم سن و سال تو بود، تو رو که میبینم یاد اون میفتم. دلم براش خیلی تنگ شده! با فکر اینکه حتما دخترش ازدواج کرده و یه شهر دیگه رفته گفتم - یه شهر دیگه هستن؟ راه دور خیلی بد میشه! چشماش پر اشک شد و اهی کشید - کاش میرفت راه دور، با سر میرفتم دیدنش! یه جایی رفته که دیگه برگشتی نداره! ای وای، کاش اینو نمیگفتم. تمام بدنم با شنیدن این حرف لرزید، عذرخواهی کردم و ادامه داد - پارسال همین موقع ها بود تو همون جایی که تو نشستی برام ادا درمیاورد و میگفت من نمیخوام عروسی کنم و تنهات بذارم...اما...اما بدقول شد بدجورم بدقول شد! عصری وقتی از بیرون برمیگشت یه ماشین میزنه بهش و فرار میکنه. اما تا برسه بیمارستان .... بقیه ی حرفش رو نتونست ادامه بده، اشک زیر چشمهام حلقه زد و گفتم - خدا رحمتشون کنه، ببخشید ناراحتتون کردم اشکش رو پاک کرد و گفت - ای وای خدا منو ببخشه! تو رو هم ناراحت کردم، ببخش دخترم دو دیقه اومدی خونمون اشکتو دراوردم با نوک انگشتم اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. تقریبا نیم ساعتی باهم گرم صحبت شدیم که گوشیم زنگ خورد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تماس رو وصل کردم - سلام جانم - سلام خانم، بیا پایین منم دو دیقه ای میرسم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. بعد از مرتب کردن چادرم، به خاطر پادرد حاج خانم اجازه ندادم پایین بیاد و همونجا خداحافظی کردم. سریع کفشامو پوشیدم و از پله ها پایین اومدم. به محض باز کردن در، علی هم رسید. از حاج اقا خداحافظی کردیم و راه افتادیم. علی نگاهی کرد و گفت - خداروشکر اینم از خونه، حالا با خیال راحت بشینم این دوسه هفته رو بخونم. - پول رهن رو ریختی به حسابش؟ - اره همونجا براش کارت به کارت کردم، کلیدم گرفتم. - دل تو دلم نیست، دلم میخواد هر چه زودتر وسایل رو ببریم و بچینیم لبخند پهنی زد و گفت - ان شاءالله، منم دوست دارم خیلی زود بریم سر خونه زندگیمون، خسته از سر کار برگردم و ببینم بوی غذای زهرا بانو کل فضای خونه رو برداشته! - ای شکمو، فقط به فکر خوردنیا!! - اگه بدونی برا مرد چقدر لذت بخشه، وقتی از سرکار خسته بیاد خونه،ببینه چراغ خونش روشنه، بوی غذا از خونش میاد و از همه مهمتر به‌محض باز کردن درِخونه ببینه همسرش با روی گشاده و خندون به استقبالش اومده.... همینطور که حرف میزد نگاهش کردم، انگار تمام اون لحظات رو داره تو ذهنش تصور میکنه، لبخندم عمیقتر شد. سنگینی نگاهم رو حس کرد و با خنده گفت - چیه چرا اینجوری نگام میکنی! میدونی زهرا همه ی مردا عاشق خونه و زندگیشونن، دوست دارن به محض اینکه از سر کار دراومدن برن خونشون! اما بعضی خانما متاسفانه برا هرچیزی وقت میذارن الا شوهراشون. - میدونم، خصوصا این مدت خیلی ادم میشنوه، ولی علی به نظر من نمیشه یکطرفه قضاوت کرد، همه ی خانما اینجوری نیستن، بعضی وقتا مردا هم کم کاری میکنن دیگه! من خیلی دیدم یه سریشون وقتی با دوستاشون جمعن، میگن و میخندن. ولی همین که میان خونه حتی حوصله ی جواب سلام دادنم ندارن! اهی کشید و گفت - میدونم، از این ادما دور و برم زیاده! وارد کوچمون که شدیم، گفت - نهار رو خوردم باید زود برم بیمارستان. ماشین رو نگه داشت، پیاده شدم و منتظرش موندم تا باهم بریم. وارد خونه شدیم، سلام دادیم و مامان برامون شربت آلبالو آورد. حمید پرسید - کجا رفته بودین؟ علی همونطور که شربتش رو میخورد جواب داد - رفتیم‌خونه رو قولنامه کردیم سحر با خوشحالی دستم رو گرفت - به سلامتی، مبارکه. ان شاءالله کی بریم تمیز کنیم روبهش گفتم - یکم خستگی شما در بره، بعدش بریم اساسی تمیزکاری کنیم. مامان تبریک گفت و ادامه داد - علی اقا شما به درست برس، عصری میرم پودر و وایتکس و دستکش میخرم فردا صبح میریم تمیز میکنیم. - زحمت نکشین مادر جان، خودم وسایل رو میخرم آماده میذارم بقیه زحمتش با شما! نهار رو دورهم خوردیم، علی خداحفظی کرد و رفت. سحر و حمید هم طبقه ی بالا رفتن و به اتاقم رفت تا کمی دراز بکشم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نماز صبح رو خوندم و دعای عهد رو برداشتم و شروع به خوندن کردم، به هر فرازی که میرسیدم ازته دل با حضرت عهد می بستم. یکی از دعاهایی که اساتید خیلی گفتن همین دعای عهده! اینکه بتونیم صبح زود بیدار شیم و زمانی که خیلیا تو خواب عمیقن، از خوابمون بگذریم و سر سجاده بشینیم، باحضرت عهد ببندیم، ایشون نگاه ویژه ای بهمون میکنن و برامون دعا میکنن. با حوصله تمام فراز های دعا رو خوندم و برای فرج حضرت و سلامتیشون دعا کردم. جانماز رو تا کردم و به همراه چادر داخل کشو گذاشتم. پرده رو کنار زدم، آسمون هنوز تاریکه! از ذوق اینکه امروز میریم خونه رو تمیز کنیم خواب به چشمام نمیاد. بیخیال خواب شدم و به آشپزخونه رفتم تا برای صبحانه چایی دم کنم، با ورودم به آشپزخونه صدای مامان و بابا رو شنیدم که باهم حرف میزدن، چند دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد، سلام دادم و جوابم رو به گرمی دادن. داخل سماور آب ریختم و کنار مامان روی صندلی نشستم، سنگینی نگاه مامان رو حس کردم، نگاهم که به چشماش افتاد لبخندی زد و گفت - چقدر زود بزرگ شدی زهرا، دیگه کم کم باید وسایلاتو جمع کنی و بری سر خونه زندگیت از بغضی که مامان داشت، دلم گرفت. دستاش رو گرفتم - اگه حال شما اینجوری باشه، پس من چیکار کنم. گاهی وقتا به این فکر میکنم که باید تو خونه تنها باشم دیگه هر روز نمیتونم ببینموتون، استرس تموم وجودمو میگیره! - الهی دورت بگردم، من میام بهت سر میزنم، تو میای اینجا! خداروشکر علی اقا اخلاقش خوبه و مطمئنم هواتو داره و خیلی دلتنگی نمیکنی. - اره خداروشکر، ولی مامان ازتون میخوام برام دعا کنین، نمیدونم وقتی به این فکر میکنم دارم وارد زندگی جدیدی میشم و شرایط زندگیم داره عوض میشه دلهره میگیرم. کار علی یه جوریه که نمیشه پیش بینی کرد، بعضی شبا خونه نیس، شاید اصلا مجبور بشه بره شهر دیگه! مامان با دقت به حرفام گوش میکرد وقتی دید نگرانم با مهربونی گفت - زهرا...من تو رو بزرگت کردم، میدونم که از پسش برمیای، نگرانیاتو بذار کنار، به خدا توکل کن. من وقتی عروسی کردم کوچکتر از تو بودم ولی خدا کمکم کرد و تا الانم که الانه با توکل به خودش تمام مشکلات و سختیای زندکی رو پشت سر گذاشتم. بابا وارد آشپزخونه شد و همونطور که کتش رو مرتب میکرد گفت - خانم بی زحمت پارچه رو بده برم چند تا سنگک بگیرم مامان خواست بلند شه که مانع شدم و از داخل کشو پارچه ابی رنگ چارخونه ای رو برداشتم و بهش دادم. بابا که رفت چایی رو دم کردم و دوباره پیش مامان نشستم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان ادامه داد - زهرا میدونم خودت تو این مدت خیلی چیزا رو فهمیدی و برای زندگی مشترک اماده ای اما اینو بدون زندگی مشترک پستی و بلندی زیاد داره! یه زن قوی زنیه که تو مشکلات کم نیاره، شاید یه وقتی باشه مجبور شی فقط نون و پنیر بخوری! این یه مثاله که برات میزنم. خداروشکر علی اقا دستش به دهنش میرسه ولی هیچ وقت نمیشه آینده رو پیش بینی کرد. اگه یه روز دیدی شرایط مالی علی خوب نیست، حواست باشه بهش فشار نیاری! - چشم، تموم سعیمو میکنم. مگه فراموش کردین من دختر شمام و دست پرورده ی خودتونم! لبخند پهنی زد و گفت - میدونم به خاطر همین خیالم از بابتت راحته! ما خودمون وقتی ازدواج کردیم، بعضی وقتا اوضاعمون بهم میریخت، شاید دوسه روز فقط با نیمرو و نون و پنیر میگذروندیم اما اصلا یه بارم بهش نگفتم چرا هیچی نداریم. و از همه مهمتر هیچ وقتم نذاشتم خانم جون و اقاجون بفهمن! چون نمیخواستم خدایی نکرده غرور بابات بشکنه. با دقت به حرفاش گوش میکردم و همه رو اویزه ی گوشم کردم. با بسته شدن در حیاط بلند شدم و سفره رو پهن کردم، سه تا چایی ریختم و به همراه و شکر و پنیر داخل سفره گذاشتم. نگاهی به اتاق خانم جون کردم - خانم جون رو بیدارش کنم؟ - نه مادر، دیشب از سردرد نتونسته بخوابه، بذار استراحت کنه باشه ای گفتم و بابا یکی از سنگک هارو به سمتم گرفت و گفت - اینم بذار کنار حمید بیدار شد بده بهشون! باشه ای گفتم و همین که خواستیم صبحانه رو بخوریم در باز شد و خانم جون هم پیشمون اومد. نگاهی به چشمای قزمزش کردم - حالتون خوبه خانم جون؟ - یکم بهترم. دیشب فشارم بالا رفته بود بیچاره معصومه رو هم نذاشتم بخوابه! مامان تیکه ای از سنگک رو به سمتش گرفت - خانم جون وقت قرصاته، صبحانه ت رو کامل بخور. سعیدم بعدازظهر میاد دنبالت ببره دکتر قرصای خانم جون رو کنارش گذاشتم و بعد از خوردن صبحانه کل خونه رو جارو کردم و‌ مبل هارو دستمال کشیدم. تقریبا نزدیک ساعت هفت درباز شد و حمید داخل اومد، سلام و صبح بخیری گفتم و سنگک رو بهش دادم تا برای صبحانه شون ببره بالا! تشکری کرد و قبل از اینکه بره گفت - زهرا، من و بابا امروز نهار نمیایم، رفتنی حتما به سحرم بگین بیاد، تنها نمونه تو‌خونه. باشه ای گفتم و بعد از رفتنش آبی به دست و صورتم زدم و کنار خانم جون نشستم. ساعت روی دیوار یه ربع به ده رو نشون میداد، تو کوشی گروهارو چک میکردم که پیامی از طرف علی اومد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سریع بازش کردم، نوشته بود اماده شیم تا سر راه که میره، مارو هم برسونه. به مامان و خانم جون گفتم تا اماده شن، قبل از اینکه آماده شم به طبقه ی بالا رفتم‌تا به سحر بگم اماده شه. چند تقه به در زدم و منتظر موندم تا بیاد، خبری نشد این بار محکمتر زدم، بالاخره صدای ضعیفش از داخل خونه اومد. -اومدم درروباز کرد، با دیدن چشمای قرمز رنگ پریده ش با نگرانی نزدیکش شدم - چی شده سحر خوبی؟ با سر تایید کرد و گفت - فکر کنم مسموم شدم، دل و روده م بهم ریخته. - کاری از دست من برمیاد؟ میخوای بریم دکتر؟ - نه بابا، الان یکم بالا آوردم راحت شدم. کاری داشی؟ تازه یادم افتاد برا چی اومدم - علی زنگ زد گفت داره میاد دنبالمون، داداش گفت نهار نمیخواد بیاد، تو رو هم ببریم. ولی با این حالت بهتره تو رو ببریم خونه مامانت خودمون بریم - نه امروز مامان خونه نیست، همراهتون میام‌ نهایتش اونجا دراز میکشم باشه ای گفتم و کمکش کردم تا لباساشو بپوشه - تا تو میای، منم برم اماده شم. با سر تایید کرد. از پله ها پایین اومدم و سریع وارد اتاقم شدم و لباسامو پوشیدم، یه دست لباس هم برای کار برداشتم و داخل نایلون گذاشتم. با تک زنگ علی بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خانم جون جلو نشست و به همراه مامان و سحر روی صندلی پشت نشستیم، سحر به خاطر بیحالیش سرش رو به شیشه تکیه داد و چشمهاش رو بست. - سحرجان میخوای به داداش زنگ بزنم؟ اروم چشماشو باز کرد - نه اون بیچاره هم نگران میشه، یکم بگذره خوب میشم. نگاه از سحر برداشتم و به علی که از اینه حواسش بهم بود نگاهم کردم. با اشاره پرسید چی شده، گفتم چیز خاصی نیست. ماشین به داخل کوچه پیچید و نگه داشت. همه پیاده شدیم، با دیدن خونه همشون با خوشحالی تبریک گفتن و وارد که شدیم، علی گفت - زهرا جان، وسایلارو گذاشتم رو کابینت، من بیرون کار دارم. چیزی لازم داشتین زنگ بزنین باشه ای گفتم و تا دم در بدرقه ش کردم، وقتی برگشتم مامان لباساشو عوض کرده بود و استینهاش رو بالا داده بود تا اشپزخونه رو تمیز کنه! لباسایی که برای کار اورده بودم، پوشیدم و مشغول به کار شدم. تا مامان کاشی هارو با وایتکس و تاید بشوره، داخل کابینت هارو با دستمال گرد و خاکشو‌گرفتم و بعد چند باری دستمال خیس روش کشیدم. مامان از بالا تا پایین اشپزخونه رو شست و و گذاشتیم تا خشک بشه. نگاهی به ساعت کردم، به قدری مشغول کار شدیم اصلا متوجه نشدم کی ساعت یک شد. روی زیر انداز کنار سحر نشستم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خوبی؟ - اره خداروشکر، بهتر شدم. ببخش زهرا مثلا میخواستم بیام کمکت کنم، همه ی کارا رو خودتون انجام دادین - نگران نباش، حیاط رو برای تو میذارم بمونه! حالت خوب شد تو جارو بکش خانم جون رو به مامان گفت - معصومه بسه دیگه، خسته شدی! بیا چایی بریزم یکم خستگیت در بره! مامان همونطور که دیوار و سقف رو گردگیری می کرد جواب داد - شما چایی رو بریز منم این اتاق رو تمیز کنم میام خانم جون به تعدادمون، داخل استکانها از فلاکس اب جوش ریخت. چای نپتون رو برداشتم داخل همشون زدم تا رنگ بگیره! سحر کیفش رو باز کرد و چند تا ساقه طلایی بیرون اورد و باز کرد. با دیدنشون یاد بچگیامون افتادم که موقع مدرسه رفتن از مش قنبر میگرفتیم یکیش رو هم خودم باز کردم و رو به سحر گفتم - یاد خاطرات بچگیمون افتادم، خیلی وقته ساقه طلایی نخوردم خنده ای کرد و گفت - دیروز به اقا حمید گفتم از فروشگاه اورد. قسمت بود باهم بخوریم مامان یکی از خوابها رو کامل گردگیری کرد و کنارمون نشست - شرمنده مامان خسته شدی! خصوصا آشپزخونه خیلی تمیز شد دستت درد نکنه. من فکر میکردم تنهایی میتونم تمیزش کنم میخواستم به شما نگم! مامان به آشپزخونه که حالا به خاطر تمیزی برق میزد، نگاهی انداخت و گفت - نه پاک کردن اینجا کار تو نبود، بالای کابینتا خیلی روغن گرفته بود. نمیدونم‌مستاجر قبلی انگار بدون اینکه تمیز کنه از اینجا رفته، والا ما خودمون هر جا مستاجر میشدیم قبل از اینکه بریم یه جای دیگه، کامل همه جا رو تمیز میکردیم و تحویل میدادیم. خانم جون گفت - بیا چاییتو بخور سرد شد. شروع به خوردن چایی کردم، سحر تیکه ای از بیسکوییت رو داخل دهنش بود همینکه خواست بخوره دوباره عق زد و به سمت دستشویی با عجله رفت. پشت سرش با نگرانی رفتم و پشت در وایسادم - سحر خوبی؟ در رو باز کرد و گفت - وای زهرا هیچی نمیتونم بخورم، دل پیچه شدید دارم - صبر کن زنگ بزنم حمید بیاد دنبالت - نه نمیخواد، امروز سرشون شلوغه. بابا هم دست تنهاست، فعلا چیزی نخورم تا عصر ببینم حالم چطور میشه، اگه خوب نشدم میرم دکتر! باشه ای گفتم و باهم وارد هال شدیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانم جون و مامان حال سحر رو پرسیدن، خانم جون معنی دار نگاهش کرد، تازه دوزاریم افتاد نکنه خبریه و من دارم عمه میشم چشمام برقی زد و اروم کنار گوشش گفتم - سحرجون نکنه داری مامان میشی؟ با مشت به پهلوم زد و چشم غره ای رفت - عه...! ساکت شو ببینم. تو هم منتظر یه سوژه ای که تفریح کنی. دیشب غذامو قاطی کردم مسموم شدم چشمامو ریز کردم و گفتم - اوهوم....معلوم میشه! وای به حالت اگه خبری باشه و به من نگفته باشی! با نگرانی گفت - وااااای....زهرا ته دلمو خالی نکن. اخم ریزی کردم - برا چی باید ته دلت خالی بشه؟ خیلیم دلت بخواد مامان با خنده گفت - چیه شما دوتا پچ پچ میکنین؟ اگه خبریه به ماهم بگین سحر لپاش سرخ شد و گفت - نه مامان چه خبری....زهرا بیخودی داره شلوغش میکنه با خنده گفتم - من چیکار به تو دارم. میگم اگه قراره عمه بشم زودتر بگو‌که مژدگونی بگیرم. با نیشگونی که از پهلوم گرفت اخ بلندی گفتم، مامان و خانم جون هر دو خندیدن. صدای زنگ گوشیم بلند شد، با دیدن شماره ی علی تماس رو وصل کردم و از کنارشون بلند شدم و به اتاق رفتم - الو جانم - سلام بانو! خسته نباشی! - علیک سلام، ممنون درمونده نباشی اقا - زهرا میخوام غذا سفارش بدم ، چی دوست دارین؟ کمی فکر کردم و گفتم - اووووم...نمیدونم هر چی خودت دوست داری بخر - اگه میخواستم با نظر خودم بخرم که نظر تو رو نمی پرسیدم با خنده جواب دادم - باشه، جوجه بخر بیار باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. پیش بقیه برگشتم و دیدم خانم جون دستش رو دور ناف سحر گذاشته ، کنارش نشستم و گفتم - خانم دکتر حال مریضمون چطوره؟ بلوز سحر رو مرتب کرد و گفت - اروم پاشو، اگه تا شب خوب نشدی حتما برو دکتر سحر باشه ای گفت و مامان پرسید - علی اقا چی میگفت؟ - میخواست نهار بگیره، به خاطر همون زنگ زد سحر گفت - بگوبرا من نگیره، من که نمیتونم بخورم بیخودی هزینه نکنه - نگران نباش من میخورم خندید و استکانهارو برداشتم و به آشپزخونه بردم و آب کشیدم.باشنیدن صدای اذان وضو گرفتیم نمازمون رو خوندیم. یه ربعی از زنگ علی گذشته بود که صدای ایفون بلند شد، پشت سرش صدای یا اللهش اومد، سحر چادرش رو مرتب کرد و نشست. علی داخل اومد و سلام داد، غذاهارو ازش گرفتم و روفرشی که باخودمون اورده بودیم مرتب کردم. همه مشغول خوردن شدیم، زیر چشمی نگاهم به سحر بود که خودش رو با گوشی مشغول کرده بود. علی ازاینکه سحر نمیخوره گفت - اگه سحر خانم جوجه دوست نداشتن می‌گفتی یه چیز دیگه میگرفتم! چشمم به سحر بود که گفت - نه دستتون درد نکنه، من یکم مسموم شدم. میبرم خونه برا شام میخوریم سریع ظرفای یکبار مصرف غذا رو داخل پلاستیک ریختم و گوشه ی خونه گذاشتم. علی هم کمکمون کرد و بقیه ی کارهارو تند تند تموم کردیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کل زمین خونه رو جارو کردم، مامان در رو باز کرد تا گردوخاک بره، کارم که تموم شد دستم رو به کمرم گذاشتم و صاف ایستادم. علی هم حیاط رو تمیز کرد و هر چی اشغال بود داخل گونی بزرگی ریخت و سرکوچه برد. نگاهی به ساعت کردم یه ربع به پنج‌مونده، رو به خانم جون گفتم - خانم جون امروز مگه وقت دکتر ندارین؟ - اره مادر، بذار یه زنگ به سعید بزنم ببینم کی میاد نگاهی به سحر کردم که صورتش رنگ پریده و زیر چشماش گود افتاده بود، کاش میذاشت به حمید زنگ میزدم ، یا اینکه خودمون دکتر میبردیم. مامان چادرش رو سرکرد، کنار سحر نشستم دستش رو گرفتم - میخوای بریم دکتر؟ سرش رو به علامت نه تکون داد، کلافه از این لجبازیش گفتم - میخوای خودتو بکشی؟ بابا داداش اگه بفهمه حالت اینحوری بوده و بهش چیزی نگفتیم واویلاس ها!!! - حالا یکی دوساعتی صبر کنم ببینم چی میشه. اون کیف منو بده یه مُسکن بخورم باشه ای گفتم و کیفش رو دادم. خانم جون با سعید حرف زد و قرار شد ساعت شش بیاد دنبالش، همه اماده شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه سریع رفتم دوش گرفتم و لباسها رو داخل لباسشویی انداختم. مامان نذاشت سحر بره بالا و همونجا دراز کشید با گوشیم مشغول بودم که اسم گروه مهدویت بالای گوشیم اومد، سریع بازش کردم و دیدم خانم رثایی پیام گذاشته که پس فردا کلاس داریم. از خوشحالی سریع متن تشکر تایپ کردم و فرستادم. بچه ها یکی یکی ابراز خوشحالی کردن و قرار شد ساعت پنج تو مسجد خودمون برگزار بشه. کنار سحر که با گوشیش مشغول بود نشستم و و گفتم که قراره کلاس برگزار بشه. چشم از گوشی برداشت گفت - زهرا یه چیز بگم بهم نمیخندی؟ - نه برا چی بخندم چی شده - استرس دارم، نکنه...نکنه...حامله باشم زدم زیر خنده و گفتم - دیوونه!!! ادم به خاطر حامله شدن استرس میگیره کلافه گفت - زهرا تربیت بچه خیلی سخته، من اصلا امادگیشو ندارم. مسئولیت خیلی بزرگیه با محبت نگاهش کردم - اره مسئولیت بزرگیه، ولی بچه از پدر و مادرش یادمیگیره. خداروشکر شما هردو تون معتقد و مؤمنین. توکل به خداکن حالا که مشخص نیست ولی اگه حامله هم بودی هدیه از طرف خداست و باید خوشحال باشی که میتونی سرباز امام زمان تربیت کنی - من از اینکه خدا بهمون بچه بده ناراحت نیستم چون لطف خدا به ماست، از تربیتش نگرانم - خدا کریمه. بگیر بخواب فکرای بیخودی هم نکن، برا عشق عمه استرس خوب نیست، استرست روش تاثیر میذاره تازه فهمید چی گفتم بالش رو برداشت و محکم کوبید تو سرم، از کارش خندیدم مامان نزدیکمون شد و گفت - زهرا اذیتش نکن بذار استراحت کنه چشمام گرد شد و گفتم - مامان خوبه که خودتونم میبینین سحر منو میزنه با خنده گفت - اره میبینم ولی اگه جلوی زبونتو بگیری کتک نمیخوری دهنم از طرفداری مامان بازموند. سحر که از طرفداری مامان خوشحال بود، خندید و دوباره سرگرم گوشیش شد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چون بابا برای نهار هم نیومد، برای شام آبگوشت بار گذاشتم و وسایل شام رو هم اماده کردم. وقتی به هال برگشتم دیدم سحر وسایلاش رو برداشته و میخواد بره، نزدیکش رفتم - کجا به سلامتی؟ گوشیش رو برداشت و جواب داد - میرم شام بپزم، اقاحمید یه ساعت دیگه میاد اخم ریزی کردم و وسایلاش رو ازش گرفتم - برو بشین ببینم، خجالت نمی کشی! با این حالت میخوای بری شام بذاری؟ - زهرا اذیتم نکن دیگه حال ندارم نوچی کردم و گفتم - برو بشین سرجات، حرفم نباشه آبگوشت زیاد گذاشتم مامان که تو حیاط لباس پهن میکرد وارد خونه شد و با دیدنمون پرسید - باز چی شده صداتون داره تا حیاط میاد؟ اشاره به سحر کردم - میگه میخوام برم بالا شام بذارم. منم نمیذارم مامان با محبت نگاهی به سحر کرد و با خوشرویی گفت - سحر جان عزیزم، اینجام خونه خودته، الان حال نداری استراحت کن حمیدم میاد دور هم شام رو میخوریم بعد رو بهم گفت - زهرا جان یه زنگ بزن بابات، بگو اومدنی هم دوغ بیاره، هم میوه بخره! باشه ای گفتم، گوشیم رو برداشتم، زنگ زدم و وسایلی که نیاز بود گفتم بخره. بالاخره بابا و حمید هم اومدن و حمید با دیدن رنگِ پریده ی سحر نگران به سمتش رفت - چی شده سحر حالت خوبه؟ نزدیک رفتم‌و گفتم - از صبح بیحاله، هر چی گفتم به تو زنگ بزنم یا خودمون ببریم دکتر نذاشت. سحر چشم غره ای بهم رفت و حمید دلخور گفت - چرا بهم زنگ نزدی؟ با این حالت تا الان موندی؟ پاشو لباساتو بپوش بریم دکتر دوتاشونو تنها گذاشتم و به آشپزخونه برگشتم. هر از گاهی نگاهشون میکردم، حمید هر چی میگفت ببره دکتر سحر میگفت خوبم! بالاخره حمید پیروز شد و به زور مانتوی سحر رو پوشوند و روسریشو سرش کرد. سحر نگاهش بهم افتاد ، برام‌خط و نشون میکشید خنده ی ریزی کردم و گفتم - فقط داداش حمید از پست برمیاد!!! حمید رو به مامان گفت - مامان من سحرو میبرم دکتر، اگه دیر کردیم شامتون رو بخورین سهم مارو نگه دارین مامان باشه ای گفت و حمید رفت دفترچه ی سحر رو بیاره، سحر نزدیکم شد وگفت - نمیتونستی جلوی زبونتو بگیری؟ - نه! وقتی به خودت رحم نمیکنی و از صبح چندبار بالا اوردی باید میگفتم. حالا برو امیدوارم با خبرای خوش برگردی!! با مشت به بازوم زد - به همین خیال باش! بعد از خداحافظی رفتن و مامان شماره ی خانم جون رو گرفت و سعید جواب داد و گفت شب خونه خاله اینا میمونه. نماز رو خوندیم و یه ساعتی منتظر حمید و سحر شدیم. مامان شماره حمید رو گرفت و گفت یکم کارشون طول میکشه،به خاطر ضعف بابا سفره رو پهن کردم و شاممون رو خوردیم. مشغول شستن ظرفا بودم که صدای ماشین اومد، در حیاط باز کرد و ماشین رو داخل حیاط اورد. سریع دستامو اب کشیدم و با عجله پله هارو دوتا یکی کردم و به سمتشون رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حمید در رو بست، نزدیک سحر شدم و پرسیدم - خب چی شد؟ دکتر چی گفت دستم رو گرفت و گفت - زهرا...حدست درست بود ازهیجان جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. حمید نزدیکمون شد و همونطور که داروهای سحر دستش بود گفت - زهرا... بریم تو بعدا حرف میزنین، سحر ضعف داره باید زودتر شام بخوره استراحت کنه لبخند شیطونی زدم و گفتم - از من که نمیتونی پنهون کنی، داداش گلم باباشدنت مبارک حمید با خنده دستی به پشت گردنش کشید و نگاه محبت امیزی به سحر کرد - شیرین زبونی نکن، برو زود سفره رو بنداز ماهم الان میایم با خنده چشمی گفتم و داروها و کیف سحر رو گرفتم و زودتر از اونا وارد خونه شدم. خودمو به مامان رسوندم و خبر بارداری سحر رو بهش دادم. چشماش برقی زد و خدا رو شکر کرد. سحر وارد شد و پشت سرش حمید داخل اومد، سلام دادن و مامان به خاطر اینکه سحر پیش بابا خجالت نکشه چیزی نگفت و به روش نیاوردو منتظر یه فرصت مناسب شد. شام سحر و حمید رو بهشون دادم و بلافاصله بعد از خوردن غذاشون شب بخیری گفتن و به طبقه ی بالا رفتن. نگاهم به بابا که به خاطر خستگی زیاد همونجا کنار پشتی خوابش برده بود افتاد، الهی دورش بگردم چقدر خسته شده، به خاطر خستگیش دلم نیومد بیدارش کنم، دوتا چایی برا خودم و مامان ریختم و کمی هم تخمه تو بشقاب ریختم و کنارمامان نشستم. - اصلا از صبح به دلم برات شده بود سحر حامله س مامان با خنده گفت - از دست تو! بعد این خیلی باید حواسمون به سحر باشه، ماه های اول نباید کار سنگین انجام بده - چشم مامان، واااای نمیدونی چه ذوقی دارم دوست دارم خیلی زود بگذره و این فسقلی به دنیا بیاد مامان ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - زهرا من میگم به علی اقا بگیم از هفته بعد با ماشینش وسایل کوچک رو ببریم کم کم بچینیم، وسایل بزرگم خودشون ماشین میگیرن! - باشه هر طور شما صلاح میدونین، هر موقع دیدمش بهش میگم تخمه و چایی رو که خوردم شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. خدایا شکرت امیدوارم این بچه با خودش خیر و برکت بیاره. وضو گرفتم و دورکعت نماز برای سلامتی امام زمان خوندم. زیارت ال یاسین رو که خوندم جانمازم رو‌جمع کردم و همونجا روی میز گذاشتم. با اینکه زیاد کار کردم اما خبر بارداری سحر، خواب رو به چشمام حروم کرده! به قفسه ی کتابها نگاهی کردم، چشمم به دعای نور و معراج افتاد، یادش بخیر مجرد بودم هر روز میخوندمش، اون موقع ها هربار این دعا رو میخوندم واقعا خیر و برکتش رو تو زندگیمون میدیدم. روی تخت نشستم و شروع به خوندن دعا کردم، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم و کمی مطالعه کردم. کم کم چشمهام سنگین شدخمیازه ای کشیدم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و یه سقف خیره شدم، کمتر از دوماه به عروسیمون مونده، باید وسایلای اینجا رو جمع کنم و اماده ی عروسی بشیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای زنگ هشدار گوشی از خواب بیدارشدم. کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم. صبحانه رو خوردم و برای کارهای خونه به مامان کمک کردم. رو به مامان گفتم - سحر پایین نیومده؟ - نه، خودم صبح رفتم یه سر بهش زدم. - اگه باهام کاری ندارین برم یه سری بهش بزنم - نه مادر برو، خدا خیرت بده. فقط زهرا، حمید میگفت دکتر گفته این یکی دو ماه باید استراحت کنه، اگه کاری داشت براش انجام بده. لبخندی زدم و چشمی گفتم.پله هارو مثل همیشه دوتا یکی کردم و سریع بالا رفتم. چند تقه به در زدم و منتظر شدم در رو باز کنه. طولی نکشید بالاخره در رو باز کرد. - به به چه عجب درباز شد و چشممون به جمال زیبای شما افتاد دستم رو گرفت و کشید داخل - بیا تو ببینم حالا برا من زبون میریزه! مچ دستمو ماساژ دادم - چته تو، این جواب سلامه!! به شوخی پشت پلکی نازک کردم و ادامه دادم - مردم بچه دار میشن عقلشون سر جاش میاد، عروس ما برعکسه! نه به دیروز که حال نداشی نه به الانت! حالا اینارو‌بیخیال، چه خبر خوبی؟ - بیا که از دستت کفریم بدجور - واااا...برا چی؟ من که تازه اومدم - حرف نباشه! دیروز اون حرفا چی بود پیش مامان و خانم جون میزدی؟ درضمن برا چی رفتی به مامان گفتی ! همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد - تخم مرغ ابپز میخوری برات بیارم؟ - نه دستت درد نکنه، صبحونه خوردم. بخور نوش جونت یه دونه نون برداشت و داخل سینی گذاشت، کمی کاکوتی روی تخم مرغ ریخت، پرسیدم - امروز حالت بهتره خداروشکر - اره خداروشکر! دکتر گفته باید استراحت بکنم. دستش رو گرفتم - اره الان مامان بهم گفت. نگران نباش، خدا کریمه. اگه کاری داشتی به خودم بگو با محبت نگاهم کرد - خدا خیرت بده، فقط پریروز داشتم برا خودم یه سارافون میدوختم نصفه مونده، هر بار میرم اتاق می بینمش اعصابم خورد میشه، میتونی کمک کنی تمومش کنم - اره عزیزم، بریم ببینم چیکار میتونیم بکنیم. راستی بعد از ظهر میای کلاس؟ - خیلی دلم میخواست ولی حال ندارم‌. من با اسکایپ شرکت میکنم باشه ای گفتم و پشت سرش وارد اتاق شدم و تقریبا یک ساعتی طول کشید تا تمومش کنم. جاروبرقی رو برداشتم و با اینکه سحر نمیذاشت خونه رو جارو کشیدم و ظرفاشو شستم و به خونه برگشتم. مامان برای نهار سهم حمید و سحر رو هم گذاشته بود، غذاشون رو کشید و وقتی بابا و‌حمید از مغازه اومدن به حمید داد تا ببره، بعد از خوردن نهار و شستن ظرفا کمی تو اتاق خودمو مشغول جمع کردن وسایلم کردم و وسایل اضافی رو داخل کارتن کوچکی جمع کردم. نزدیک ساعت پنج اماده شدم تا مسجد برم، چادرم رو سر کردم و از اینکه سحر به خاطر حالش نمیتونه بیاد ناراحت شدم. از مامان خداحافظی کردم و به سمت مسجد رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ . در مسجد باز بود، با دیدن خانم رثایی که از ماشینشون پیاده میشد با خوشحالی به سرعت قدم هام اضافه کردم و نزدیکش که رسیدم سلام دادم. جوابم رو به گرمی داد و هر دو وارد مسجد شدیم‌ چند نفری از بچه ها اومده بودن و سراغ سحر رو گرفتن و گفتم که شرایطش جور نبود بیاد به درخواست استاد دعای فرج رو خوندم تا صحبتاش رو شروع کنه. با بسم اللهی شروع کرد و گفت - خب دخترای گلم امیدوارم این مدت که کلاس نبودین تونسته باشین برای حضرت خدمتی بکنین... خدارو هزار مرتبه شکر که دوباره توفیق شد و عمری بود تا کلاس رو تشکیل بدیم. اما چون ماشاءالله قراره چند نفرتون برین سر خونه زندگیتون و خانم خونه باشین، مسئولیت های زیادی گردنتونه، میخوام امروز مباحثی که مارو به حضرت نزدیک میکنه بگم همه خوشحال بهم نگاه کردیم استاد ادامه داد - بچه ها ان شاءالله رفتین سر خونه زندگیتون، با توکل به خدا و توسل به اهل بیت یه زندگی رو شروع کنین که مورد پسند اهل بیت باشه! هر کاری که میخواین انجام بدین از غذا پختن بگیر تا هر کار دیگه ای که میخواین بکنین به نیابت از امام زمان علیه السلام باشه، تو خونه ت داری جارو میکشی بگو‌ یاصاحب الزمان ، داری غذا میپزی ذکر بگو، اینا همشون برکت میده به زندگی! اما یه کاری هم که خودم انجام دادم بهتون بگم، هفته پیش که با استاد رفته بودیم بیرون یه پرچم اللهم عجل لولیک الفرج چشمم رو گرفت، خریدم و به سر در خونه زدیم! شمام حتما اینکارو بکنین هر دعایی که به خونه میزنین نوری با خودش داره و زندگیتون رو پر برکت میکنه! مریم گفت - استاد حتما امروز رفتنی میخرم. استاد لبخندی زد و ادامه داد - سعی کنین زندگیتون امام زمانی باشه، خودتونو به حضرت وصل کنین. خدایی نکرده نذارین پای ماهواره به خونتون باز بشه، خدا میدونه که کم کم برکت رو از زندگیتون میبره! دخترای گلم سعی کنین تو زندگی اخلاق و رفتار و منشتون طوری باشه که وقتی حضرت نگاه کرد لبخند روی لبش بیاد و براتون دعای خیر بکنه. بعد از این حرف اهی کشید و گفت - اما یه مطلب مهمم هست که چند روزیه فکرم خیلی خرابه و متاسفانه خیلیامون حواسمون نیست با دقت به حرفای استاد گوش میکردم ببینم چی میخواد بگه که گفت - بچه ها حواستون به دورو برتون باشه! سعی کنین وقتی با خانواده بیرون رفتین اصلا و ابدا جاهایی که میبینین تو پیاده رو ها میزو صندلی گذاشتن چیزی نخورین! دخترای گلم میدونم اینکارو شماها نمیکنین ولی خواهش میکنم حواستون باشه اگه از دوستان و اشنایانتون میرن بگین بیرون نخورن صغری گفت - ما که خیلی بیرون غذا نمیخوریم ولی میشه علتشو بگین؟ - پریشب که داشتیم میرفتیم دیدم یه عده نشستن و بی توجه به اطرافشون دارن کباب میخورن چند متر اونطرف‌تر چشمم به یه خانم و دوتا بچه ش افتاد، از نوع لباس پوشیدنشون میشد فهمید اصلا وضع مالی خوبی ندارن!! اشک تو چشمای استاد حلقه زد و گفت - مبادا مدیون همچین ادمایی بشیم، این کارمون دل حضرت رو به درد میاره، همونطور که تو احادیث اومده حضرت تا زمانی که یک فقیر گرسنه باشه غذا نمیخوره! اونوقت ما با خیال راحت میشینیم و جلوی چشم دیگران، خصوصا فقرا غذا میخوریم. اگه واقعا میخوایم امام زمانی باشیم باید حواسمون به تمام کارایی که انجام میدیم باشه خدا نکنه فقط ادعای دوست داشتن حضرت رو بکنیم و با کارهامون دل نازنینشون رو به درد بیاریم. یکی از بچه ها گفت - استاد چند روز پیش داشتم از خیابون رد میشدم، دیدم یه دختر کوچیکی تو پیاده رو نشسته و داره لیف و از اینجور چیزا میفروشه. خواستم از کنارش رد بشم صدام کرد، برگشتم ببینم چیکارم داره گفت خانم میشه برام از اون سیب زمینی سوخاریا بگیرین، نگاهی به مغازه ی بغلی کردم، با اینکه پولم کم بود اما دلم نیومد دلشو بشکنم همونجا یادم افتاد سه شنبه ست و میتونم به نیابت از حضرت یه کار خیر بکنم.بهش گفتم: بیا بریم تو هرچی دوست داری بخرم گفت خجالت میکشم خلاصه رفتم و دختر رو به صاحب مغازه نشون دادم و سفارشش رو دادم. همین که هزینه رو حساب کرد،به دختره گفتم عوضش با دل پاکت برای سلامتی و ظهور امام زمان دعا کن. چقدر خوبه تو جمع بچه هایی هستم که همه دغدغه شون رضایت امام زمانه. دوباره حواسم رو به ادامه صحبتای استاد کردم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ استاد با محبت نگاهی کرد - افرین، کار درست همینه ! گاهی وقتا حضرت امتحانمون میکنه و میخواد ببینه چقدر حاضریم یه خاطرش از جان و مالمون بگذریم. بعضی اوقات یه کاری رو انجام میدیم به نظر خودمون کوچک و بی ارزشه ولی پیش خدا و امام زمان ارزش بالایی داره! استاد رو به هممون گفت - کسی که میخواد یار امام زمان علیه السلام باشه باید تو هر رشته و هر صنفی که مشغوله بهترین باشه، امام زمان دختر تنبل نمیخواد، اینکه تا لنگ ظهر بخوابی و تازه ساعت ده، یازده بیدار شی و بی هدف روزت رو بگذرونی امام زمان دوست نداره. همیشه باید هدفی داشته باشین و اون هدف برای خدمت به امام زمان باشه، نگاهی به من کرد و گفت - بذارین یه مثال بزنم تا خوب براتون جابیفته، الان زهرا و سحر میرن کلاس خیاطی، خب اینم یه جور هدفه دیگه! اگه بتونن تو اون حرفه ای که دارن یا هرکاری که انجام میدن ماهر بشن و کار تمیز تحویل مردم بدن امام زمانم ازشون راضی میشه! حضرت همینو ازمون میخواد،زرنگ باش و با هدف زندگی کن، یا همین حدیث خانم که داره درس میخونه، ان شاءالله به زودی وارد دانشگاهم میشه، از همون اول نیت کنه بگه یا امام زمان من درسم رو‌خوب میخونم تا درآینده ادم موفقی بشم و کاری برای ظهورت انجام بدم. حرفای استاد اینقدر شیرین و لذت بخشه که دلم میخواد ساعتها حرف بزنه، رو بهش گفتم - استاد من اگه خدا بخواد نیت کردم همین خیاطی رو ادامه بدم اگه بتونیم تولیدی بزنیم خیلی از خانواده ها رو میتونیم وارد کار بکنیم. فقط امیدوارم خود امام زمان کمکمون کنه - حتما کمکتون میکنه، وقتی نیتت خیر باشه مگه میشه دستتون رو نگیره؟ امام هر کاری که شما میکنی حتی کوچکترین چیزی که از ذهنت بگذره حضرت می فهمه، بچه ها تو هر کارتون دستتون رو تو دست حضرت بذارین! کارهای خیرتون رو به نیابت از حضرت انجام بدین، میخوای بری زیارت بگو به نیابت از اقام میرم، میخوای به یه فقیر کمک کنی به نیابت از ایشون انجام بده اونوقت ببین چه خیر و برکتی به زندگیت میرسه. بچه ها مطالب رو یادداشت میکردن، استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت - بچه ها امروز چون وقت دکتر دارم میخوام زود جمع بندی کنم، قبل از اینکه حرف اخرمو بزنم دوباره میگم هر روز با حضرت حرف بزنین، هر جا گرفتاری براتون پیش اومد به جای اینکه برین به این و اون بگین به خود حضرت بگین. ایشون پدر همه ی ماست و هیچ کس مثل یه پدر دلشوز فرزندش نمیشه. اما...یه میانبر میخوام بهتون بدم که زندگیتونو زیر و رو میکنه و یادگاری از طرف من باشه! بچه ها حالا که جوونین از الان عمرتون رو پای خدمت به حضرت بذارین و جزو خدمتگزارانش باشین، سعی کنین تو قنوت نمازتون چهل مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج بگین ببینین چه تاثیراتی تو زندگیتون میذاره، چه از نظر کاری، مادی و معنوی، خلاصه همه چی، هر چی که فکرشو میکنی! ان شاءالله که لحظه لحظه ی ساعاتمون در راه خدمت به مولا باشه و خودمون و فرزندامون و نسل فرندانمون امام زمانی باشه! حالا همه باهم برای ختم کلاسمون چهل مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج بخونیم و برای فرج حضرت دعا کنیم. دستامونو بالا بردیم هم صدا با استاد خوندیم. استاد وسایلش رو برداشت و بعد از خداحافظی از جمع زود رفت. چادرم رو مرتب کردم و ازهمه خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کتاب مکیال المکارم رو بستم و عینکم رو درآوردم، خمیازه ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. چه زود روزها پشت سرهم گذشت، باورم نمیشه هفته ی بعد علی امتحان داره! نگاهی به اتاق کردم، کم کم باید دل از این اتاق کوچکم که خاطرات زیادی رو باهاش داشتم بکَنم‌ به خاطر کارتن های کوچکی که وسایلم رو داخلش ریختم اتاق خیلی کوچک و شلوغ شده، اینجوری بیشتر دلم میگیره! از روی صندلی بلند شدم و از داخل قفسه ی کتابها، یه سری از کتابهای دانشگاه رو برداشتم و روی میز چیدم. فکر نکنم دیگه اینا به دردم بخوره بهتره برم از مامان چندتا کارتن بگیرم و کتابهای اضافی رو داخلشون بذارم تا موقع رفتن به دانشگاه به کتابخونه ش بدم. در روباز کردم و با دیدن مامان که خوابیده بود، با قدم های اروم به سمت انباری رفتم، سه تا کارتن برداشتم و به اتاق برگشتم. همه ی کتابها رو جمع کردم و روی میز گذاشتم. کش و قوسی به بدنم دادم و بیخیال خواب شدم، هر چی لباس اضافه داشتم داخل ساک جمع کردم تا فردا صبح بیشترشون رو با ماشین ببریم خونه ی خودمون! تا عصر خودم رو تو اتاق مشغول کردم ، چند تقه به در خورد، بفرماییدی گفتم و نگاهم به‌در بود ببینم مامانه یا سحر! در باز شد و دیدم مامان دوتا چایی ریخته و به همراه بیسکوییت وارد شد - ممنون، می‌گفتین خودم میومدم - خسته نباشی! دیدم چند ساعته داری مرتب میکنی، گفتم یه چایی دم کنم مادر، دختری بخوریم لبخندی به روش زدم - پس این چایی خوردن داره! یه قلب از چایی داغ و معطر خوردم و رو به مامان گفتم - یه سری از کتابهامو جمع کردم میخوام بدم کتابخونه دانشگاه، یه سری از لباسهامم داخل ساک ریختم که فردا ببریم خونمون مامان با شنیدن این حرف زیر لب ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - میخوام به مریمم بگم بیاد، همش تو خونه تنها میمونه و به خاطر کارای سعید حرص و جوش میخوره - اره بگین بیاد دور هم خوش میگذره، سحر کجاست؟ کمی از چاییش رو خورد - حمید برد خونه باباش! استکان هارو داخل سینی گذاشتم و به آشپزخونه بردم، مامان هم پشت سرم اومد تا برای شام غذا بپزه. - شام چی دوست داری بذارم؟ روی کابینت هارو دستمال کشیدم و جواب دادم - رشته پلو بذار، خیلی وقته نخوردیم. به علی اقا هم زنگ بزنم اگه شیفت نبود بیاد مامان باشه ای گفت وگوشی رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. دومین بوق که خورد صداش تو گوشم پیچید - جان دلم خانمی! - سلام خوبی عزیزم - علیک سلام، شما خوب باشی منم خوبم. جانم کاری داشتی؟ - امشب شام میتونی بیای خونمون؟ کمی مکث کرد و گفت - سعی میکنم بیام، ولی شاید یکم دیر برسما، دوباره نبندی به زنگ!! خوشحال از اینکه می بینمش جواب داد - اشکال نداره! پس منتظرتم تماس رو قطع کردم و پیش مامان رفتم. از داخل یخچال کاهو و گوجه خیار برداشتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. یاد زینب افتادم، دلم براش تنگ شده، بعد از عروسی فقط یه بار دیدمش، اکثرا به خاطر کار اقا محمد باهم میان و میرن. خداروشکر بعد از عروسی با وساطت مادر اقا محمد رابطه زینب و خواهرشوهرش خوب شد و باهم آشتی کردن. با سوزش دستم اخ ریزی گفتم و چاقو رو روی میز گذاشتم. اصلا نفهمیدم کی دستم روبرید، محکم جای زخم رو فشار دادم و زیر شیر آب گرفتم. مامان متوجه شد و گفت - حواست کجاست دختر! برو تو کشو بالایی چسب زخم هست بزن، خودم بقیه ش رو خرد میکنم. باشه ای گفتم و بعد از زدن چسب کنار مامان نشستم و به درست کردن سالادش نگاه کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نگاهم به ساعت روی دیوار که نه و نیم رو نشون میداد افتاد، شماره ی علی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بالاخره جواب داد - جان دلم - سلام پس کجایی؟مردم از گشنگی! - سلام خدا نکنه عزیزم. تو راهم، تا شما سفره رو بندازی منم رسیدم باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. تا بیاد سریع سفره رو پهن کردم و وسایل رو چیدم. جلوی اینه موهام رو مرتب کردم و با شنیدن زنگ ایفون سریع دکمه رو زدم. جلوی در منتظرش شدم تا داخل بیاد. با دیدنش لبخندی زدم سلام دادم - سلااااام خانم خانما! خوبی؟ - خداروشکر، خوش اومدی کیفش رو از دستش گرفتم و روی مبل گذاشتم. با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و شام رو دور هم خوردیم. یک ساعتی نشستیم میوه اوردم و گفت - آماده شو بریم بیرون یه دوری بزنیم باشه ای گفتم و اماده شدم. سوار ماشین که شدیم پرسید - بریم طرف کوه خضر؟ با خوشحالی قبول کردم و مشغول رانندگی شد. کمی که از خونه فاصله گرفته بودیم و خیابون خلوت بود. چشمم به پیرزنی افتاد که کنار خیابون نشسته بود و وسایلی رو میفروخت، به علی نشونش دادم و ناراحت گفتم - علی جان، این بنده خدا این وقت شب با این سنش چرا اینجاست اخه اهی کشید و گفت - بیچاره ها مجبورن زهرا، اگه‌مجبور نبود این وقت شب تو خونه ش می موند. کاش میتونستیم یه کاری براشون بکنیم ولی تعداد خانواده های نیازمند زیاده. از سرعت ماشین کم کرد و کنار جدول پارک کرد. - پس چرا نگه داشتی؟ - بشین الان میام باشه ای گفتم و از اینه بغل نگاه کردم ببینم میخواد چیکار کنه، به سمت پیرزن رفت و مشغول صحبت شد، طولی نکشید دیدم تمام‌وسایل پیرزن رو جمع کرد، با دقت نگاه کردم دیدم به همراه پیرزن به سمت ماشین میان، لبخندی روی لبام نشست. نزدیکمون که شدن از ماشین پیاده شدم و با خوشرویی باهاش سلام و علیک کردم. نمیدونم‌چه صحبتی بینشون رد و بدل شده بود که پیرزن زیر چشمهاش اشک جمع شده بود. سلام دادم و با محبت جوابم رو داد، علی در ماشین رو باز کرد - بفرمایید حاج خانم عصاش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه در رو بستم و هر دو نشستیم. صدای گریه حاج خانم یهو بلند شد - الهی خیر ببینی پسرم، الهی خوشبخت بشین. برگشتم و دستمالی به سمتش گرفتم - گریه نکنین حاج خانم، ماهم ناراحت میشیما لبخندی زد و گفت - خدا نکنه ناراحت بشین الهی که هیچ وقت این دلای مهربونتون ناراحتی نبینه! علی پرسید - حاج خانم این خیابونه - بله پسرم، ببخشین شمارو هم به زحمت انداختم قبل از اینکه وارد کوچه بشیم. جلوی فروشگاهی ماشین رو نگه داشت و پیاده شد، پنج دقیقه ای طول کشید تا بیاد وقتی برگشت تو دستش پر از وسایل بود. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وسایل رو داخل صندوق عقب گذاشت و سوار شد، به سمت کوچه ای که حاج خانم ادرس داد رفتیم . - همین جاست پسرم نگاهم به در اهنی کوچکی افتاد، پیاده شدیم و حاج خانم با دست های لرزونش از داخل کیف دستی کوچکش کلید رو دراورد و داخل قفل چرخوند - بفرما دخترم، خوش اومدین لامپ حیاط رو روشن کرد، به کمک علی رفتم و چند تا از نایلون هارو برداشتم. وارد حیاط که شدم، صدای خاج خانم رو شنیدم که میخواست داخل بریم. وارد اشپزخونه ی کوچکش شدم و با اجازه ازش در یخچال رو باز کردم. با دیدن یخچال خالی دلم گرفت، خدایا این بنده خدا پس چی میخوره! غیر از اب و دو تا تخم مرغ هیچی نداره! حضور علی رو پشت سرم حس کردم، برگشتم و با دیدن نگاه غمگینش گفتم - علی جان، باید یه فکری بکنیم، اینجوری نمیشه که همونطور که میوه هارو داخل یخچال جا میداد جواب داد - خدا کریمه، شاید خواست خدا بود این خانم رو ببینیم. از جلوی یخچال کنار کشیدم و نزدیک حاج خانم که از داخل فلاکس اب جوش داخل استکانها میریخت رفتم. خرما و توت رو روی کابینتی که یه درش شکسته بود گذاشتم - زحمت نکشین حاج خانم ما دیگه رفع زحمت میکنیم - حالا یه چایی هم از دست من پیرزن بگیرین عیبی داره؟ با خنده چشمی گفتم و سینی رو برداشتم و داخل اتاق کوچیکی نشستیم. چایی رو که خوردیم سریع بلند شدیم، حاج خانم با گریه دستاشو به سمت اسمون گرفت - خدایا این دوتا جوون این موقع شب کمکم کردن، تو هم هر جا گره به کارشون افتاد دستشونو بگیر از دعای خیرش خوشحال شدم، بغلش کردم و گفتم - حاج خانم برای ظهور امام زمان خیلی دعا کنین بلند الهی امین گفت و قبل از اینکه بریم گفت - تو رو خدا هر از گاهی بهم سر بزنین چشمی گفتیم و سوار ماشین شدیم. حرکت کردیم و از خونشون که دور شدیم برگشتم تا کیفم رو روی صندلی پشت بذارم، چشمم به وسایل حاج خانم افتاد - عه.... علی دور بزن برگردیم - چرا چی شده؟ - وسایل حاج خانم جا موند لبخندی زد و گفت - اونارو ازش خریدم با چشمای گرد نگاهش کردم، کم کم لبخند روی لبام ظاهر شد - حالا اینارو میخوای چیکارشون کنی؟ بعضی وسایلاشو خودمون برمیداریم بقیه شم اگه کسی خواست میدیم بهشون از کارش خیلی خوشم اومد، ولی مطمئنم اینکه امشب این حاج خانم رو دیدیم خواست امام زمان بوده و بدون حکمت نیست! خداروشکر که مشکل یه بنده خدا رو حل کردیم، یهو یه چیزی یادم اومد و گفتم - ولی قبول نیستا متعجب نگاهم کرد - چی؟ - اینکه کل ثواب امشب رو تو بردی، چون همه رو از جیب خودت دادی پس من چی؟ خنده بلندی کرد و گفت - من و تو نداریم که من هر چی پول دارم مال توعه عزیزم. در ضمن موقع خرید وسایل از طرف دوتامون نیت کردم برای سلامتی حضرت و ظهورش باشه این حرفش رو که شنیدم خیالم راحت شد. سرم رو به صندلی تکیه دادم و به اسمون تاریک که ستاره ها چشمک میزدن نگاه کردم، کاش میفهمیدم که این کار کوچکمون اقا رو خوشحال کرده یانه! از پیچ جاده که گذشتیم نورهای سبز بالای کوه خضر دیده شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پایین کوه خضر ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. دستم رو گرفت تا از پله ها بالا بریم، هوا این موقع شب نسبت به روز خنکتره. یاد اون موقعی افتادم که افتادم و مچم شکست - یادته پارسال افتادم؟ خدا اون روزو نیاره چقدر درد کشیدم دستم رو محکم فشار داد - هیچ وقت اون صورت معصومت که از درد مچاله شده بود یادم نمیره! خصوصا که به حمید با تشر میگفتی چرا گذاشته من به مچت دست بزنم - یعنی تو همه ی حرفامو شنیده بودی! بلندتر خندید و جواب داد - اره همه رو شنیدم، ولی خودمونیما خیلی لجباز و یه دنده بودی! اصلا دوست نداشی خودتو ببازی لبخندم عمیقتر شد - من هیچ وقت پیش پسرا کم نمیارم، اگه دردم کم بود اصلا نمیذاشتم دست بهم بزنی خنده ش بیشتر شد. یهو نگاهی بهم کرد و گفت - ولی اون روز برا منم سخت بود، حس میکردم خودم دارم درد میکشیدم، یه جورایی دلمم به حالت سوخت با مشت به بازوش زدم - دلت به حال خودت بسوزه! - مخصوصا وقتی حمید دستشو جلو‌دهنت گذاشت تا من مچتو سرجاش بندازم، خیلی سخت بود زهرا،میدونستم درد میکشی ولی مجبور بودم جاش بندازم - بیخیال! همه ی اون روزا گذشت، حالا که فکر میکنم میبینم با حضور تو همه اون دردا شیرین بوده. نگاهی به پله های باقی مونده کردم، دیگه نفس کم اوردم - میخوای یکم استراحت کنی؟ - نه بریم بالا دوست دارم زود برسیم و یه زیارت ال یاسین دونفره بخونیم لبخندی زد و به سمت بالا رفتیم. چون وسط هفته ست، نسبت به شبهای جمعه خلوتتره، یه گوشه ی خلوت پیدا کردیم و علی شروع به خوندن زیارت ال یاسین کرد، با خوندن ما چند نفری هم نزدیکمون شدن و باهامون همراه شدن. بعد از دعا یه ربعی نشستیم و به پایین برگشتیم. سوار ماشین که شدم صدای زنگ گوشی علی بلند شد تلفنش رو جواب داد، تو این فاصله نگاهی به گوشیم کردم، بچه های گروه قرار گذاشتن فردا برن خونه یکی از بچه ها، دور همی دوستانه، حیف که سرمون شلوغه و نمیتونم برم. با صدای علی نگاه از گوشی برداشتم. - بریم تو رو برسونم برم خونه خالم، فشارش رفته بالا مامان زنگ زد گفت برم دنبالش ببرمش اونجا باشه ای گفتم و به خیابون روبروم نگاه کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یاد وسایل حاج خانم افتادم، برگشتم و نایلونهایی که وسایلش داخلش بود برداشتم، با دیدن وسایل چشم هام برقی زد و با ذوق گفتم - اینا چه خوشگله علی! پاپوشهای بچه گانه رو که با کاموا بافته شده بود نشونش دادم. به خاطر رانندگی فقط نگاه کوتاهی کرد و گفت - اره خیلی قشنگن! فکر کنم خودش میبافه بقیه ی وسایل رو نگاه کردم، لیف و دفترچه یادداشت و اسکاچ، خلاصه همه چی داخلش پیدا میشه! پاپوشها بدجور چشمم رو گرفت - میگما این پاپوشها رو میخوام یه دخترونه و یه پسرونه برای بچه هامون نگه دارم لبخندش عمیقتر شد و گفت - همشو بردار ابرویی بالا دادم و گفتم - نزدیک ده تا پاپوشه، همشو میخوای نگه داری؟ یه صورتی و ابی کنار گذاشتم و هرچی که برای خونمون نیاز داشتیم برداشتم. یاد بچه ی حمید و سحر افتادم، برا اونام برداشتم. علی که حواسش به کارام بود گفت - میخوای اصلا همه ی وسایل رو برای خودمون برداریم؟ - فکر خوبیه! راستی امشب تو ازش خریدی روزهای بعدش چی؟ بالاخره مجبوره بازم از این وسایلا بفروشه تا خرج زندگیشو دربیاره - بهش گفتم خودم میام ازت میگیرم پولشم نقد حساب میکنم، نهایتش به دوست و اشنا میفروشیم دیگه! - خب چرا ماهیانه مبلغی رو کمک نمیکنی؟ - ببین زهرا من که قراره اون پولو بدم، ولی مهم اینه شخصیتشون خرد نشه و عزت نفسشون حفظ بشه، مگر اینکه طرف هیچ راهی برای درامد نداشته باشه! فکری به ذهنم رسید با خوشحالی گفتم - میگم علی یه فکر عالی به ذهنم رسیده، چطوره برای خیریه یه بازارچه بزنین، اونایی که عضو خیریه هستن کاراشونو برای فروش بذارن. اونروز رفته بودیم خونه اصغراقا، تو اشپزخونه شون یه سری اویزای چهل تیکه زده بود ازش پرسیدم اولش خجالت کشید ولی بعدش گفت خودم میدوزم - فکر خوبیه، با بچه ها مشورت کنیم ببینیم چیکار میشه کرد. ان شاءالله که جور بشه! امشب خیلی حس سبکی دارم. خداروشکر تونستیم به یه نفر کمک کنیم. بالاخره به خونه رسیدیم و ماشین رو جلوی در نگه داشت - برو به سلامت، این وسایلارم ببر باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی در رو باز کردم و وارد شدم. چادر رو از سرم باز کردم و روی مبل گذاشتم و پیش مامان رفتم. وسایلهای حاج خانم رو مقابلش گذاشتم و گفتم - مامان ببین چقدر خوشگلن، اگه چیزی لازم داری ازشون بردار مامان نگاهی کرد و دوتا دستگیره که با پارچه گلدار دوخته شده بود برداشت و دوتا هم اسکاچ، لبخندم عمیقتر شد، پاپوشهارو نشونش دادم - اینارو برای بچه ی سحرینا انتخاب کردم یه پسرونه یه دخترونه، به نظرتون قشنگن یا یکی دیگه بردارم؟ مامان هم انتخابمو تایید کرد، خداروشکر وسایلش ازبس تمیز و خوشگله اول بسم الله مشتری جور شد. اگه بتونیم بازارچه رو بزنیم عالی میشه! بقیه ی وسایل رو جمع کردم و به اتاق بردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چقدر زمان زود میگذره، تا چشم بهم میزنیم عمرمون میگذره و غافل از اینکه ممکنه دیگه فردایی نباشه! با صدای مامان چادرم رو سر کردم . ساک لباسها و برداشتم و به هال رفتم. علی وارد خونه شد و ساک رو از دستم گرفت - دیگه چیزی جانمونده؟ من وسایل رو ببرم و برگردم مامانینارو بیارم - نه همه رو برداشتم، فقط اون کتابارم برگشتیم بذار تو ماشین ببریم دانشگاه باشه ای گفت و به سمت حیاط رفتیم. خاله جلوی در منتظرمون بود، با محبت نگاهم کرد همه سوار شدیم و به سمت خونه رفتیم. علی ماشین رو پشت ماشین حمید پارک کرد تا راحتتر وسایل رو داخل ببرن. وارد که شدیم خاله گفت - ببخش زهرا جان دست خالی اومدم، نتونستم شیرینی بگیرم - این چه حرفیه خاله، مهم حضور خوتونه! لبخندش عمیقتر شد، با صدای علی که ازم میخواست در روباز بذارم سریع به سمت در رفتم و نگهش داشتم. تمام کارتن هارو اوردن و وسط اشپزخونه گذاشتن و رفت دنبال خانواده ش! چون اینه شمعدون رو قراره با وسایل بزرگ بیارن، اینه ی کوچکی از کیفم در اوردم و تو پنجره گذاشتم، سریع یه سوره واقعه و یس برای پر خیر و برکت شدن خونه خوندم و به کمک مامان و خاله رفتم. یکی از کارتن هارو باز کردم، سرویس ارکوپال رو اروم و با احتیاط روی کابینت چیدم، چون بیشتر از اینا میخوام استفاده کنم کابینتی رو که نزدیک اجاق گاز بود و راحت میتونم بهش دسترسی داشته باشم انتخاب کردم و همه رو با سلیقه چیدم قابلمه های روهی و تفلون رو مامان داخل کابینت گذاشت. با اومدن حاج خانم و زینب و نرگس، جمعمون کامل شد. حاج خانم و خانم جون نشستن و زینب گفت - زهرا خونتون خیلی دلباز و قشنگه، خصوصا حیاطش عالیه. مبارکتون باشه. - سلامت باشی عزیزم ، اتفاقا بیشتر از همه حیاطش چشمم رو گرفت. تا عصر تمام وسایل رو جابجا کردیم و وقتی تموم شد کش و قوسی به بدنم دادم و دوباره همه رو باز کردم و نگاه کردم. ذوق اینکه قراره خودم آشپزی کنم و خانم خونه باشم باعث شد بی دلیل لبهام به خنده باز بشه. - خسته نباشی بانو برگشتم و با دیدن علی که پشت سرم ایستاده بود و مثل من تماشا میکرد لبخندم پهن تر شد - اصلا باورم نمیشه اینجا خونمونه، اسمشو میذارم کلبه عشق من و علی!! ابرویی بالا داد - چه اسمی هم انتخاب کردی، دستت طلا خانمی خسته شدی! دوباره همه جارو نگاه کردم، چشمامو بستم و خودم رو مشغول آشپزی دیدم، دلم میخواد هر چه زودتر بگذره و تمام اینا به واقعیت بپیونده! با سرو صدای مامان و بقیه که از حیاط میومد، دست علی رو گرفتم و به حیاط رفتیم. مامان و خاله باهم بحث میکردن که کدوم قسمت سبزی بکاریم و کدوم قسمت گوجه و خیار، حمید هم با سحر کنار باغچه نشسته بودن و تماشا میکردن. پله ها رو پایین رفتم و رو به علی گفتم - الان که بیکارین، با داداش بیارین باغچه رو تمیز کنین نگاهی کرد و گفت - اول یه شیرینی بهمون بده جون بگیریم بعد بیفتیم به جون باغچه باخنده باشه ای گفتم و به داخل خونه برگشتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ جعبه ی شیرینی که حمید خریده بود رو باز کردم و با دیدن شیرینی تر چند تا چنگال برداشتم و به حیاط رفتم. به همه تعارف کردم، علی رو به حمید گفت - پاشو آستیناتو بده بالا این دوتا باغچه رو تمیز کنیم حمید یه گاز از شیرینیش زد و همونطور که میخورد گفت - خرج داره! حاج خانم با خنده گفت - ماشاءالله اقا حمیدم هر چی بخوای، میگه خرج داره! پاشو پسرم پاشو استیناتو بده بالا یه دستی به این باغچه بکشین حمید اخرین تیکه ی شیرینی رو تو دهنش گذاشت و بلند شد. استیناشونو بالا زدن و زیر نگاه ما شروع به پاک کردن باغچه کردن. بقیه رفتن داخل، با سحر و زینب مشغول تماشای کارکردنشون شدیم. یک ساعتی طول کشید کارشون تموم شه، یکی از باغچه ها رو به اندازه های یک متر در یک متر جدا کردن و اماده کاشت سبزی شد. تا دستاشونو بشورن، به همراه سحر و زینب وارد خونه شدیم. علی و حمید هم اومدن، هوا کم کم تاریک میشد اماده شدیم تا به خونه برگردیم که حاج خانم گفت - شام همتون مهمون مایین، مریم خانم شما هم به حاج احمد زنگ بزنین بگین بیان خونه ما! خاله تشکری کرد و خواست قبول نکنه که حاج خانم گوش نکرد و خاله هم مجبور شد به حاج احمد زنگ بزنه. سوار ماشینها شدیم و برگشتیم. علی برای خرید وسایل با حمیدبیرون رفت، با زینب تو آشپزخونه مشغول شام پختن شدیم که سحر هم‌ پیشمون اومد و روی صندلی نشست. به خواست حاج خانم برای شام خورشت قیمه بار گذاشتیم، سحر گفت - سیب زمینیارو بدین من خرد کنم چند تا سیب زمینی به همراه چاقو و ابکش جلوش گذاشتم، برای برنج زعفران دم کردم. صدای دلنشین اذان که بلند شد ، وضو گرفتم و نماز رو خوندم. حاج احمد به همراه سهیل و بابا اومدن، علی سراغ سعید رو گرفت و خاله گفت - یکم بی حال بود گفت نمیتونم بشینم سفره رو باز کردیم و شام رو خوردیم و دور هم نشسته بودیم حاج اقا گفت - اقا رضا کسی رو میشناسی یه وام قرض الحسنه بده ؟ بابا جواب داد - خیره ان شاءالله برا چی میخوای؟ - والا اگه خدا بخواد یه خونه پیدا کردم، میخوام قولنامه ش کنم. با خوشحالی به علی نگاه کردم، ولی با دیدن چهره ی ناراحتش به فکر رفتم. خریدن خونه که ناراحتی نداره، پس علتش چی میتونه باشه - خوبی علی؟ چرا ناراحتی؟ نگاهش رو از پدرش گرفت و نگاهم کرد - چیزی نیست، بعدا بهت میگم فکرم بیشتر از قبل درگیر شد، به ادامه ی صحبتهای بابا و حاج اقا گوش کردم. تقریبا نزدیک ساعت یازده اماده شدیم تا به خونه برگردیم، باید علت ناراحتی علی رو باید بدونم. رو به مامان گفتم - شما برین منو علی اقا یکم دیگه میاره مامان باشه ای گفت و بعد از خداحافظی رفتن. چون اقا محمد مأموریت بود، زینب شب رو همونجا موند. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادرم رو سر کردم و منتظر علی شدم که زینب گفت - زهرا تو هم امشب بمون اینجا، منم هستم خوش میگذره نگاهی به علی کردم که اونم گفت - راست میگه زهرا خب امشب رو بمون دیگه، منم که خونه م، فردا صبحانه ت رو خوردی میبرم کمی فکر کردم، خودمم دلم میخواد بمونم. -بذار یه زنگ بزنم اطلاع بدم هر دوخوشحال شدن، شماره مامان رو گرفتم، منتظر جوابش شدم. تماس وصل شد اما به جای مامان، بابا جواب داد - سلام باباجان -سلام بابا، خوبین؟ مامان اونجاست؟ - نه دخترم رفت طبقه ی بالا، الان میاد کاری داشتی - اووووم خواستم بگم امشب با اجازه تون بمونم اینجا، زینبم شب میمونه میگه باهم باشیم - چه اشکالی بابا جان، باشه بمون با خوشحالی تماس رو قطع کردم. دوباره لباسهامو در آوردم و تو اتاق علی گذاشتم. چرخی تو اتاقش زدم و کمی از ادکلنش که روی میزش بود برداشتم به لباسم زدم. چقدر این بو رو دوست دارم، لباس رو نزدیک بینیم بردم و بوش رو به ریه هام فرستادم در باز شد و علی داخل اومد - عه....اینجا چیکار میکنی، ببینم کلک ادکلن منو برداشتی؟ لبخندم عمیق تر شد - اره، خیلی بوش رو دوست دارم - خودمو چی، دوست داری؟ به میز تکیه دادم و گفتم - مگه میشه نداشته باشم؟ اصلا این ادکلن تنهایی به درد نمیخوره، وقتی رو لباس توعه دوست داشتنی میشه. دوباره چشمامو بستم وبو کردم - من به این بو عادت کردم و هر جا بوش بیاد یاد تو میفتم و بوی تو رومیده ابرویی بالا داد و خندید - به به خانم شاعر خودم. یاد ناراحتی چند لحظه ی پیشش افتادم، تا زینب نیومده از فرصت استفاده کردم و دستاش رو تو دستم گرفتم - علی... میشه بگی چرا ناراحت بودی؟ نفسش رو سنگین بیرون داد - بیا بشین تا برات بگم کاری رو که میخواست انجام دادم و کنارش روی زمین نشستم - میدونی زهرا بابا همون موقع که عموهام و عمه م، حقش رو ندادن و به وصیت باباشون عمل نکردن، مجبور شد تو سن پیری مستاجر بشه، خصوصا برا مامانم خیلی سخت بود. اونموقع خیلی تلاش کردم تا بتونم وامی چیزی بگیرم و با اون ارثی که رسیده بود یه اپارتمان براشون جور کنم ولی نشد. چون دیگه پولمون به خونه نمیرسید و منم کارم تهران بود باید هی رفت و امد میکردم. بابا هم وقتی شرایطمو دید گفت یه ماشین بخر که کارتو راه بندازه! منم میخواستم دیدم پراید ارزونتره میخواستم پراید بخرم ولی دوستم محسن اون موقع بدجور پول لازم بود ومیخواست همین پرشیا رو بفروشه، گفت بیا همینو بردار دلم نمیاد به غریبه بدم ماشین خوبیه، بقیه شم تیکه تیکه میدی! خلاصه خریدمش! چند روز پیش که بحث خرید خونه پیش اومد بهشون گفتم ماشینو بفروشیم که بتونین خونه بخرین اما قبول نکردن و گفتن اونموقع خودت میمونی! - خب الان بقیه ی پول خونه رو چجوری جور کردن؟ - هفته ی پیش عموم اومد و گفت پشیمونه و میخواد حق بابامو بده، با پول رهن این خونه و اون پولی که عمو داده و یه زمینی هم تو روستا داشتیم با اینکه پول ناچیزیه، میخواد همه رو بذاره روهم بتونه یه آپارتمان بگیره - خب اینکه غصه نداره، فردا خودمون رواضیشون میکنیم ماشینو بفروشیم بدیم. با محبت نگاهم گرد - الهی من فدای اون مهربونیت بشم، اونا میگن الان نزدیک عروسیتونه لازمتونه، خلاصه هیچکدوم زیر بار نمیرن. از اون طرفم من دارم میبینم الان خونه رو نخرن معلوم نیست بازم بتونن یانه! همونطور که دستاش تو دستام بود گفتم - من راضیشون میکنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پیشونیم رو بوسید - خودم نوکرتم زهرا...همش میترسیدم بهت بگم قبول نکنی متعجب نگاهش کردم - چرا قبول نکنم؟ دستی به پشت گردنش کشید - اخه اون موقع دیگه برا عروسیمون ماشین نداریم. دخترا هم که عاشق ماشین و خونه و .... خلاصه با این اوضاع زهرا خانم علی اقات نه ماشین داره نه خونه!!! خندیدم و جواب دادم - دیوونه! مگه من به خاطر ماشین و خونه زنت شدم؟ منو اینجوری شناختی؟ واقعا متاسفم برات به شوخی اخم کرد و رومو ازش برگردونم دستشو زیر چونم گذاشت و به سمت خودش برگردوند - تو با همه دحترا فرق داری زهرا، عاشق همین سادگی و اخماتم. بخند بذار با خنده هات عشق کنم کم کم لبهام به خنده باز شد و گفتم - علی...! . -جان دل علی! - من به خاطر خودت زنت شدم، نه یه سری اهن پاره و خشت خونه!!! اگه تو نباشی اونا هیچ‌ارزشی ندارن. من خودتو میخوام‌ میفهمی - اره دورت بگردم. منم اگه تو نباشی دنیا برام بی معنیه!!! هر روز که میگذره خدا روهزار مرتبه شکر میکنم به خاطر اینکه خدا تو روبهم داد. چند تقه به در خورد و علی بفرماییدی گفت. درباز شد و زینب تو چارچوب در ایستاد - مثل اینکه من گفتم زهرا بمونه ها... برداشتی اوردیش تو اتاقت، من اونجا تنها موندم علی با خنده گفت - زهرا اینجا بود منم اومدم. بیا بشین پیشم ببینم چه خبرا، چیکار میکنی؟ زینب باخنده اومد پیشمون نشست. - چیکار میخوام بکنم شغل با ارزش خانه داری. به شوخی گفت - ببینم محمد اذیتت نمیکنه که، اگه اذیتت کرد بگو گوششو بپیچونم - نه داداش، بنده خدا صبح میره دنبال یه لقمه نون حلال و عصر میاد، اصلا وقتی برا دعوا و این چیزا نداریم خداروشکر - الهی شکر، شوخی کردم. محمد پسر خوبیه، ان شاءالله هیچ‌وقت دعوا تو زندگیتون نباشه و خوش باشین از جام بلند شدم و گفتم - من برم سرویس و برگردم از اتاق بیرون اومدم، حاج خانم و حاج اقا خوابیده بودن و نرگسم تو اتاق زینب که حالا خودش مالکش بود خوابیده بود. فقط چراغ کوچه داخل خونه رو کمی روشن کرده بود، بدون اینکه لامپ رو روشن کنم اروم در سرویس رو باز کردم و وارد شدم. بعد از وضو بیرون اومدم و با دیدن اینه ای که پارسال جلوش ادا درمیاوردم یاد اونروز افتادم. کی باور میکرد عروس این خونه بشم. یاد حرف خانم جون افتادم، یه سیب رو که میندازی هوا تا بیاد زمین هزار تا چرخ میخوره و هیچ کس از فرداش خبری نداره. حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم، برگشتم و با دیدن علی که نگاهم میکرد لبخندی زدم و گفتم - جانم کاری داشتی؟ - به چی فکر میکردی؟ اینقدر تو خودت بودی و به آینه خیره شده بودی، متوجه صدا کردنم نشدی! - یاد پارسال افتادم. همین جا من و تو یادته؟ با سر تایید کرد. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به اتاق رفتیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا تا ساعت دو بیدار موندیم و درباره همه چی صحبت کردیم. زینب خمیازه ای کشید و گفت - من دیگه خوابم میاد برم بخوابم نگاهم به چشمهای علی که از بیخوابی قرمز شده بود افتاد - باشه عزیزم شبت بخیر باشه بعد از رفتن زینب، ماهم خوابیدیم. صبح با نوازش دستی از خواب بیدار شدم، با تصور اینکه مامانه و بیدار میکنه چشم هام رو باز کردم و دیدم علی با لباس بیرون بالاسرم ایستاده و میخنده. تازه یادم افتاد خونه خودمون نیستم، کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم - یه لحظه فکر کردم خونه خودمونه و مامانه بیدارم میکنه! کنارم نشست و همونطور که موهام رو پشت گوشم میداد گفت - دیگه کم کم باید به من عادت کنی خانم، کمتر از یه ماه دیگه میریم خونه ی خودمون باشنیدن این حرف هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت، خوشحال از اینکه بالاخره میریم سرخونه زندگیمون، ناراحت از اینکه باید با خونه ی پدریم که از بچگی اونجا بزرگ شدم خداحافظی کنم. دستم رو گرفت - چرا ساکتی؟ - چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت که قراره از اون خونه برم دستش رو دورم حلقه کرد - نگران نباش، کاری میکنم اینقدر بهت خوش بگذره که زود به خونه خودمون عادت کنی لبخندی تحویلش دادم و ان شاءاللهی گفتم - پاشو مامان صبحانه رو اماده کرده منتظره ما بریم چشمی گفتم و موهام رو سریع بستم و پشت سرِ علی به هال رفتم. صبحانه رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کنار علی نشستم. پدرو مادرشم کنارمون نشستن و رو به حاج اقا گفتم - بابا جان میخواستم بگم این خونه ای که دیدین تا کی طرف مهلت پرداخت میده؟ - گفته تا اخر هفته بعد میتونم صبر کنم - خب حتی اگه وامم بخواین جور کنین تا اون موقع آماده نمیشه که - خدا کریمه دخترم، اگه روزیمون باشه اون خونه رو قولنامه میکنیم نگاهی به علی کردم و گفتم - علی اقا میگه شما به خاطر ما راضی نمیشین ماشین رو بفروشین. به نظرم همین ماشین رو بفروشین و با خیال راحت قولنامه بکنین حاج خانم گفت - الان نزدیک عروسیتونه، ماشین نباشه کارتون لنگ میمونه! شما فکرتونو برا این چیزا خراب نکنین توکل برخدا ان شاءالله که باقی پولم جور میشه علی گفت - پدر من نهایتش اون یکی دوروز رو از محسن ماشینشو امانت میگیرم، والا ما راضی نیستیم به خاطر ما دوباره مستأجری بکشین. زهرا خودش راضیه! تو این سن و سال خداروخوش نمیاد دوباره مستأجری بکشین، این خونه رو هم خدا رسونده، هم قیمتش خوبه هم نزدیک اینجاست. حاج اقا سکوت کرد و علی ادامه داد - اصلا خودم امروز پیگیر کاراتون میشم و به امید خدا همونجا رو قولنامه میکنیم. برا بعدشم خدا کریمه حاج اقا گفت - والا چی بگم، من راضی نیستم اون ماشینو بفروشی، من باید برا عروسی کمکت میکردم اما الان برعکس شده علی با محبت نگاهی به باباش کرد - شما کمکهاتو کردی، همون پولی که چند هفته پیش دادی، ما خودمون اونو به خیریه دادیم. نگران نباشین زینب کنارمون نشست، اونم حرفای علی رو تایید کرد و خداروشکر بالاخره تونستیم راضیشون کنیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌