•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت107
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام زهراجون صبح بخیر، خونه ای یه سر بیام پیشت کار واجب دارم.
جواب دادم
- خیره ان شاالله اره خونم، بیا
جواب رو فرستادم و باصدای مامان سرم رو بلند کردم،هردو لباس بیرون پوشیده بودن، با تعجب پرسیدم
- کجا میرین؟
مامان نگاهی به خانم جون کرد وگفت
- میریم خونه خانم جون، یکم اونجا رو تمیز کنم
دلخور به خانم جون گفتم
- چرا اینقدر زود میرین؟ خب یه مدت دیگه بمونین
خانم جون با لبخند جواب داد
- قربونت بشم خیلی وقته اینجام، خونه رو همینجوری ول کردم ، دیگه باید برگردم اخه شبم مهمون دارم
- مهمون؟ حالا کی هست
مامان جواب داد
- خانم جون گفت زنگ بزنم، امشب خانواده سحر روبرای پاگشا دعوت کنم، الانم میریم یه سری وسایل بخریم و بریم خونه.
ابروهام رو بالا دادم
- واااااو چه عالی پس نهار شما نمیاین خونه؟
- نه دیگه، وسایل ماکارونی رو آماده گذاشتم،برا خودت و بابایینا بپز بخورین. به حمید بگو موقع سر کار رفتن تو رو برسونه بعد بره.
باشه ای گفتم و بعداز رفتن مامان وخانم جون دستی به خونه کشیدم و کمی میوه آماده کردم.
موهام رو مرتب کردم و منتظر زینب شدم.
زنگ آیفون به صدا دراومد و بادیدن تصویر زینب روی مانیتور آیفون دکمه رو زدم.
در ورودی رو باز کردم، بادیدن زینب خوش امد گفتم
- سلام زینب جون خوش اومدی!
- ممنون عزیز ببخش بد موقع مزاحمت شدم، کسی خونه هست؟
- نه تنهام بیاتو.
میوه و چای رو مقابلش روی میز گذاشتم و پرسیدم
- خب بگو ببینم گفتی کار واجب داری، من درخدمتم
باخنده از داخل نایلون جعبه ای رو به سمتم گرفت
- بیا عزیزم، این امانتیه شما.
باتعجب گفتم
- چه امانتی؟قضیه این جعبه چیه که کادوشم کردی؟
- بازش کن میفهمی
کاغذ کادو رو باز کردم و بادیدن گوشی داخل جعبه ابروهام رو بالا دادم
- برامنه؟ من که گیج شدم، میشه توضیح بدی
- چی بگم زهرا! ازدیشب داداشم منو کچل کرده، نگو پریشب که خونه شما بودیم، حرفامون رو درباره گوشی شکسته ت و گوشی ساده که دستت بود شنیده. همون شب بامن صحبت کردکه هزینش رو بهت بده، وقتی قبول نکردی، دیروز بعداز رفتن شما با کلی اصرار باهم رفتیم اینو برات خریدیم، گفت نمیخوام مدیون کسی باشم.
گوشی رو بهش پس دادم و جواب دادم
- عزیز من ! من که اونروز گفتم فراموش کنن، یه اتفاقی افتاد وتموم شد. من نمیتونم اینو قبول کنم ،شرمنده زینب جان.
لب هاش آویزون شد
- عزیزم! اخه من الان به علی چی بگم، اگه بفهمه ندادم بهت ناراحت میشه. یه اخلاقی که داره حرفش یکیه.
- براچی ناراحت بشه، ایشون خیلی لطف کردن. تو کاری رو که میخواست انجام دادی، اینم خودت استفاده کن.
حالا نمیخواد ناراحت شی، چاییتو بخور تا سرد نشده.
گوشیش رو دراورد و شماره ای گرفت
- الو... سلام داداش، خوبی خسته نباشی؟
- اره الان اینجام
- راستش قبول نکردن، خیلی اصرار کردم، میگن نه
- باور کن جدی میگم
- باشه خداحافظ
تماس رو قطع کرد وپوفی کشید
- حالا باید رفتم خونه بهش جواب پس بدم
- نگران نباش هیچی نمیشه.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت107
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، تقریبا یه ربع شش شده!
داخل قابلمه آب ریختم و گذاشتم روی گاز تا بجوشه، تا آب به جوش بیاد چند تا ظرفی که داخل آبچکان بود برداشتم و داخل کابینت گذاشتم.
موقع بستن کابینت چشمم به یه ظرف کوچک دربسته افتاد، درش رو باز کردم و با دیدن چای به و سیب که خاله مریم داده بود، سریع قوری کوچک چینی رو برداشتم و داخلش کمی از به و سیب و کمی هم گل محمدی ریختم و آب جوش روش ریختم تا دم بکشه!
برنج رو آبکش کردم و بعد از اینکه کارم تموم شد، یه لیوان پر از چایی ریختم و با نبات داخل سینی گذاشتم و به حیاط رفتم.
کنار حوض نشستم، نگاهی به حوض آبی رنگ که حمید صبح آبش رو عوض کرده بود انداختم. چه آب زلال و پاکی، تا چند روز پیش جلبک های ریزی پایینش بود و حالا الان هیچ خبری از اون کثیفی ها نیس!
چقدر خدا تو قرآنش بهمون تاکید کرده که اطرافمون رو با دقت نگاه کنیم و درس عبرتی بگیریم. زمانی که به دنیا اومدیم خدا یه قلب پاک، مثل این آب صاف و زلال نصیبمون کرد، اما گناهامون مثل جلبک های این حوض قلبمون رو کثیف کرد.گاهی وقتا نیازه قلبامونو یه خونه تکونی اساسی بکنیم و این جلبک های گناه رو با دعا و استغفار و توسل به اهل بیت پاک کنیم.
به بخار چایی که از داخل استکان بالا میومد، چشم دوختم. کف دستم رو بالای استکان نگه داشتم و گرماش رو حس کردم. تنهایی حوصله سر رفت کاش علی اینجا بود و باهم حرف میزدیم.
فکری به سرم زد گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم، دومین بوق که خورد، صدای پر مهر و آرامشش تو گوشم پیچید
- سلام سلام عزیزدلم ، خوبی جان دلم؟
لبخندم پهن تر شد
- علیک سلام آقا، الحمدلله! صدای شمارو شنیدم خوب شدم، کجایی؟
- تو ماشین منتظر مامان و بابام! الان میریم خونه، تو کجایی؟
- من الان تک و تنها کنار حوض نشستم و با یه استکان چای به و سیب، چشم به در دوختم شاید یکی خبر از شاهزاده ای بر اسب سفید بهم بیاره!
- مگه تنهایی؟
- اره مامان و بابا رفتن عید دیدنی، منم تنهایی حوصله م سر رفت
- دورت بگردم خانمی! بذار مامان و بابا رو برسونم میام پیشت. مگه اینکه علی مرده باشه تو تنها بمونی!
خدا نکنه ای گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.خوشحال از اومدن علی، چایی رو برداشتم و دوباره به قوری برگردوندم تا بیاد و باهم بخوریم.
تقریبا یه ربعی از تماسم باعلی گذشته، خودم رو با گوشی سرگرم کردم که صدای ایفون خونه بلند شد. گوشی ایفون رو برداشتم و کسی رو ندیدم
- کیه؟
- قاصد خوش خبرم خانم، اومدم از شاهزاده ی سوار بر پرشیا سفید خبری بدم بانو
با شنیدن صدای علی لبخند روی لبم نشست و سریع دکمه رو زدم.
زیر خورشت رو کم کردم و دو تا چایی ریختم و به حیاط رفتم. با دیدنش که دو شاخه گل و بستنی سنتی دستش بود با عجله پله ها رو پایین رفتم. با دیدنم لبخند پر مهری بهم زد و گل رو به سمتم گرفت
- بانو جان حیف که لنگه کفشتون داخل ماشین جانمونده بود ولی خب بدون لنگه کفشتون هم عاشقتونیم. تقدیم با عشق!
خندیدم و گل رو ازش گرفتم، کنار حوض روی تخت نشستیم و چایی رو مقابلش گذاشتم و گفتم
- چایی خوردن در کنار همسرجان بیشتر می چسبه!
- دست گلت درد نکنه!
همین که خواستیم بخوریم، کلید داخل قفل چرخید و حمید و سحر وارد شدن، با دیدن ما دوباره شوخ طبعیش گل کرد
- خانم جان برگرد بریم، مامان همچین زنگ زد گفت زهرا خونه تنهاست، که دلم به حالش سوخت اما میبینیم که این دوتا اینجا بهشون بیشتر خوش میگذره!
با خنده گفتم
- خیلی به موقع اومدین، بیاین دور هم باشیم. تازه چایی دم کردم
حمید در روبست و پیشمون نشستن، مامان وبابا هم اومدن، حیف که خانم جون رو خاله با خودش برده بود. شام رو بدون حضور خانم جون دور هم خوردیم و بعد از رفتن علی کارهامو تموم کردم و به اتاق برگشتم تا بخوابم.
♥️قسمتاولرماننذرعشق(فصلدوم)
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/54106
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞