eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سفره رو با سلیقه چیدیم و بقیه رو دعوت کردیم بیان سر سفره. سحر و حمید با کمی فاصله کنار هم نشستن، چون هنوز عقد دائم خونده نشده کمی معذبن. نهار خوشمزه مامان رو دور هم خوردیم. سریع ظرف هارو جمع کردم و آماده شستن بودم که سحر به آشپزخونه اومد - زهرا جان، تو کف کن من آب بکشم.. متعجب نگاهی بهش کردم وگفتم - اصلا حرفش رو نزن. تو فعلا مهمونی، برو بشین. خودم میشورم و زود میام. چادرش رو مرتب کرد و نزدیکم اومد - اینجوری بیشتر معذبم، بکش بذار آب بکشم زود تموم شه بحثمون ادامه داشت، مامان وارد آشپزخونه شد. - سحر جان، اینجا چیکار میکنی؟ بیا برو بشین، من خودم به زهرا کمک میکنم. سحر روبه مامان گفت: - نه، خواهش میکنم بذارین کمک کنم. اینجوری احساس غریبگی میکنم با آرنجم به پهلوش زدم و به شوخی گفتم - نیازی نیس غریبگی بکنی! بذار فردا عقد بشین، اونوقت به زورم نمیتونم از پیش حمید بلندت کنم!!! سحر که متوجه شوخیم شده بود، با اصرار من و مامان پیش خانم جون رفت ونشست سریع ظرف هارو شستم، مامان هم چایی ریخت و میوه ها رو تو ظرف چید و حمید رو صدا کرد بیاد کمک. بعداز خوردن میوه و چایی سحر به مامان گفت - شرمنده با اجازه تون من یه زنگ به مامانم بزنم. مامان با لبخند باشه ای گفت و سحر به اتاقم رفت تا صحبت کنه.چند دقیقه ای گذشت که از اتاق بیرون اومد و گوشی رو نزدیک مامان گرفت - باشما کار دارن مامان گوشی رو کنار گوشش گذاشت - الو...سلام پروانه خانم، با زحمت های ما، حالتون خوبه - الحمدلله ماهم خوبیم - بله ان شاالله. نیم ساعتی استراحت کنن، بعد برن تا حلقه وکمی وسایل برای عقد بخرن. - خواهش میکنم، چه زحمتی. سحر نور چشم ماست. - چشم ان شاالله شب مزاحم میشیم، فقط تورو خدا خودتو زیاد به زحمت ننداز. - ممنون، باسحر کاری دارین بدم گوشی رو...باشه خدا نگهدار. تماس رو قطع کرد و گوشی رو به سحر داد. رو به بابا گفت - پروانه خانم گفتن شام بریم اونجا، برای مراسم فردا برنامه بریزیم و هماهنگ بشیم.. بابا لبخندی زد و گفت - ان شاالله، پس حمید جان من رو بذار مغازه، بعدش برین دنبال کارهاتون، برگشتنی خودم میام. حمید چشمی گفت و مامان ادامه داد - خب فعلا یکم استراحت کنین، بعد برین حلقه ولباس عقد بخرین. سحر نگاهی به من کرد و به مامان گفت - اگه اشکالی نداره من لباس عقد نخرم. حمید ومامان متعجب از حرف سحر به هم نگاه کردن. مامان گفت - دخترم، چرا نمیخوای؟ نمیشه که لباس عقد نخری؟! سحر نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد - نه اینکه کلا نپوشم، زهرا هم در جریانه تقریبا دو هفته پیش من و زهرا باهم رفتیم خرید، یه لباس مجلسی گرفتم هم پوشیده س، هم مناسب عقده، مگه نه زهرا...! نگاهی به مامان کردم و گفتم - البته هرجور خودتون صلاح میدونین، ولی مامان راست میگه هم خیلی خوشگله، هم برای عقد عالیه. حمید نگاه پر از محبتی به سحر کرد - سحرخانم، من بابت هزینه ش مشکلی ندارم، اگر میخواین بریم پاساژ، هرچی دوست دارین بخرین تعارف نکنین. سحر که از حرف حمید خوشحال شده بود جواب داد - نه اصلا بحث این چیزا نیس، وقتی یه لباس نو دارم که مناسب عقد هم هست، چرا بریم کلی پول به لباس عقد بدیم، به نظرم اسرافه. میتونیم این پول رو برای کارهای دیگه در نظر بگیریم. خانم جون از زیر عینکش نگاهی کرد و گفت - ماشاالله به عروس خودم، الحق که تو خانومی کم نداری عزیزم. این بهترین کاره، خانم همیشه باید هوای همسرش رو داشته باشه. به حمید نگاهی کردم و گفتم: - خب لباس که حل شد ، حالا میمونه خرید حلقه هاتون. حمیدبا سر تأیید کرد و از سحر پرسید - شما جایی رو مد نظر دارین؟ - جای خاصی مدنظرم نیست، چون ست میخوایم بگیریم اگه جایی باشه بتونیم برای شما هم نقره شو بخریم خیلی خوب میشه از پیشنهاد سحر ذوق زده گفتم - راست میگه داداش، یکی از دوستات بود که جواهر سازی داشت، اسمش چی بود.....اووومممم... تا یادم بیاد حمید سریع جواب داد - محسن رومیگی؟همونی که تو پاساژ جواهرسازی داره؟ - اره...اره خودشه، ببین شایدداشته باشه ، یه زنگ بهش بزن - میزنم، ولی نمیدونم داره یا نه. اگه نداشته باشه بعید میدونم بتونه تا فردا آماده کنه. مامان جواب داد - توکل به خدا تو یه تماسی بگیر، ان شاالله جور شه. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ -یعنی دلت برا من تنگ نمیشه؟ - مگه میشه تنگ‌نشه اقا، شما تاج سری، دلبری! به شوخی گفت - خب حالااین شد حرف حساب، فقط از من تعریف کن و دلت برام‌تنگ بشه و الا حسودی میکنما!!! از حرفش خندیدم که ادامه داد - فردا خانم دکتر والی و دکتر انصاری هم هستن، به منم گفتن تو رو با خودم ببرم، هم شام دعوتیم، هم درباره خیریه جلسه داریم. - وااااای چه ادم مهمی شدم من!! خب اینم از این، خبر سوم چیه؟ - خبر سوم اینکه با استاد فاضل درباره اصغر و شرایط زندگیش حرف زدم. قرار شده یه خونه ای براش اجاره کنیم و تو خیریه یه کاری بهش بدیم تا مشغول شه - این که خیلی خوبه! ولی اون که نمیتونه کار کنه، چرا همون هزینه ای که برای کار کردنش میخواین بدین، همینجوری بدون کار کردن نمیدین؟ - زهرا...اصغر مَرده و من نمیخوام اینجوری غرورش بشکنه، چند باری که کمکش کردیم دیدم‌چجوری شرمنده میشه! با استاد حرف زدم و گفتم میخوام یکی از اتاق های خیریه رو مطب کنم تا اونایی که شرایط مالی خوبی ندارن رایگان ویزیت شن، اصغر هم اونجا منشی میشه. هم میتونه تماسهایی که با خیریه میشه رو جواب بده، هم اگه مریضی بود بهشون وقت بده . اهی کشید و ادامه داد - زهرا همش به فکر کارگاه خیاطیم، میخوام دنبال یه وام قرض الحسنه هم باشم که هر موقع کارمون گرفت یه کارگاه بزرگ بزنیم، مهری خانم و یه سریا که عضو خیریه هستن رو وارد کار کنیم با محبت نگاهش کردم، چقدر دل بزرگی داره! - علی تو خیلی مهربونی! بادی به غبغبش انداخت و گفت - میدونم عزیزم، اصلا هیشکی به پای من نمیرسه. ببین خدا چه شوهر مهربون و خوش اخلاقی نصیبت کرده!!! هر شب دو رکعت نماز شکر بخون! پشت پلکی نازک کردم و به شوخی گفتم - حالا من یه حرفی زدم تو چرا جدی گرفتی! هر دو خندیدیم و جلوی یکی از مغازه ها نگه داشت. - زهرا، حالا که وقت دارم پیاده شو بریم اینجا یخچال و فرش نگاه کنیم صبح هماهنگ کردم باهاشون! اگه خوشت اومد همین امروز بخریم. چون بعد از عید فکر نکنم وقتم ازاد شه! باشه ای گفتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم. وارد فروشگاه شدیم، یه اقای میانسالی که پشت میز نشسته بود با دیدنمون بلند شد و به سمتمون اومد. با علی خیلی گرم سلام احوالپرسی کرد و سر به زیر سلامی بهم داد. احتمالا همدیگرو میشناسن، به سمت لوازم برقی راهنمایی کرد و گفت - علی اقا صبح بهت گفتم اینجا هر چی لوازم جهیزینه بخواین داریم، این قسمت هم کلا لوازم برقیه! هر چی خواستین نگاه کنین، اگه مورد پسندتون بود بهم بگین بعد از رفتنش، یخچالها رو نگاه میکردم، اما بیشتر حواسم به قیمت کارها بود تا یه چیز قیمت مناسب انتخاب کنم به علی فشار نیاد - خب زهراجان نگاه کن هر کدوم که دوست داری بگو باشه ای گفتم و ازبین تمام یخچالها اونی که قیمتش مناسب بود رو انتخاب کردم، علی متعجب گفت - مطمئنی همین‌مدنظرته؟ - اره، اتفاقا از این یخچال خاله م هم داره خیلی راضیه. منم انتخابم همینه ! علی نگاه نافذی به چشمهام کرد و لبخندی کنج لبش نشست ولی چیزی نگفت. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌