eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
878 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
باختیم ولی... این ناراحتی هارا بگذارید به پای باختمان مقابل آمریکا بگذاردید به پای دل شکسته مان ما خوشحالیم که جوانان با غیرتی داریم که تا پای جان فدایی ایران‌اند خوشحالیم که گریانیم اشک های ما ملاکی بر حقانیت‌مان است.
بازم اینکه سردار متهم ردیف اول قتل کیروش نشد، شکر😂🤷‍♀ .
تیمی که برنده هم نشد، فانی نیست احساسِ وطن فروش انسانی نیست از باخت ما هر آنکه خوشحالی کرد سوگند به کشورم که ایرانی نیست خداقوت یوزهای دلاورِ ایرانی! غیرتمندانه و هنرمندانه درخشیدید! ایران همیشه سربلند و پیروز است. آینده ای روشن در انتظار ایران و ایرانی است. این وعده پروردگار است که فرمود: "يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ"
آسمـٰآن‌ازتوخبـرداشت‌ولـےماازطُ سَھمِ‌مان‌بـےخبری‌بودنمـےدانستیم :) .🌱💔
لاٰ اِلٰهٰ اِلَّا اللّٰهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبیٖن🌿
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
🔴 اگر باختیم ، اما حکمت خدارو دیدیم🤲 🔹 هیچ کار خدا بی حکمت نیست
‌. . مےخندیدند و با انگشت نشانش میدادند: یلِ بدر را ببینید!! ببینید چطور از پا افتاده! هر چیز کوچکے او را بھ گریھ مےاندازد! آتش روشن میکنند گریھ میکند..💔 میخ بھ چوب میکوبند گریھ میکند..💔 در مےبیند گریھ میکند .💔. یا حتے آن دیوار را ..💔 یا مثلا زن پا به ماه ..💔 _با این همه غم چه کنم مادر؟ .
من دݪم ݥےخواد دیوونه‌ے تو باشم... الهم عجـــل لولیڪ الفرج...💔
ليْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ ؟ کاش می دانستم اکنون کجا اقامت داری 🖇💌
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_57 ( سه سال قبل )⌛️ محمد: _حیدر...
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _کامیارررررر _چیه چرا یهو داد میزنی؟ _هارد رو لپ تاپه... درش نیاوردم _نترس بابا قبل اومدن رفتم اتاقت حلش کردم. ابرو بالا انداختم. _اوم ممنون...بعد کی مرخص می‌شم؟ _علی داره با دکتر حرف میزنه؛ صبر داشته باش... با تمام شدن جمله‌اش تقه ای به در اتاق خورد و علی وارد شد. لبخند خیلی کمرنگی زد. _کی مرخص میشم؟ _با بی رحمی تمام؛ بعد از عمل _لا اله الا الله؛ دِ من اگه می‌خواستم عمل کنم می‌کردم... _آروم باش... حالا که چیزی نشده! _آرومم... دست راستم را روی پهلو گذاشتم و گفتم. _حداقل به پرستار بگو یه مسکن بهم بده... _یعنی عمل می‌کنی؟ اولین چیزی را که دستم آمد پرت کردم سمتش. _دارم از درد جون میدمممم بی عقللل تو به فکر عملی؟؟؟ اونم عملی که معلوم نیس ترکشارو بتونن در بیارن یا اصلا زنده بمونممم علی با دست شانه ام را به پایین فشار داد. _خیله خب رفتممم نفس کم نیاری؟! ......... روانویس را روی کاغذ گذاشتم و شروع کردم به نوشتن... حالمون حال خستگیه... و دلمون گرفته از هرچی که دور و برمونه قلبمون آدمایی رو می‌خواد که مثل هیچکس نیستن... و پاهامون خاک هایی رو میخواد که وقت قدم زدن تمام وجودمون بشه آرامش و پر بشه از حس امنیت در کنار شما... نیستیم و دوریم و پر گناه قبول... اما مگه نمیگن هر چی شکسته تر خریدنی تر؟ مارو بخرید، ببرید، و بذارید کنار خودتون همونجایی که ما حرف می‌زنیم و می‌نالیم از عالم و آدم و می‌دونیم که هستید و می‌شنوید این قلب شکسته ما رو ببرید همونجایی که هستید... طلائیه، هویزه، شلمچه...یا حتی خاک های خسته‌ی سوریه خودتون می‌دونید چقدر خسته ایم چقدر دلتنگ و آواره.. چقدر دلتنگ روزهایی که خاک های طلائیه و فکه رو زیر و رو می‌کردیم یا روزهایی که رازهامون رو زیر آسمونِ کانال کمیل زمزمه می‌کردیم... کاش بشه رفت؛ رفت و دور شد از همهمه های روزمره و گناه هایی که خواسته و ناخواسته انجامشون میدیم... جایی مثل آغوش آسمان... _محمد حیدر... سرم را بلند کردم و به چهره‌ی علی خیره شدم. _آماده‌ای؟! گوشه لبم ناخودآگاه بالا رفت. _آماده‌ام ولی... پایش را داخل گذاشت و به سمتم آمد. _ولی چی؟‌ می‌ترسی؟ ته دلم امیدی به خوب شدن نداشتم... از طرفی تا بحال کسی حرف های دلم را نشنیده بود برای همین زبان به دهن گرفتم. _نه...بیخیال؛ رفتم تو زنگ بزن به خواهرم. کاغذ را تا کردم و لای لباس هایم گذاشتم. روی تخت نشست. با چشم های رنگی‌اش به من خیره شد. پیشانی‌اش چین خورد... _یه چیز بهت بگم عصبی نمیشی؟ قول میدی خودتو کنترل کنی؟ _چیشده؟ _سهیل... اسمش که آمد مغزم هنگ کرد. _سهیل چی؟؟؟ _صادق زنگ زد گفت اعتراف کرده؛ گفته نادرو میشناسه _خب؟! ادامه‌اش... _یه چیز دیگه‌ام گفته که شاید برات دردسر درست کنه و... با شنیدن کل حرف هایش بی‌اختیار رگ گردنم شروع کرد به منقبض شدن... _میرم ستاد _اما... _بسههههه؛ وقت گوش دادن به حرفاتو ندارم...لباسامو بده مریم: _عمه راضیه... _جانم _با مامان حرف میزنی بیخیال لباس سیاه من بشه به جاش به فکر نورا و محمد حیدر باشه؟ خود منم دلم نمی‌خواد به خا‌طرم عروسی داداش عقب بیفته. از آشپزخانه بیرون آمد و لیوان معجون را دستم داد. _تو کاری به این کارا نداشته باش! بیا بگیر بخورش... معصومانه نالیدم _این چهارمیه؛ دیگه جا ندارممم _حرف نباشه دختر، تمام بدنت ضعف کرده بخور. _اول زنگ بزن مامان بگو بعد لیوان را روی میز کوبید و بلند شد _لجبازی عین بابات چی بگم بهت اخه... خیله خب... به قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | مهمان یک مهمانی خاص 🔸همه‌ی ما به مهمانی دعوت می‌شویم و از قبل می‌دانیم که صاحب آن مهمانی کیست، این‌بار اما شما روایت یک مهمان را می‌بینید که نمی‌داند به کجا دعوت شده است! اما به محض رو در رویی با میزبان... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید 🎥⭕️ هدیه معنادار به مردم کشورهای مختلف در جام جهانی قطر و واکنش آنها… 🔻 @seyyedoona