eitaa logo
استکبار ستیزان
210 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
بابا جان، جواب همان است! 📕 خاطره‌ای از آیت الله بهجت(ره) مرحوم آیت‌الله قاضی(ره) استاد آیت‌الله (ره) بودند و حضرت امام(ره) از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر می‌فرمودند. آقای بهجت(ره) مکرر در نصایح‌شان این عبارت را از مرحوم قاضی(ره) نقل می‌فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.!» یا در جای دیگری فرمودند: «به صورت من آب دهان بیاندازد.!» یکی از علما می‌فرمود: «سال‌ها پیش، یک روز خدمت آیت‌الله العظمی بهجت(ره) رفته بودیم، به ایشان گفتم: «راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.» آقای بهجت(ره) فرمودند: «نمازتان را اول وقت بخوانید!» این عالم بزرگوار می‌گوید: «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت، ما که خودمان نماز اول وقت می‌خوانیم!» یک‌سال از آن ماجرا گذشت، قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت(ره) برسم، در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همه‌جا برسم، چه راهی را معرفی می‌کند؟» وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت می‌کردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند: «بعضی‌ها پیش ما می‌گویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟ به ایشان می‌گوییم نماز اول وقت بخوانید، می‌روند سال بعد می‌آیند، پیش خودشان می‌گویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند، حالا دوباره می‌خواهند سؤال کنند! بابا جان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.» این عالم بزرگوار می‌فرماید: «من دیگر هیچ حرفی نزدم، آقای بهجت(ره) راست می‌گفتند، من برخی از نمازهایم را به وقتش نمی‌خواندم، شروع کردم و آن را هم درست کردم.» آن عالم بزرگوار کم‌کم به جاهایی که دلش می‌خواست و حتی فوق تصورش بود، رسید. 📚 بخشی از کتاب "چگونه یک خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
اولین جمله ای که ما در اول دبستان می آموزیم چیست؟ "بابا آب داد" بابا نان داد... می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در دبستان یاد می گیرند چیست؟ "من میتوانم بخوانم وبنویسم " و اولین جمله ای که ژاپنی ها یاد میگیرند : "من باید بدانم" و این است که ما همیشه چشممان به دست پدر است و پدر را ضامن تامین همه ملزومات زندگی میدانیم و در بزرگسالی نیز حتی زندگی تجملی را انتظار داریم که ارث پدری باشد... کار از ریشه خراب است و این یعنی: "فقر فرهنگی" 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد.! وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را به جای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: «پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم، یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد، پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
📚 🔴مسجد در علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می آوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد. غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالاخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم، پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند، پس یکى از آن‌ها ـ که ظاهرا نامش ماشالله بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است، رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟ آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم، اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود.! پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید. 📚کتاب امامزادگان و زیارتگاه‌های شهر ری صفحه ۲۱۸ الی ۲۲۰، ناشر، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث قم 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
💠زمان طاغوت یک شب آقا سیدمهدی قوام خطیب معروف تهران بعد از منبر و در مسیر منزل، را می‌بیند، که وضعیت نامناسبی دارد و معلوم بوده اهل است! آقا سیدمهدی به پیر مردی می‌گوید: برو آن زن را صدا کن بیاید آن مرد تعلل می‌کند و می‌گوید: وضعیت آن زن و مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می‌رود و او را صدا می‌زند! زن می‌آید، آقا سیدمهدی از آن زن می‌پرسد: این موقع شب اینجا چه می‌کنی؟! زن می‌گوید: احتیاج دارم، ! سید پاکت پولی را به او می‌دهد و می‌گوید: این پول، مال علیه‌السلام است، من هم نمی‌دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از بیرون نیا! مدتی گذشت سید به مشرف شد. روزی در سید‌الشهدا علیه‌السلام زنی را می‌بیند با شوهرش ایستاده‌اند. شوهر می‌آید جلو و دست را می‌بوسد و می‌گوید: می‌خواهد سلامی به شما عرض کند! مرد دورتر می‌ایستد، زن که و با نقاب بود نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد تا سید صدایش را بهتر بشنود و با بغض و می‌گوید: آقا سید! من را نشناختید؟ سید می‌گوید: نه! بجا نمی‌آورم! زن می‌گوید: من همان خانمی هستم که چند مدت پیش مرا در خیابان لاله‌زار دیدید! یادتان می‌آید که پول را به من دادید و گفتید مال امام حسین است؟ بعد از رفتن شما خیلی حالم شد تا چند دقیقه کردم به امام حسین گفتم: آقا با من چکار داری آخه من ... همان جا بود که قسم خوردم دیگر این رو انجام ندهم و کردم... آقا سید! شما یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید. همان پاکت کار خودش را کرد… من دیگر… خوب شده‌ام! 😍 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
📚 عاقبت عابد بنی اسرائیل در بنی اسرائیل عابدی بود بنام «برصیصا» که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود و کار او بجایی رسید که مریضها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند. اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود. شیطان از این فرصت استفاده کرده و پیوسته برصیصا را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه می داد. بالاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و زن از آن عابد آبستن شد. برصیصا بر اثر وسوسه های شیطان از ترس آنکه مبادا رسوا شود او را کشت و دفن کرد. شیطان بعد از این پیش آمد به نزد یکی از برادران او رفت و داستان عابد را مفصلاً شرح داد و محل دفن خواهر آنها را نیز نشان داد. وقتی برادرها از این پیش آمد ناگوار اطلاع یافتند نتیجه این شد که مردم شهر نیز تمامی باخبر باشند و شدند و این خبر به سلطان شهر رسید. سلطان با عده ای نزد عابد رفت و از جریان جویا شد و برصیصا که چاره ای جز اعتراف نداشت به تمام کردار خود اقرار کرد. پس سلطان دستور اعدام وی را صادر کرد. همین که او را بالای چوبه دار بردند شیطان بصورت مردی بنزدش آمده و گفت: «آن کسی که تو را به این ورطه انداخت من بودم اینک اگر نجات می خواهی باید اطاعت مرا بنمائی.» عابد پرسید: «چکار باید بکنم؟» شیطان گفت: «یک مرتبه مرا سجده کن.» عابد سؤال کرد: «در این حال که من بر بالای دار هستم چگونه تو را سجده کنم.»7 شیطان گفت: «من به یک اشاره قناعت می کنم.» عابد فقط با سر اشاره به سجده کرد و در آخرین لحظات زندگی نسبت به پروردگار جهان کافر شد و پس از چند دقیقه به زندگیش خاتمه دادند. می گویند خداوند در قرآن در آیه زیر به این داستان اشاره ای می کند: «کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر فلما کفر قال انی بری منک انی اخاف الله رب العالمین.» یعنی: کار آنها همچون شیطان است که به انسان گفت: کافر شو! (تا مشکلات تو را حل کنم)، اما هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم و از خداوندی که پروردگار عالمیان است بیم دارم. 📚 تفسیر منهج الصادقین 😍 👈 در کانال 📚داستانڪ📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2