تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوکهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
کهکوهغصههایم
آبمیشود!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part26 فنجان نسکافه رو که دیگه نسکافه ای توش نبود روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part27
جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش افسانه رها کردم و سینی خرما و حلوا رو از روی پارچه ترمه کشیده شده روی مزار پیرزن برداشتم...
با یک دست چادرم رو جمع کردم و با دست دیگه سینی رو بین جمعیت گردوندم
نگاه عجیب اقوام دور و نزدیکشون که روز خاکسپاری روم بود بعد از گذشت سه روز تبدیل شده بود به نگاه های کنجکاو و پرسش گر...
امین دلش نمیخواست من رو معرفی کنه اما سیمین خیلی راحت توی جمع خانوادگی بعد از تموم شدن خاکسپاری گفت من کی هستم و چرا اینجام...
دو روزی بود توی خونه شون برای کمک و پذیرایی از مهمونهای راه دور مشغول کار بودم و نگاه های گاه و بیگاه و مراقبت های امین سیمین و من رو به یک اندازه کلافه کرده بود!
دنبال فرصتی برای خلاص شدن از شر من بود اما فعلا بهم احتیاج داشت...
من هم بدم نمی اومد فعلا اینجا باشم تا زمانی که به الیاس دادم تموم بشه و از اینجا مستقیم برم اونجایی که میخوام!!
این مراسم سوم ساده و خانوادگی برگزار شده بود و چیزی به تموم شدنش نمونده بود که از دور الیاس رو تاج گل به بغل دیدم که از ماشین پیاده شد...
اما اینبار برعکس روزی که اومد بیمارستان تنها نبود
خانوم چادری و بلند قدی همراهش قدم برمیداشت
حدس میزدم لعیا باشه
نمیدونم چرا اما نسبت بهش حسادت غلیظی داشتم!
شاید چون قلب کسی رو که به من روی خوش نشون نمیداد شش دانگ در اختیار داشت...
با ظاهری بی تفاوت به پذیرایی ادامه دادم اما زیر نظر داشتمش
با هم نزدیک قبر اومدن و اون دختر با ادب و متانت و وقار تمام تسلیت گفت و صورت سیمین و افسانه رو بوسید...
با جوابی که سیمین داد به هویتش مطمئن شدم:
لطف کردی اومدی دخترم...
خوشبخت باشید ان شاالله
با سرعت بیشتری به جمعیت تعارف کردم و به سرعت مقابل این زوج خوشبخت رسیدم
همونطور که سینی رو مقابل الیاس میگرفتم مرموز گفتم:
بفرمایید...
حتی من رو لایق کلمه ای نمیدونست
فقط دست بلند کرد و عصبی ابرو در هم کشید
سینی رو مقابل لعیا گرفتم و چهره معصومش رو از نظر گرفتم
بانمک و دوست داشتنی بود اما قطعا به اندازه من زیبا نبود
اما بی نهایت مودب و مهربان:
ممنونم عزیزم خسته نباشی من میل ندارم...
لبخندی به لبخند کمرنگش زدم و از مقابلش گذشتم...
توی دلم به سلیقه ی این پسره ی خشک عصاقورت داده لعنت فرستادم و سینی رو دوباره روی پارچه گذاشتم
مداح از صرافت افتاده بود و از اون سوز اولیه صداش خبری نبود و صدای گریه دخترهاش به ناله های ضعیف و مقطع بدل شده بود...
گوشیم توی جیب مانتوم لرزید و من بی سر و صدا از جمعیت فاصله گرفتم و پیام رو باز کردم
نوشته بود:
باید هم رو ببینیم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️اونایی که رمان پرپرواز رو میخواستن
عجله کنن کامل اینجاست👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
فقط چند روز رایگانه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜اول مؤدبانه نماز بخون!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
وَرَحمَتي وَسِعَت كُلَّ شَيء
دنیا پر شده از مهربانی تو ❤️
#اعرافآیه ۱۵۶
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
" #منکانللهکاناللهله "
اگردرتماملحظات غرقدرخداباشی
انوارالهۍدرتوتابشمیڪند؛
وآنچهبخواهۍبهنورالهۍمۍبينی..
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
#بسم_الله
ــ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
+جانم ؛ خدا ؟!
ــ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ...
به سوی ما بازگردانده ميشويد...
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
رمان جدید😍😍
#دختر_فراری
داستان دختری که بعد از دست دادن پدرش و بدرفتاری زن باباش از دین و حجاب زده شده و از خونه #فرار کرده
تو همین اوضاع با پسری دوست میشه که میخواد ازش سوء استفاده کنه ولی خیلی اتفاقی میخوره به پست پیش نماز جوون مسجد محل که ...👇🤐
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
کانال دوم خودمونه♥️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part27 جسم بی جون و وارفته ی سیمین دو توی آغوش دخترش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part28
نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم
حتما شماره جدید شراره بود
چرا خبر نداده بود خط عوض میکنه؟!
سر بلند کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم
حتما همین دور و بر بود
براش نوشتم:
وقتی برگردیم خونه تا هفتم نمیتونم ببینمت
اگر کاری داری همبنجا...
باز با نگاه مشغول تفتیش شدم اما نمیدیدمش
تا اینکه پیامش رسید:
از سمت شرقی مزار بیا سمت خیابون
ماشینم بیست قدم پایینتر پارکه
زود بیا...
بی معطلی برگشتم سر مزار و اوضاع رو چک کردم
کاری برای انجام دادن نبود
آهسته زیر گوش افسانه گفتم:
عزیزم شما پیش مامانت هستی من یه لحظه برم سر خاک پدرم و برگردم؟
همین دور و براست...
فوری سر تکون داد و آهسته تر جواب داد:
آره عزیزم حتما برو فقط ما تا نیم ساعت دیگه میخوایم برگردیم...
_خیالت راحت تا اونموقع برمیگردم
ممنونم...
راه افتادم و از میان جمعیت گذشتم
اول کمی مستقیم پیاده روی کردم و بعد با دقت خودم رو به خیابون رسوندم و با قدمهای تند خودم رو به ماشین شراره رسوندم
سوار که شدم بلافاصله پرسید:
مراقب بودی کسی دنبالت نیاد؟
روی صندلی جابجا شدم و بیخیال نگاهی به خودم توی آینه بغل انداختم:
_خیالت راحت یه بهونه خوب آوردم دنبالمم نمیگردن!
گفتم میرم سر قبر بابام!
با عشوه خندید:
پس باباتم کردی تو قبر؟
راستی چه خبر ازش؟
لبهام رو بالا دادم:
چه میدونم کدوم گوریه...
هرجا باشه ور دل حوری جونشه...
حالا بگو ببینم چکارم داشتی
دست زیر چونه م برد و به طرف خورش برگردوند:
ببینمت
مشکی ام بهت میادا!
لبخند مرموزی زدم:
خوشگلی از خودتونه...
_آقازاده رو دیدم سر خاک
با نامزدش!
انگار هنوز جای سفت نخورده
فایلی که میخواستی رو بچه ها آماده کردن
دست برد توی کیفش و یه دی وی دی گذاشت روی پام:
برش دار...
ببینم چه میکنی زودتر از اون جهنم بزن بیرون میترسم این پسره کار دستت بده
اونوقت دیگه بعیده بشه به این بابا نزدیک شد
خندیدم:
کی امین؟
پپه تر از این حرفاس...
برعکس رفیقش کاملا قابل کنترله
تو نگران من نباش از پس خودم برمیام!
_پس مراقب باش
حتی نذار حرف خواستگاری و این چیزا پیش کشیده بشه
_نترس مامانش مخالفه
تا این پخمه از شیش و بش رضاست مامانش دربیاد من فلنگو بستم
دورادور هوامو داشته باش
فعلا...
بی معطلی پیاده شدم و همونطور که اطرافم رو می پاییدم برگشتم سر مزار
کم کم وسایل صوتی و دیس های نیمه خالی جمع و جور میشد
فوری مشغول کار شدم تا توی چشم نباشم...
الیاس و لعیا جونش هم رفته بودم!
توی دلم بهشون میخندیدم و خط و نشون میکشیدم:
آره شادوماد هرچی میتونی خوش باش که چیزی به پر شدن چوب خطت نمونده!
***
سینی خالی به بغل گوشه حال ایستاده بودم منتظر که استکانهای چای خالی بشه و جمعشون کنم که وکیل خانواده که مرد مسنی بود از راه رسید
ظاهرا قرار به قرائت وصیت نامه بود!
مونده بودم این زن که حتی اسم خودشم یادش نمی اومد وصیت نامه ش کجا بود؟!
برگشتم آشپزخونه و فالگوش ایستادم
طبق گفته وکیل این وصیت نامه سه سال پیش نوشته شده بود و برخلاف تصور من تنها دارایی پیرزن اون خونه خشتی نبود!
چندین هکتار زمین توی بهترین نقطه مازندران یعنی نمک آبرود ارث پدریش بود که حالا به دو دختر و یک پسرش به ارث میرسید و خونه رو هم توی وصیتنامه بی واسطه به امین بخشیده بود که بخاطر زحماتی که اینهمه سال براش کشیده تشکر کنه!
پس قبل از من هم اهل سر زدن و مراقبت از مادربزرگش بوده!
باورم نمیشد اون خونه الان مال این پسره ست و اونهمه زمین هم از مادرش بهش میرسه
اگر پای سیستم درکار نبود حتما یه مدت باهاش راه می اومدم و یه مهریه درشت ازش میگرفتم
تصمیم گرفتم بخوابونمش تو آب نمک!
شاید بعد از اتمام این ماموریت یه طوری تونستم برگردم و این موقعیت رو زنده کنم!
حیف اینهمه ثروت بود که زیر دست این آدم ساده حیف و میل بشه
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
کسی هست هنوز رمان پرپرواز خانوم شین الف رو نخونده باشه؟!
فقط تا چند روز کامل و رایگان اینجاست بعد پاک میشه👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
بعد از پاک شدن به هیچ وجه پی وی ادمین نیاید پاسخ داده نمیشه❌🙏
#یاجوادالائمهعلیهالسلام
امشب بـرات کـرب و بــلا را شما بده
ای عشـق شاه طوس،
امام جواد من♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🍃
دعای بعد از نمازهای واجب در ماه رجب...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی دارد...
ای کسی که عطا میکنی به کسی که از تو درخواستی ندارد
و کسی که حتی تو را نمیشناسد♥️
#این_الرجبیون
#رجب_ماه_خدا
#خلوت_عبادت
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part28 نگاهی به شماره ناشناس فرستنده پیام کردم حتما ش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part29
مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد و من دستپاچه خودم رو به دیگ خورش شام سرگرم کردم
نگاه محجوبی انداخت و پرسید:
سینی کجاست؟
پیرو همون تصمیم آخر با ناز گفتم:
اینجاست چطور؟
و به روی میز اشاره کردم
برش داشت:
هیچی میخوام استکانها رو جمع کنم
فوری دویدم و جلوش ایستادم و سینی رو گرفتم:
وای نه تو رو خدا خودم جمع میکنم گفتم یه وقت وسط بحث فضولی نباشه بیام تو....
دلداگی و بیصبری از نگاهش میریخت
آب دهنش رو فرو داد و یک قدم فاصله گرفت
سینی رو از دستم خارج کرد و پشت کرد:
شما هم خسته شدی یکم استراحت کن
اگرم خواستی بیای بیرون راحت باش شما که غریبه نیستی!
در دلم بهش پوزخندی زدم:
مگه چند وقته منو میشناسی که میگی غریبه نیستم!
روی صندلی آشپزخونه نشستم
دلم به حالش میسوخت
آدمهای ساده ای مثل اون توسط امثال من مثل آب خوردن هضم میشدن
کاش اونهم مثل دوستش قوی بود...
نمیدونم چرا یکهو ترحم کردم بهش
شاید چون صادقانه دلش میخواست برای من یه زندگی راحت فراهم کنه و تلاش میکرد خیلی کار نکنم
گاهی این حس ترحم بهم غلبه میکرد و ابن اصلا خوب نبود
با غیض برای خودم تکرار کردم:
گرگها هیچوقت واسه کسی دل نمیسوزونن
گوسفندای مهربون همیشه خورده میشن
تو از همه آدما متنفری
هیچ مردی ارزش دلسوزی نداره
چند بار بگم تا تو اون مغز لعنتیت فرو بره؟!
ورود سیمین به آشپزخونه سوال و جوابم رو نیمه کاره گذاشت
فوری مقابلش ایستادم
عصبی به نظر میرسید
عجیب بود که وسط گفتگوهای مهم انحصار وراثت بلند شده بود و به اینجا اومده بود
فوری گفتم:
خانوم شما چرا اومدید چیزی میخواید؟
صدا میزدید براتون می آوردم
با غیض اما آهسته و شمرده گفت:
شما اگر میخواستی از جات بلند شی می اومدی استکانا رو جمع میکردی
هنگامه خانوم شما بخاطر چی اینجایی؟!
پس مشکلش این بود
باید حدس میزدم
فوری گفتم:
بخدا سیمین خانوم من نخواستم وسط بحث خانوادگیتون بیام تو مهمون خونه به آقا امینم گفتم نبرن سینی رو خودشون گوش نکردن
حق با شماست من برای کار اینجام دلیل دیگه هم نداره بخدا من...
صدای محکم امین توی آشپزخونه پیچید:
مامان اذیتش نکنید
من خودم خواستم کمک کنم...
ملتهب و عصبی رو کرد به پسرش:
خواستی کمک کنی که چی بشه؟
مضحکه فامیلم کنی؟
مثلا میخوای منو تو عمل انجام شده بذاری؟!
ببین کور خوندی اگر فکر کردی اینطوری...
امین لب به دندون گرفت و هیسی کشید:
مامان کوتاه بیا
من دیدم این بنده خدا این چند روز خیلی دویده دست تنهاست گفتم استکانا رو جمع کنم همین
اصلا غلط کردم خوبه؟
بیا برو بشین پیش دایی اینا زشته...
نفس راحتی کشیدم که حرفی زده نشد
باید زودتر بار و بنه جمع میکردم و میرفتم
اونهم بیخبر
وگرنه حتما دردسر درست میشد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️🍃
آقاجانامامجواد !
تو خود مراد منی،
پس چه حاجت است به باب :))
#ميلاد_امام_جواد
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕دوستان امشب پارت تاریکخانه نرسید ان شاالله فردا جبران میشه🙏
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
توصیه میکنم بجاش امشب این رمان رو بخونید اثر نویسنده معروف خانم مقیمی👆🏻